۴۳۵ بار خوانده شده

بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء

کافِرِ جَبْری جوابْ آغاز کرد
که از آن حیران شُد آن مِنْطیقْ مَرد

لیکْ گَر من آن جوابات و سؤال
جُمله را گویم بِمانَم زین مَقال

زان مُهم‌تَر گُفتَنی‌ها هَستَمان
که بِدان فَهْمِ تو بِهْ یابد نِشان

اندکی گفتیم زان بَحثْ ای عُتُل
زَ انْدکی پیدا بُوَد قانونِ کُل

هم‌چُنین بَحث است تا حَشْرِ بَشَر
در میانِ جَبْری و اَهْلِ قَدَر

گَر فُرو مانْدی زِ دَفْعِ خَصْمِ خویش
مَذْهبِ ایشان بَر اُفْتادی زِ پیش

چون بُرون‌شوشان نَبودی در جواب
پَس رَمیدَندی از آن راهِ تَباب

چون که مَقْضی بُد دَوامِ آن رَوِش
می‌دَهَدْشان از دَلایِلْ پَروَرِش

تا نگردد مُلْزَم از اِشْکالِ خَصم
تا بُوَد مَحْجوب از اِقْبالِ خَصم

تا که این هفتاد و دو مِلَّت مُدام
در جهان مانَد اِلیٰ یَومِ الْقیام

چون جهانِ ظُلْمَت است و غَیْب این
از برایِ سایه می‌باید زمین

تا قیامَت مانْد این هفتاد و دو
کَم نَیایَد مُبْتَدِع را گفت و گو

عِزَّتِ مَخزَن بُوَد اَنْدَر بَها
که بَرو بسیار باشد قُفْل ها

عِزَّتِ مَقْصَد بُوَد ای مُمْتَحَن
پیچْ پیچِ راه و عَقْبه وْ راهْ‌زَن

عِزَّتِ کعبه بُوَد وان نادیه
رَهْ‌َزنیْ اَعراب و طولِ بادیه

هر رَوِش هر رَهْ که آن مَحْمود نیست
عَقْبه‌یی و مانِعیّ و رَهْ‌زَنی‌ست

این رَوِش خَصْم و حَقودِ آن شُده
تا مُقَلِّد در دو رَهْ حیران شُده

صِدْقِ هر دو ضِدّ بیند در رَوِش
هر فَریقی در رَهِ خودْ خوشْ مَنِش

گَر جوابَش نیست می‌بَندد ستیز
بر همان دَمْ تا به روزِ رَسْتخیز

که مِهانِ ما بِدانَند این جواب
گَرچه از ما شُد نَهانْ وَجهِ صَواب

پوزْبَندِ وَسوَسه عشق است و بَس
وَرنَه کِی وَسواس را بَسته‌ست کَس‌؟

عاشقی شو شاهِدی خوبی بِجو
صَیْدِ مُرغابی هَمی‌کُن جو به جو

کِی بَری زان آب‌؟ کان آبَت بَرَد
کِی کُنی زان فَهْم‌؟ فَهْمَت را خَورَد

غیرِ این مَعْقول‌ها مَعقول ها
یابی اَنْدَر عشقِ با فَرّ و بَها

غیرِ این عقلِ تو حَق را عقل هاست
که بِدان تَدْبیرِ اَسْبابِ سَماست

که بِدین عقل آوَری اَرْزاق را
زان دِگَر مَفْرَش کُنی اَطْباق را

چون بِبازی عقلْ در عشقِ صَمَد
عَشْرِ اَمْثالَت دَهَد یا هفت‌صد

آن زنانْ چون عقل‌ها دَرباختند
بر رَواقِ عشقِ یوسُف تاختند

عقلَشان یک‌دَمْ سِتَد ساقیِّ عُمر
سیر گشتند از خِرَد باقیِّ عُمر

اَصلِ صد یوسُف جَمالِ ذوالْجَلال
ای کَم از زن شو فِدایِ آن جَمال

عشقْ بُرَّد بَحث را ای جان و بس
کو زِ گفت و گو شود فَریادْ رَس

حیرتی آید زِ عشقْ آن نُطْق را
زَهْره نَبْوَد که کُند او ماجَرا

که بِتَرسَد گَر جوابی وا دَهَد
گوهری از لُنْجِ او بیرون فُتَد

لب بِبَندَد سختْ او از خیر و شَر
تا نباید کَزْ دَهان اُفْتَد گُهَر

هم‌چُنان که گفت آن یارِ رَسول
چون نَبی بَر خوانْدی بر ما فُصول

آن رَسولِ مُجْتَبیٰ وقتِ نِثار
خواستی از ما حُضور و صد وَقار

آن چُنان که بر سَرَت مُرغی بُوَد
کَزْ فَواتَش جانِ تو لَرْزان شود

پَس نَیاری هیچْ جُنْبیدن زِ جا
تا نگیرد مُرغِ خوبِ تو هوا

دَمْ نَیاری زَد بِبَندی سُرفه را
تا نباید که بِپَرَّد آن هُما

وَرْ کَسَت شیرین بگوید یا تُرُش
بر لبْ اَنْگُشتی نَهی یعنی خَمُش

حیرت آن مُرغ است خاموشَت کُند
بَر نَهَد سَرْدیگ و پُر جوشَت کُند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۶ - حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند
گوهر بعدی:بخش ۱۳۸ - پرسیدن پادشاه قاصدا ایاز را کی چندین غم و شادی با چارق و پوستین کی جمادست می‌گویی تا ایاز را در سخن آورد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.