۴۴۷ بار خوانده شده

بخش ۱۱۳ - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره

زاهِدی در غَزْنی از دانش مَزی
بُد مُحمَّد نام و کُنْیَتْ سَرْرَزی

بود اِفْطارَش سَرِ رَزْ هر شبی
هفت سال او دایم اَنْدَر مَطْلَبی

بَس عَجایِب دید از شاهِ وجود
لیکْ مَقْصودَش جَمالِ شاه بود

بر سَرِ کُهْ رفت آن از خویشْ سیر
گفت بِنْما یا فُتادَم من به زیر

گفت نامَد مُهْلَتِ آن مَکْرُمَت
وَرْ فُرو اُفْتی نَمیری نَکْشَمَت

او فُرو اَفْکَنْد خود را از وَداد
در میانِ عُمقِ آبی اوفْتاد

چون نَمُرد از نُکْسْ آن جانْ‌سیر مَرد
از فِراقِ مرگْ بر خود نوحه کرد

کین حَیاتْ او را چو مرگی می‌نِمود
کارْ پیشَش بازگونه گشته بود

مَوْت را از غَیْب می‌کرد او کَدی
اِنَّ فی مَوْتی حَیاتی می‌زَدی

مَوْت را چون زندگی قابِل شُده
با هَلاکِ جانِ خود یک دل شُده

سَیْف و خَنْجَر چون علی رَیْحانِ او
نَرگس و نَسرینْ عَدویِ جانِ او

بانگ آمد رو زِ صَحرا سویِ شهر
بانگِ طُرْفه از وَرایِ سِرّ و جَهْر

گفت ای دانایِ رازَمْ مو به مو
چه کُنم در شهر از خِدمَت‌؟ بِگو

گفت خِدمَت آن که بَهْرِ ذُلِّ نَفْس
خویش را سازی تو چون عَبّاسِ دَبْس

مُدَّتی از اَغْنیا زَر می‌سِتان
پَس به دَرویشانِ مِسْکین می‌رَسان

خِدمَتَت این است تا یک چند گاه
گفت سَمْعًا طاعَةً ای جانْ‌پَناه

بَس سؤال و بَس جواب و ماجَرا
بُد میانِ زاهِد و رَبُّ الْوَریٰ

که زمین و آسْمان پُر نور شُد
در مَقالات آن همه مَذْکور شُد

لیکْ کوتَه کردم آن گُفتار را
تا نَنوشَد هر خَسی اَسْرار را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۱۲ - جواب گفتن روبه خر را
گوهر بعدی:بخش ۱۱۴ - آمدن شیخ بعد از چندین سال از بیابان به شهر غزنین و زنبیل گردانیدن به اشارت غیبی و تفرقه کردن آنچ جمع آید بر فقرا هر که را جان عز لبیکست نامه بر نامه پیک بر پیکست چنانک روزن خانه باز باشد آفتاب و ماهتاب و باران و نامه و غیره منقطع نباشد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.