۵۷۳ بار خوانده شده

بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازه‌ایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را

اَبْلَهان گفتند مَجْنون را زِ جَهْل
حُسنِ لیلی نیست چندان هست سَهْل

بهتر از وِیْ صد هزاران دِلْرُبا
هست هَمچون ماهْ اَنْدَر شهرِ ما

گفت صورت کوزه است و حُسنْ مِیْ
مِیْ خدایم می‌دَهَد از نَقْشِ وِیْ

مَر شما را سِرکه داد از کوزه‌اَش
تا نباشد عشقِ اوتان گوش کَش

از یکی کوزه دَهَد زَهْر و عَسَل
هر یکی را دستِ حَق عَزَّ و جَل

کوزه می‌بینی وَلیکِن آب شراب
رویْ نَنْمایَد به چَشمِ ناصَواب

قاصِراتُ الطَّرْف باشد ذوقِ جان
جُز به خَصْمِ خود بِنَنْمایَد نِشان

قاصِراتُ الطَّرْف آمد آن مُدام
وین حِجابِ ظَرْف‌ها هَمچون خیام

هست دریا خیمه‌یی در وِیْ حَیات
بَطْ را لیکِنْ کَلاغان را مَمات

زَهْر باشد مار را هم قوت و بَرگ
غیرِ او را زَهْرِ او دَرد است و مرگ

صورتِ هر نِعْمَتیّ و مِحْنَتی
هست این را دوزخ آن را جَنَّتی

پَس همه اَجْسام و اَشیا تُبْصِرون
وَنْدَرو قوت است و سَمْ لاتُبْصِرون

هست هر جسمی چو کاسه وْ کوزه‌یی
اَنْدَرو هم قوت و هم دِلْسوزه‌یی

کاسه پیدا اَنْدَرو پنهان رَغْد
طاعِمَش دانَد کَزْان چه می‌خَورد

صورتِ یوسُف چو جامی بود خوب
زان پدر می‌خورْد صد باده یْ طَروب

بازْ اِخْوان را ازان زَهْرآب بود
کان دَریشان خشم و کینه می‌فُزود

بازْ از وِیْ مَر زُلَیخا را سَکَر
می‌کَشید از عشقْ اَفْیونی دِگَر

غیرِ آنچه بود مَر یَعْقوب را
بود از یوسُف غذا آن خوب را

گونه‌گونه شَربَت و کوزه یکی
تا نَمانَد در مِیِ غَیْبَت شَکی

باده از غَیْب است و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وِیْ بَس نَهان

بَس نَهان از دیدهٔ نامَحْرمان
لیکْ بر مَحْرَم هویدا و عِیان

یا اِلهی سُکِّرَتْ اَبْصارُنا
فَاعْفُ عَنّا اُثْقِلَتْ اَوْزارُنا

یا خَفیًّا قَدْ مَلاْتَ الْخافِقَیْن
قَدْ عَلَوْتَ فَوْقَ نورِ الْمَشْرِقَیْن

اَنْتَ سِرٌّ کاشِفٌ اَسْرارَنا
اَنْتَ فَجْرٌ مُفْجِرٌ اَنْهارَنا

یا خَفِیَّ الذّاتِ مَحْسوسَ الْعَطا
اَنْتَ کَالْماءِ وَ نَحْنُ کَالرَّحا

اَنتَ کَالرّیحِ و نَحنُ کَالْغُبار
تَخْتَفِی الرّیحُ وَ غَبْراها جِهار

تو بهاری ما چو باغِ سَبزْ خَوش
او نَهان و آشکارا بَخْشِشش

تو چو جانی ما مِثالِ دست و پا
قَبْض و بَسْطِ دست از جان شُد روا

تو چو عقلی ما مثالِ این زبان
این زبانْ از عقل دارد این بَیان

تو مِثالِ شادی و ما خَنده‌ایم
که نتیجه یْ شادیِ فَرخُنده‌ایم

جُنْبِشِ ما هر دَمی خود اَشْهَد است
که گواهِ ذوالْجلالِ سَرمَد است

گَردش سنگْ آسیا در اِضطراب
اَشهد آمد بر وجودِ جویْ آب

ای بُرون از وَهْم و قال و قیلِ من
خاکْ بر فَرقِ من و تَمثیلِ من

بَنده نَشْکیبَد زِ تَصویرِ خَوشَت
هر دَمَت گوید که جانَم مَفْرَشَت

هَمچو آن چوپان که می‌گفت ای خدا
پیشِ چوپان و مُحِبِّ خود بیا

تا شُپُش جویَم من از پیراهَنَت
چارُقَت دوزَم ببوسَم دامَنَت

کَس نبودَش در هوا و عشقْ جُفت
لیکْ قاصِر بود از تَسْبیح و گفت

عشقِ او خَرگاه بر گَردون زده
جانْ سگِ خَرگاهِ آن چوپان شُده

چون که بَحرِ عشقِ یَزدان جوش زَد
بر دلِ او زد تورا بر گوش زد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد
گوهر بعدی:بخش ۱۴۰ - حکایت جوحی کی چادر پوشید و در وعظ میان زنان نشست و حرکتی کرد زنی او را بشناخت کی مردست نعره‌ای زد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.