۹۱۶ بار خوانده شده
بخش ۸۰ - معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوستتر داری یا مرا گفت من از خود مردهام و به تو زندهام از خود و از صفات خود نیست شدهام و به تو هست شدهام علم خود را فراموش کردهام و از علم تو عالم شدهام قدرت خود را از یاد دادهام و از قدرت تو قادر شدهام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا
گفت معشوقی به عاشق زِ امْتِحان
در صَبوحی کِی فُلان ابنِ الْفُلان
مَر مرا تو دوستتَر داری عَجَب
یا که خود را؟ راست گو یا ذَا الْکُرَب
گفت من در تو چُنان فانی شُدم
که پُرَم از تو زِ ساران تا قَدَم
بر من از هستیّ من جُز نامْ نیست
در وجودم جُز تو ای خوشْکام نیست
زان سَبَب فانی شُدم من این چُنین
هَمچو سِرکه در تو بَحْرِ اَنْگَبین
هَمچو سنگی کو شود کُلْ لَعْلِ ناب
پُر شود او از صِفاتِ آفتاب
وَصْفِ آن سنگی نَمانَد اَنْدَرو
پُر شود از وَصْفِ خور او پُشت و رو
بَعد از آن گَر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فَتا
وَرْ که خود را دوست دارد او به جان
دوستیّ خویش باشد بیگُمان
خواه خود را دوست دارد لَعْلِ ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اَنْدَرین دو دوستی خودْ فَرق نیست
هر دو جانِب جُز ضیایِ شرق نیست
تا نَشُد او لَعْل خود را دُشمن است
زان که یک من نیست آن جا دو من است
زان که ظُلْمانیست سَنگ و روزْکور
هست ظُلْمانی حقیقت ضِدّ نور
خویشتن را دوست دارد کافِراست
زان که او مَنْاعِ شَمْسِ اَکْبَراست
پَس نَشایَد که بگویَد سنگ اَنا
او همه تاریکی است و در فَنا
گفت فرعونی اَنا الْحَقْ گشت پَست
گفت مَنصوری اَناالْحَق و بِرَست
آن اَنا را لَعْنَة اللهْ در عَقِب
وین اَنا را رَحْمَةاللهْ ای مُحِب
زان که او سنگِ سِیَه بُد این عَقیق
آن عَدویِ نور بود و این عَشیق
این اَنا هو بود در سِرّ ای فُضول
زِ اِتّحادِ نور نَزْ رایِ حُلول
جَهْد کُن تا سَنگیاَت کمتر شود
تا به لَعْلی سنگِ تو اَنْوَر شود
صَبر کُن اَنْدَر جِهاد و در عَنا
دَم به دَم میبین بَقا اَندَر فَنا
وَصْفِ سنگی هر زمان کَم میشود
وَصْفِ لَعْلی در تو مُحکَم میشود
وَصْفِ هستی میرَوَد از پیکَرَت
وَصْفِ مَستی میفَزایَد در سَرَت
سَمْع شو یک بارگی تو گوشوار
تا زِ حَلْقهیْ لَعْل یابی گوشْوار
هَمچو چَهْ کَن خاک میکَنْ گَر کسی
زین تَنِ خاکی که در آبی رَسی
گَر رَسَد جَذْبه یْ خدا آبِ مَعین
چاهْ ناکنده بِجوشَد از زمین
کار میکُن تو به گوشِ آن مَباش
اندک اندک خاکِ چَهْ را میتراش
هر که رَنجی دید گنجی شُد پَدید
هر کِه جِدّی کرد در جَدّی رَسید
گفت پیغامبر رُکوع است و سُجود
بر دَرِ حَقْ کوفتَن حَلْقهیْ وجود
حَلْقهٔ آن دَر هر آن کو میزَنَد
بَهْرِ او دولَت سَری بیرون کُند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
در صَبوحی کِی فُلان ابنِ الْفُلان
مَر مرا تو دوستتَر داری عَجَب
یا که خود را؟ راست گو یا ذَا الْکُرَب
گفت من در تو چُنان فانی شُدم
که پُرَم از تو زِ ساران تا قَدَم
بر من از هستیّ من جُز نامْ نیست
در وجودم جُز تو ای خوشْکام نیست
زان سَبَب فانی شُدم من این چُنین
هَمچو سِرکه در تو بَحْرِ اَنْگَبین
هَمچو سنگی کو شود کُلْ لَعْلِ ناب
پُر شود او از صِفاتِ آفتاب
وَصْفِ آن سنگی نَمانَد اَنْدَرو
پُر شود از وَصْفِ خور او پُشت و رو
بَعد از آن گَر دوست دارد خویش را
دوستیِ خور بُوَد آن ای فَتا
وَرْ که خود را دوست دارد او به جان
دوستیّ خویش باشد بیگُمان
خواه خود را دوست دارد لَعْلِ ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
اَنْدَرین دو دوستی خودْ فَرق نیست
هر دو جانِب جُز ضیایِ شرق نیست
تا نَشُد او لَعْل خود را دُشمن است
زان که یک من نیست آن جا دو من است
زان که ظُلْمانیست سَنگ و روزْکور
هست ظُلْمانی حقیقت ضِدّ نور
خویشتن را دوست دارد کافِراست
زان که او مَنْاعِ شَمْسِ اَکْبَراست
پَس نَشایَد که بگویَد سنگ اَنا
او همه تاریکی است و در فَنا
گفت فرعونی اَنا الْحَقْ گشت پَست
گفت مَنصوری اَناالْحَق و بِرَست
آن اَنا را لَعْنَة اللهْ در عَقِب
وین اَنا را رَحْمَةاللهْ ای مُحِب
زان که او سنگِ سِیَه بُد این عَقیق
آن عَدویِ نور بود و این عَشیق
این اَنا هو بود در سِرّ ای فُضول
زِ اِتّحادِ نور نَزْ رایِ حُلول
جَهْد کُن تا سَنگیاَت کمتر شود
تا به لَعْلی سنگِ تو اَنْوَر شود
صَبر کُن اَنْدَر جِهاد و در عَنا
دَم به دَم میبین بَقا اَندَر فَنا
وَصْفِ سنگی هر زمان کَم میشود
وَصْفِ لَعْلی در تو مُحکَم میشود
وَصْفِ هستی میرَوَد از پیکَرَت
وَصْفِ مَستی میفَزایَد در سَرَت
سَمْع شو یک بارگی تو گوشوار
تا زِ حَلْقهیْ لَعْل یابی گوشْوار
هَمچو چَهْ کَن خاک میکَنْ گَر کسی
زین تَنِ خاکی که در آبی رَسی
گَر رَسَد جَذْبه یْ خدا آبِ مَعین
چاهْ ناکنده بِجوشَد از زمین
کار میکُن تو به گوشِ آن مَباش
اندک اندک خاکِ چَهْ را میتراش
هر که رَنجی دید گنجی شُد پَدید
هر کِه جِدّی کرد در جَدّی رَسید
گفت پیغامبر رُکوع است و سُجود
بر دَرِ حَقْ کوفتَن حَلْقهیْ وجود
حَلْقهٔ آن دَر هر آن کو میزَنَد
بَهْرِ او دولَت سَری بیرون کُند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بینیازیست چنان که آینه بیصورتست و ساده است و بیصورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره
گوهر بعدی:بخش ۸۱ - آمدن آن امیر نمام با سرهنگان نیمشب بگشادن آن حجرهٔ ایاز و پوستین و چارق دیدن آویخته و گمان بردن کی آن مکرست و روپوش و خانه را حفره کردن بهر گوشهای کی گمان آمد چاه کنان آوردن و دیوارها را سوراخ کردن و چیزی نایافتن و خجل و نومید شدن چنانک بدگمانان و خیالاندیشان در کار انبیا و اولیا کی میگفتند کی ساحرند و خویشتن ساختهاند و تصدر میجویند بعد از تفحص خجل شوند و سود ندارد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.