۷۷۲ بار خوانده شده

بخش ۱۳۶ - حکایت آن درویش کی در هری غلامان آراستهٔ عمید خراسان را دید و بر اسبان تازی و قباهای زربفت و کلاهای مغرق و غیر آن پرسید کی اینها کدام امیرانند و چه شاهانند گفت او را کی اینها امیران نیستند اینها غلامان عمید خراسانند روی به آسمان کرد کی ای خدا غلام پروردن از عمید بیاموز آنجا مستوفی را عمید گویند

آن یکی گُستاخ رو اَنْدَر هِری
چون بِدیدی او غُلامِ مِهْتَری

جامهٔ اَطْلَس کَمَر زَرّین رَوان
روی کردی سویِ قبله‌یْ آسْمان

کِی خدا زین خواجهٔ صاحِبْ مِنَن
چون نیاموزی تو بَنده داشتن‌؟

بَنده پَروَردن بیاموز ای خدا
زین رئیس و اِخْتیارِ شهرِ ما

بود مُحْتاج و بِرِهنه وْ بی‌نَوا
در زِمِستانْ لَرزْ لَرزان از هوا

اِنْبِساطی کرد آن از خود بَری
جُراتی بِنْمود او از لَمْتُری

اِعْتِمادش بر هزاران موهِبَت
که نَدیمِ حَق شُد اَهْلِ مَعرِفَت

گَر نَدیمِ شاهْ گُستاخی کُند
تو مَکُن آن که نداری آن سَنَد

حَقْ میانْ داد و میانْ بِهْ از کَمَر
گَر کسی تاجی دَهَد او داد سَر

تا یکی روزی که شاهْ آن خواجه را
مُتَّهَم کرد و بِبَسْتَش دست و پا

آن غُلامان را شِکَنجه می‌نِمود
که دَفینه یْ خواجه بِنْمایید زود

سِرِّ او با من بگویید ای خَسان
وَرْنه بُرَّم از شما حَلْق و لِسان

مُدَّتِ یک ماهَ شان تَعْذیب کرد
روز و شب اِشْکَنجه و اِفْشار و دَرد

پاره پاره کَردَشان و یک غُلام
رازِ خواجه وا نَگُفت از اِهْتِمام

گُفتَش اَنْدَر خوابْ هاتِف کی کیا
بَنده بودن هم بیاموز و بیا

ای دَریده پوستینِ یوسُفان
گَر بِدَرَّد گُرگَت آن از خویش دان

زان که می‌بافی همه‌ساله بِپوش
زان که می‌کاری همه ساله بِنوش

فِعْلِ توست این غُصّه‌هایِ دَم به دَم
این بُوَد مَعنیِّ قَدْ جَفَّ الْقَلَم

که نگردد سُنَّتِ ما از رَشَد
نیک را نیکی بُوَد بَد راست بَد

کار کُن هین که سُلَیمان زنده است
تا تو دیوی تیغِ او بُرَّنده است

چون فرشته گشته از تیغْ ایمنی‌ست
از سُلَیمان هیچ او را خَوْف نیست

حُکمِ او بر دیو باشد نه مَلَک
رَنجْ در خاک است نه فَوْقِ فَلَک

تَرک کُن این جَبْر را که بَسْ تَهی‌ست
تا بِدانی سِرِّ سِرِّ جَبر چیست

تَرک کُن این جَبْرِ جَمعِ مُنْبَلان
تا خَبَر یابی از آن جَبرِ چو جان

تَرکِ معشوقی کُن و کُن عاشقی
ای گُمان بُرده که خوب و فایِقی

ای کِه در مَعنی زِ شبْ خامُش‌تَری
گفتِ خود را چند جویی مُشتری‌؟

سَر بِجُنبانَند پیشت بَهرِ تو
رَفت در سودایِ ایشانْ دَهْرِ تو

تو مرا گویی حَسَد اَنْدَر مَپیچ
چه حَسَد آرَد کسی از فَوْتِ هیچ‌؟

هست تَعْلیمِ خَسان ای چَشمْ‌شوخ
هَمچو نَقشِ خُرد کردن بر کُلوخ

خویش را تَعْلیم کُن عشق و نَظَر
کان بُوَد چون نَقْش فی جِرْمِ الْحَجَر

نَفْسِ تو با توست شاگردِ وَفا
غیرْ فانی شُد کجا جویی کجا‌؟

تا کُنی مَر غیر را جَبْر و سَنی
خویش را بَدخو و خالی می‌کُنی

مُتَّصِل چون شُد دِلَت با آن عَدَن
هین بِگو مَهْراس از خالی شُدن

اَمرِ قُلْ زین آمَدَش کِی راستین
کَم نخواهد شُد بگو دریاست این

اَنْصِتوا یعنی که آبَت را به لاغ
هین تَلَف کَم کُن که لبْ‌خُشک است باغ

این سُخَن پایان ندارد ای پدر
این سُخَن را تَرک کُن پایان نِگَر

غَیْرتَم آیَد که پیشَت بیسْتَند
بر تو می‌خَندند عاشق نیسْتَند

عاشِقانَت در پَسِ پَرده یْ کَرَم
بَهْرِ تو نَعْره‌زَنانْ بین دَم به دَم

عاشقِ آن عاشقانِ غَیْب باش
عاشقانِ پنج روزه کَم تَراش

که بِخوردَندَت زِ خُدعه وْ جَذبه‌یی
سال‌ها زیشان نَدیدی حَبّه‌یی

چند هِنگامه نَهی بر راهِ عام‌؟
گامْ خَستی بَر نَیامَد هیچ کام

وَقتِ صِحَّت جُمله یارَند و حَریف
وَقتِ دَرد و غَمْ به جُز حَق کو اَلیف‌؟

وَقتِ دَردِ چَشم و دَندانْ هیچ کَس
دستِ تو گیرد به جُز فریادْ رَس‌؟

پَس همان دَرد و مَرَض را یادْ دار
چون اَیاز از پوستین کُن اِعْتِبار

پوستین آن حالتِ دَردِ تو است
که گرفته‌ست آن اَیاز آن را به دست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۵ - و هم‌چنین قد جف القلم یعنی جف القلم و کتب لا یستوی الطاعة والمعصیة لا یستوی الامانة و السرقة جف القلم ان لا یستوی الشکر و الکفران جف القلم ان الله لا یضیع اجر المحسنین
گوهر بعدی:بخش ۱۳۷ - باز جواب گفتن آن کافر جبری آن سنی را کی باسلامش دعوت می‌کرد و به ترک اعتقاد جبرش دعوت می‌کرد و دراز شدن مناظره از طرفین کی مادهٔ اشکال و جواب را نبرد الا عشق حقیقی کی او را پروای آن نماند و ذلک فضل الله یتیه من یشاء
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.