۳۴۲ بار خوانده شده
بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست میگویی تا ایاز را در سخن آورد
ای اَیاز این مِهْرها بر چارُقی
چیست آخِر هَمچو بر بُتْ عاشقی؟
هَمچو مَجنون از رُخِ لیلیِّ خویش
کردهیی تو چارُقی را دین و کیش؟
با دو کُهنه مِهرِ جان آمیخته
هر دو را در حُجْرهیی آویخته
چند گویی با دو کُهنه نو سُخَن؟
در جَمادی میدَمی سِرِّ کُهَن
چون عَرَب با رَبْع و اَطْلال ای ایاز
میکَشی از عشقْ گفتِ خود دراز
چارُقَت رَبعِ کُدامین آصَف است؟
پوستین گویی که کُرته یْ یوسُف است
هَمچو تَرسا که شِمارَد با کَشِش
جُرمِ یک ساله زِنا و غِلّ و غِش
تا بِیامُرزَد کَشِش زو آن گُناه
عَفْوِ او را عَفو دانَد از اِلٰه
نیست آگَهْ آن کَشِش از جُرم و داد
لیکْ بَس جادوست عشق و اِعْتِقاد
دوستیّ و وَهْمْ صد یوسُف تَنَد
اَسْحَر از هاروت و ماروت است خَود
صورتی پیدا کُند بر یادِ او
جَذْبِ صورت آرَدَت در گفت و گو
رازْگویی پیشِ صورت صد هزار
آن چُنان که یارْ گوید پیشِ یار
نه بِدان جا صورتی نه هیکلی
زاده از وِیْ صد اَلَسْت و صد بَلی
آن چُنان که مادری دلْبُردهیی
پیشِ گورِ بَچّهٔ نومُردهیی
رازها گوید به جِدّ و اِجْتِهاد
مینِمایَد زنده او را آن جَماد
حَیّ و قایِم دانَد او آن خاک را
چَشم و گوشی دانَد او خاشاک را
پیشِ او هر ذَرّهیی آن خاکِ گور
گوش دارد هوش دارد وَقتِ شور
مُسْتَمِع دانَد به جِدّ آن خاک را
خوش نِگَر این عشقِ ساحِرناک را
آن چُنان بر خاکِ گورِ تازه او
دَمْبه دَم خوش مینَهد با اشک رو
که به وقتِ زندگی هرگز چُنان
رویْ نَنْهادهست بر پورِ چو جان
از عَزا چون چند روزی بُگْذَرد
آتَشِ آن عشقِ او ساکِن شود
عشقْ بر مُرده نباشد پایْدار
عشق را بر حَیِّ جانْاَفْزایْ دار
بَعد ازان زان گورْ خود خواب آیَدَش
از جَمادی هم جَمادی زایَدَش
زان که عشقْ اَفْسونِ خود بِرْبود و رفت
مانْد خاکستر چو آتش رَفت تَفْت
آنچه بینَد آن جوان در آیِنه
پیر اَنْدَر خِشْت میبینَد همه
پیرْ عشقِ توست نه ریشِ سپید
دَستگیرِ صد هزارانْ نااُمید
عشقْ صورتها بِسازَد در فِراق
نامُصَوَّر سَر کُند وَقتِ تَلاق
که مَنَم آن اَصلِ اَصْلِ هوش و مَست
بر صُوَر آن حُسنْ عکسِ ما بُدَهست
پَردهها را این زمان بَرداشتم
حُسن را بیواسطه بِفْراشتم
زان که بَس با عکسِ من دَر بافتی
قُوَّتِ تَجْریدِ ذاتَم یافتی
چون ازین سو جَذبهٔ من شُد رَوان
او کَشِش را مینَبینَد در میان
مَغْفِرَت میخواهد از جُرم و خَطا
از پَسِ آن پَرده از لُطفِ خدا
چون زِ سنگی چَشمهیی جاری شود
سنگْ اَنْدَر چَشمه مُتْواری شود
کَس نَخوانَد بعد از آن او را حَجَر
زان که جاری شُد ازان سنگْ آن گُهَر
کاسهها دان این صُوَر را وَنْدَرو
آنچه حَق ریزَد بِدان گیرد عُلو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
چیست آخِر هَمچو بر بُتْ عاشقی؟
هَمچو مَجنون از رُخِ لیلیِّ خویش
کردهیی تو چارُقی را دین و کیش؟
با دو کُهنه مِهرِ جان آمیخته
هر دو را در حُجْرهیی آویخته
چند گویی با دو کُهنه نو سُخَن؟
در جَمادی میدَمی سِرِّ کُهَن
چون عَرَب با رَبْع و اَطْلال ای ایاز
میکَشی از عشقْ گفتِ خود دراز
چارُقَت رَبعِ کُدامین آصَف است؟
پوستین گویی که کُرته یْ یوسُف است
هَمچو تَرسا که شِمارَد با کَشِش
جُرمِ یک ساله زِنا و غِلّ و غِش
تا بِیامُرزَد کَشِش زو آن گُناه
عَفْوِ او را عَفو دانَد از اِلٰه
نیست آگَهْ آن کَشِش از جُرم و داد
لیکْ بَس جادوست عشق و اِعْتِقاد
دوستیّ و وَهْمْ صد یوسُف تَنَد
اَسْحَر از هاروت و ماروت است خَود
صورتی پیدا کُند بر یادِ او
جَذْبِ صورت آرَدَت در گفت و گو
رازْگویی پیشِ صورت صد هزار
آن چُنان که یارْ گوید پیشِ یار
نه بِدان جا صورتی نه هیکلی
زاده از وِیْ صد اَلَسْت و صد بَلی
آن چُنان که مادری دلْبُردهیی
پیشِ گورِ بَچّهٔ نومُردهیی
رازها گوید به جِدّ و اِجْتِهاد
مینِمایَد زنده او را آن جَماد
حَیّ و قایِم دانَد او آن خاک را
چَشم و گوشی دانَد او خاشاک را
پیشِ او هر ذَرّهیی آن خاکِ گور
گوش دارد هوش دارد وَقتِ شور
مُسْتَمِع دانَد به جِدّ آن خاک را
خوش نِگَر این عشقِ ساحِرناک را
آن چُنان بر خاکِ گورِ تازه او
دَمْبه دَم خوش مینَهد با اشک رو
که به وقتِ زندگی هرگز چُنان
رویْ نَنْهادهست بر پورِ چو جان
از عَزا چون چند روزی بُگْذَرد
آتَشِ آن عشقِ او ساکِن شود
عشقْ بر مُرده نباشد پایْدار
عشق را بر حَیِّ جانْاَفْزایْ دار
بَعد ازان زان گورْ خود خواب آیَدَش
از جَمادی هم جَمادی زایَدَش
زان که عشقْ اَفْسونِ خود بِرْبود و رفت
مانْد خاکستر چو آتش رَفت تَفْت
آنچه بینَد آن جوان در آیِنه
پیر اَنْدَر خِشْت میبینَد همه
پیرْ عشقِ توست نه ریشِ سپید
دَستگیرِ صد هزارانْ نااُمید
عشقْ صورتها بِسازَد در فِراق
نامُصَوَّر سَر کُند وَقتِ تَلاق
که مَنَم آن اَصلِ اَصْلِ هوش و مَست
بر صُوَر آن حُسنْ عکسِ ما بُدَهست
پَردهها را این زمان بَرداشتم
حُسن را بیواسطه بِفْراشتم
زان که بَس با عکسِ من دَر بافتی
قُوَّتِ تَجْریدِ ذاتَم یافتی
چون ازین سو جَذبهٔ من شُد رَوان
او کَشِش را مینَبینَد در میان
مَغْفِرَت میخواهد از جُرم و خَطا
از پَسِ آن پَرده از لُطفِ خدا
چون زِ سنگی چَشمهیی جاری شود
سنگْ اَنْدَر چَشمه مُتْواری شود
کَس نَخوانَد بعد از آن او را حَجَر
زان که جاری شُد ازان سنگْ آن گُهَر
کاسهها دان این صُوَر را وَنْدَرو
آنچه حَق ریزَد بِدان گیرد عُلو
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت میکرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت میکرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
گوهر بعدی:بخش ۱۳۹ - گفتن خویشاوندان مجنون را کی حسن لیلی باندازهایست چندان نیست ازو نغزتر در شهر ما بسیارست یکی و دو و ده بر تو عرضه کنیم اختیار کن ما را و خود را وا رهان و جواب گفتن مجنون ایشان را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.