۶۸۸ بار خوانده شده
بخش ۱۲۴ - حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق
شیخ میشُد با مُریدی بیدِرَنگ
سویِ شهری نان بِدان جا بود تَنگ
تَرسِ جوع و قَحْط در فِکْرِ مُرید
هر دَمی میگشت از غَفْلَت پَدید
شیخْ آگَهْ بود و واقِف از ضَمیر
گفت او را چند باشی در زَحیر؟
از برایِ غُصّهٔ نانْ سوختی
دیدهٔ صَبر و تَوکُّل دوختی
تو نهیی زان نازنینانِ عَزیز
که تورا دارند بیجَوْز و مَویز
جوعْ رِزْقِ جانِ خاصانِ خداست
کِی زَبونِ هَمچو تو گیج گداست؟
باش فارغْ تو از آنها نیستی
که دَرین مَطْبَخ تو بینانْ بیسْتی
کاسه بر کاسهست و نانْ بر نانْ مُدام
از برایِ این شِکَمخوارانِ عام
چون بِمیرَد میرَوَد نانْ پیش پیش
کِی زِ بیمِ بینَوایی کُشته خویش
تو بِرَفتی مانْد نانْ بَرخیز گیر
ای بِکُشته خویش را اَنْدَر زَحیر
هین تَوکُّل کُن مَلَرزان پا و دست
رِزْقِ تو بر تو زِ تو عاشقتَر است
عاشق است و میزَنَد او مولْمول
که زِ بیصَبریْت داند ای فُضول
گَر تو را صَبری بُدی رِزْق آمدی
خویشتن چون عاشقانْ بر تو زَدی
این تَبِ لَرْزه زِ خَوْفِ جوع چیست؟
در تَوکُّل سیر میتانَند زیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
سویِ شهری نان بِدان جا بود تَنگ
تَرسِ جوع و قَحْط در فِکْرِ مُرید
هر دَمی میگشت از غَفْلَت پَدید
شیخْ آگَهْ بود و واقِف از ضَمیر
گفت او را چند باشی در زَحیر؟
از برایِ غُصّهٔ نانْ سوختی
دیدهٔ صَبر و تَوکُّل دوختی
تو نهیی زان نازنینانِ عَزیز
که تورا دارند بیجَوْز و مَویز
جوعْ رِزْقِ جانِ خاصانِ خداست
کِی زَبونِ هَمچو تو گیج گداست؟
باش فارغْ تو از آنها نیستی
که دَرین مَطْبَخ تو بینانْ بیسْتی
کاسه بر کاسهست و نانْ بر نانْ مُدام
از برایِ این شِکَمخوارانِ عام
چون بِمیرَد میرَوَد نانْ پیش پیش
کِی زِ بیمِ بینَوایی کُشته خویش
تو بِرَفتی مانْد نانْ بَرخیز گیر
ای بِکُشته خویش را اَنْدَر زَحیر
هین تَوکُّل کُن مَلَرزان پا و دست
رِزْقِ تو بر تو زِ تو عاشقتَر است
عاشق است و میزَنَد او مولْمول
که زِ بیصَبریْت داند ای فُضول
گَر تو را صَبری بُدی رِزْق آمدی
خویشتن چون عاشقانْ بر تو زَدی
این تَبِ لَرْزه زِ خَوْفِ جوع چیست؟
در تَوکُّل سیر میتانَند زیست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۲۳ - مثل
گوهر بعدی:بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.