۴۲۵ بار خوانده شده

بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد

رو به شهر آوَرْد آن فرمانْ‌پَذیر
شهرِ غَزْنین گشت از رویَش مُنیر

از فَرَحْ خَلْقی به اِسْتِقْبال رفت
او دَر آمَد از رَهِ دُزدیده تَفْت

جُمله اَعْیان و مِهان بَر خاستند
قَصْرها از بَهْرِ او آراستند

گفت من از خودنِمایی نامَدَم
جُز به خواریّ و گدایی نامَدَم

نیستم در عَزْمِ قال و قیلْ من
دَر به دَر گردم به کَفْ زَنْبیلْ من

بَنده فَرمانَم که اَمْر است از خدا
که گدا باشم گدا باشم گدا

در گدایی لَفْظِ نادر ناوَرَم
جُز طَریقِ خَسْ گدایان نَسْپَرَم

تا شَوَم غَرقه‌یْ مَذَلَّت من تمام
تا سَقَط‌ها بِشْنَوَم از خاص و عام

اَمْرِ حَقْ جان است و من آن را تَبَع
او طَمَع فَرمود ذَلَّ مَنْ طَمَع

چون طَمَع خواهد زِ من سُلطانِ دین
خاکْ بر فَرقِ قَناعَت بَعد از این

او مَذَلَّت خواست کِی عِزَّت تَنَم‌؟
او گدایی خواست کی میری کُنم‌؟

بَعد از این کَدّ و مَذَلَّت جانِ من
بیست عَبّاس‌اَند در اَنْبانِ من

شیخ بَر می‌گشت زَنْبیلی به دست
شَیْءِ لِلهْ خواجه توفیقیْت هست‌؟

بَرتَر از کُرسیّ و عَرشْ اَسْرارِ او
شَیْءُ لِلهْ شَیْءُ لِلهْ کارِ او

اَنْبیا هر یک همین فَن می‌زَنَند
خَلقْ مُفْلِسْ کُدْیه ایشان می‌کُنند

اَقْرِضوا اللهْ اَقْرِضوا اللهْ می‌زَنَند
بازگون بر اُنْصُروا اللهْ می‌تَنَند

دَر به دَر این شیخ می‌آرَد نیاز
بر فَلَک صد دَر برایِ شیخْ باز

کان گدایی کان به جِدْ می‌کرد او
بَهْرِ یَزدان بود نَزْ بَهْرِ گِلو

وَرْ بِکَردی نیز از بَهْرِ گِلو
آن گِلو از نورِ حَقْ دارد غُلو

در حَقِ او خورْدِ نان و شَهْد و شیر
بِهْ زِ چِلّه وَزْ سه روزه‌یْ صد فَقیر

نور می‌نوشَد مگو نان می‌خَورَد
لاله می‌کارَد به صورتْ می‌چَرَد

چون شَراری کو خورَد روغن زِ شمع
نورْ اَفْزایَد زِ خورْدَش بَهْرِ جمع

نانْ‌خوری را گفت حَقْ لاتُسْرِفوا
نورْ خوردن را نگفته‌ست اِکْتفوا

آن گِلویِ اِبْتِلا بُد وین گِلو
فارغ از اِسْراف و ایمِن از غُلو

اَمْر و فَرمان بود نه حِرْص و طَمَع
آن چُنان جانْ حِرْص را نَبْوَد تَبَع

گَر بِگویَد کیمیا مِس را بِدِه
تو به من خود را طَمَع نَبْوَد فِرِه

گنج‌هایِ خاک تا هفتم طَبَق
عَرضه کرده بود پیشِ شیخْ حَق

شیخ گفتا خالِقا من عاشقم
گَر بِجویَم غیرِ تو من فاسِقَم

هشت جَنَّت گَر دَر آرَم در نَظَر
وَرْ کُنم خِدمَت من از خَوْفِ سَقَر

مومنی باشم سلامَت‌جویْ من
زان که این هر دو بُوَد حَظِّ بَدَن

عاشقی کَزْ عشقِ یَزدانْ خورْد قوت
صد بَدَن پیشَش نَیَرزَد تَرِّه‌توت

وین بَدَن که دارد آن شیخِ فِطَن
چیزِ دیگر گَشت کَم خوانَش بَدَن

عاشقِ عشقِ خدا وان گاه مُزد‌؟
جِبْرَئیلِ مؤتَمَن وان گاه دُزد‌؟

عاشقِ آن لیلیِ کور و کَبود
مُلْکِ عالَمْ پیشِ او یک تَرِّه بود

پیش او یکسان شُده بُد خاک و زَر
زَر چه باشد‌؟ که نَبُد جان را خَطَر

شیر و گُرگ و دَدْ ازو واقِف شُده
هَمچو خویشانْ گِردِ او گِرد آمده

کین شُده‌ست از خویِ حیوان پاکْ پاک
پُر زِ عشق و لَحْم و شَحْمَش زَهْرناک

زَهْرِ دَد باشد شِکَرریزِ خِرَد
زان که نیکِ نیک باشد ضِدِّ بَد

لَحْمِ عاشق را نَیارَد خورْد دَد
عشقْ مَعْروف است پیشِ نیک و بَد

وَرْ خورَد خود فِی‌الْمَثَل دام و دَدَش
گوشتِ عاشقْ زَهْر گردد بُکْشَدَش

هر چه جُز عشق است شُد مَاْکولِ عشق
دو جهان یک دانه پیشِ نولِ عشق

دانه‌یی مَر مُرغ را هرگز خَورَد‌؟
کاهْدانْ مَر اسب را هرگز چَرَد‌؟

بَندگی کُن تا شوی عاشقْ لَعَل
بَندگی کَسْبی‌ست آید در عَمَل

بَنده آزادی طَمَع دارد زِ جَد
عاشقْ آزادی نخواهد تا اَبَد

بَنده دایم خِلْعَت و اِدْرارْجوست
خِلْعَتِ عاشق همه دیدارِ دوست

دَر نَگُنجَد عشق در گفت و شَنید
عشقْ دریایی‌ست قَعْرَش ناپَدید

قطره‌هایِ بَحْر را نَتْوان شِمُرد
هفت دریا پیش آن بَحْر است خُرد

این سُخَن پایان ندارد ای فُلان
باز رو در قِصّهٔ شیخِ زمان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
گوهر بعدی:بخش ۱۱۵ - در معنی لولاک لما خلقت الافلاک
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.