۵۶۱ بار خوانده شده

بخش ۸۷ - در بیان کسی کی سخنی گوید کی حال او مناسب آن سخن و آن دعوی نباشد چنان که کفره و لن سالتهم من خلق السموات والارض لیقولن الله خدمت بت سنگین کردن و جان و زر فدای او کردن چه مناسب باشد با جانی کی داند کی خالق سموات و ارض و خلایق الهیست سمیعی بصیری حاضری مراقبی مستولی غیوری الی آخره

زاهِدی را یک زنی بُد بَس غَیور
هم بُد او را یک کَنیزکْ هَمچو حور

زان زِ غَیْرت پاسِ شوهر داشتی
با کَنیزک خَلْوَتَش نَگْذاشتی

مُدَّتی زن شُد مُراقِب هر دو را
تاکِه شان فُرصَت نَیُفتَد در خَلا

تا دَر آمَد حُکْم و تَقْدیرِ اِله
عقلِ حارِسْ خیره‌سَر گشت و تَباه

حُکْم و تَقْدیرَش چو آید بی‌وقوف
عقل کِه بْوَد؟ در قَمَر اُفْتَد خُسوف

بود در حَمّام آن زن ناگهان
یادش آمد طَشتْ و در خانه بُد آن

با کَنیزک گفت رو هین مُرغ‌وار
طَشْتِ سیمین را ز خانه ی ما بیار

آن کَنیزک زنده شُد چون این شنید
که به خواجه این زمان خواهد رَسید

خواجه در خانه‌ست و خَلْوَت این زمان
پَس دَوان شُد سوی خانه شادْمان

عشقِ شش ساله کَنیزک را بُد این
که بِیابَد خواجه را خَلْوَت چُنین

گشت پَرّانْ جانِبِ خانه شِتافت
خواجه را در خانه در خَلْوَت بِیافت

هر دو عاشق را چُنان شَهْوت رُبود
کِه احْتیاط و یادِ دَر بَستن نبود

هر دو با هم دَر خَزیدَند از نَشاط
جان به جانْ پیوست آن دَم زِ اخْتِلاط

یاد آمد در زمان زن را که من
چون فرستادم وِرا سویِ وَطَن؟

پَنبه در آتش نَهادم من به خویش
اَنْدَر اَفْکَندَم قُجِ نَر را به میش

گِل فُرو شُست از سَر و بی‌جان دَوید
در پِیِ او رفت و چادَر می‌کَشید

آن زِعشقِ جان دَوید و این زِ بیم
عشقْ کو و بیمْ کو؟ فَرقی عَظیم

سیرِ عارفْ هر دَمی تا تَخْتِ شاه
سیرِ زاهِد هر مَهی یک روزه راه

گَرچه زاهِد را بُوَد روزی شِگَرف
کِی بُوَد یک روزِ او خَمْسین اَلْفْ؟

قَدْرِ هر روزی زِ عُمرِ مَردِ کار
باشد از سالِ جهانْ پَنْجَه هزار

عقل‌ها زین سِر بُوَد بیرونِ دَر
زَهْرهٔ وَهْم اَرْ بِدَرَّد گو بِدَر

ترسْ مویی نیست اَنْدَر پیشِ عشق
جُمله قُربانَند اَنْدَر کیشِ عشق

عشقْ وَصْفِ ایزداست امّا که خَوْف
وَصْفِ بَنده‌یْ مُبْتَلایِ فَرْج و جَوْف

چون یُحِبّونَ بِخوانْدی در نُبی
با یُحِبُّهُم قَرین در مَطْلَبی

پَس مَحَبَّت وَصفِ حَق دان عشق نیز
خَوْف نَبْوَد وَصْفِ یَزدان ای عزیز

وَصْفِ حَق کو وَصْفِ مُشتی خاک کو؟
وَصْفِ حادِث کو وَصْفِ پاک کو؟

شَرحِ عشق اَرْ من بگویم بر دَوام
صد قیامَت بُگْذَرد و آن ناتمام

زان که تاریخِ قیامَت را حَداست
حَد کجا آنجا که وَصْفِ ایزد است؟

عشق را پانْصَد پَراست و هر پَری
از فَرازِ عَرشْ تا تَحْتِ‌الثَّری

زاهِدِ با ترس می‌تازد به پا
عاشقانْ پَرّان‌تَر از بَرق و هوا

کِی رسَند این خایِفان در گِردِ عشق؟
کآسْمان را فَرش سازد دَردِ عشق

جُز مگر آید عِنایَت‌هایِ ضَو
کَزْ جهان و زین رَوش آزاد شو

از قُشِ خود وَزْ دُشِ خود باز رَهْ
که سویِ شَهْ یافت آن شَهْبازْ رَهْ

این قُشِ و دُش هست جَبْر و اِخْتیار
از وَرایِ این دو آمد جَذْبِ یار

چون رَسید آن زن به خانه دَر گُشاد
بانگِ دَرْ در گوشِ ایشان دَر فُتاد

آن کَنیزک جَستْ آشفته زِ ساز
مَرد بَر جَست و دَر آمَد در نماز

زَنْ کَنیزک را پَژولیده بِدید
دَرهَم و آشفته و دَنْگ و مَرید

شویِ خود را دید قایم در نماز
در گُمان اُفتاد زنْ زان اِهْتِزاز

شوی را بَرداشت دامَن بی‌خَطَر
دید آلوده یْ مَنی خُصْیه وْ ذَکَر

از ذَکَر باقیّ نُطْفه می‌چَکید
ران و زانو گشت آلوده وْ پَلید

بر سَرَش زد سیلی و گفت ای مَهین
خُصْیهٔ مَردِ نمازی باشد این؟

لایِقِ ذِکْر و نمازاست این ذَکَر؟
وین چُنین ران و زَهارِ پُر قَذَر؟

نامهٔ پُر ظُلْم و فِسْق و کُفر و کین
لایِق است اِنْصاف دِهْ اَنْدَر یَمین؟

گر بِپُرسی گَبْر را کین آسْمان
آفریده‌یْ کیست؟ وین خَلْق و جهان؟

گوید او کین آفریده یْ آن خداست
کافَرینِش بر خدایی‌اَش گُواست

کُفر و فِسْق و اِسْتَمِ بسیارِ او
هست لایِقْ با چُنین اِقْرارِ او؟

هست لایِق با چُنین اِقْرارِ راست
آن فَضیحَت‌ها و آن کِردارِ کاست؟

فِعْلِ او کرده دُروغ آن قَوْل را
تا شُد او لایِقْ عَذابِ هَوْل را

روزِ مَحْشَر هر نَهان پیدا شود
هم زِ خود هر مُجْرِمی رُسوا شود

دست و پا بِدْهَد گواهی با بَیان
بر فَسادِ او به پیشِ مُسْتَعان

دست گوید من چُنین دُزدیده‌ام
لب بِگویَد من چُنین پُرسیده‌ام

پایْ گوید من شُدسْتَم تا مِنی
فَرْج گوید من بِکَردسْتَم زِنی

چَشم گوید کرده‌ام غَمزه یْ حَرام
گوش گوید چیده‌ام سوءُ الْکَلام

پَس دروغ آمد زِ سَر تا پایِ خویش
که دُروغَش کرد هم اَعْضایِ خویش

آن چُنان که در نمازِ با فُروغ
از گواهی خُصْیه شُد زَرْقَش دُروغ

پَس چُنان کن فِعْلْ کان خود بی‌زبان
باشد اَشْهَد گفتن و عَیْنِ بیان

تا همه تَنْ عُضوْ عُضوَت ای پسر
گفته باشد اَشْهَد اَنْدَر نَفْع و ضَر

رَفتنِ بَنده پِیِ خواجه گُواست
که مَنَم مَحْکوم و این مولایِ ماست

گَر سِیَه کردی تو نامه یْ عُمرِ خویش
توبه کُن زان‌ها که کَردَستی تو پیش

عُمر اگر بُگْذَشت بیخَشْ این دَم است
آبِ توبه‌ش دِهْ اگر او بی‌نَم است

بیخِ عُمرَت را بِدِه آبِ حَیات
تا درختِ عُمر گردد با نَبات

جُمله ماضی‌ها ازین نیکو شوند
زَهْرِ پارینه ازین گردد چو قَند

سَیّئاتَت را مُبَدَّل کرد حَق
تا همه طاعَت شود آن ما سَبَق

خواجه بر توبه یْ نُصوحی خوش بِتَن
کوششی کُن هم به جان و هم به تَن

شرحِ این توبه یْ نَصوح از من شِنو
بِگْرَویدَسْتی وَلیکْ از نو گِرو
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۸۶ - حکایت در تقریر این سخن کی چندین گاه گفت ذکر را آزمودیم مدتی صبر و خاموشی را بیازماییم
گوهر بعدی:بخش ۸۸ - حکایت در بیان توبهٔ نصوح کی چنانک شیر از پستان بیرون آید باز در پستان نرود آنک توبه نصوحی کرد هرگز از آن گناه یاد نکند به طریق رغبت بلک هر دم نفرتش افزون باشد و آن نفرت دلیل آن بود کی لذت قبول یافت آن شهوت اول بی‌لذت شد این به جای آن نشست نبرد عشق را جز عشق دیگر چرا یاری نجویی زو نکوتر وانک دلش باز بدان گناه رغبت می‌کند علامت آنست کی لذت قبول نیافته است و لذت قبول به جای آن لذت گناه ننشسته است سنیسره للیسری نشده است لذت و نیسره للعسری باقیست بر وی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.