۶۶۵ بار خوانده شده

بخش ۷۹ - بیان اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگر چه متضادند از روی آنک نیاز ضد بی‌نیازیست چنان که آینه بی‌صورتست و ساده است و بی‌صورتی ضد صورتست ولکن میان ایشان اتحادیست در حقیقت کی شرح آن درازست و العاقل یکفیه الاشاره

جسمِ مَجْنون را زِ رنجِ دوری‌یی
اَنْدَر آمد ناگهان رَنْجوری‌یی

خون بجوش آمد زِ شُعله‌یْ اشتیاق
تا پَدید آمد بر آن مَجْنون خُناق

پَس طَبیب آمد به دارو کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رَگْ‌زَنَش

رَگْ زَدن باید برایِ دَفْعِ خون
رَگ‌زَنی آمد بِدان جا ذو فُنون

بازُوَش بَست و گرفت آن نیشْ او
بانگ بَر زَد در زمان آن عشقْ‌خو

مُزدِ خود بِسْتان و تَرکِ فَصْد کُن
گَر بِمیرَم گو بُرو جسمِ کُهُن

گفت آخِر از چه می‌تَرسی؟ ازین؟
چون نمی‌تَرسی تو از شیرِ عَرین

شیر و گُرگ و خرس و هر گور و دَده
گِردْ بر گِردِ تو شبْ گِرد آمده

می نه آیَدْشان زِ تو بویِ بَشَر
زَانْبُهیّ عشق و وَجْد اَنْدَر جِگَر

گُرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم زِ سگ باشد که از عشقْ او عَمی‌ست

گَر رَگِ عشقی نَبودی کَلْب را
کِی بِجُستی کَلْبِ کَهْفی قَلْب را؟

هم زِ جِنْسِ او به صورتْ چون سگان
گَر نَشُد مَشْهور هست اَنْدَر جهان

بو نَبُردی تو دل اَنْدَر جِنْسِ خویش
کِی بَری تو بویِ دلْ از گُرگ و میش؟

گر نبودی عشق هستی کِی بُدی؟
کِی زدی نانْ بر تو و کِی تو شُدی

نانْ تو شُد از چه؟ زِ عشق و اِشْتِهای
وَرْنه نان را کِی بُدی تا جان رَهی؟

عشقْ نانِ مُرده را می جان کُند
جان که فانی بود جاویدان کُند

گفت مَجنون من نمی‌تَرسَم زِ نیش
صَبرِ من از کوهِ سنگین هست بیش

مَنْبَلَم بی‌زَخْم ناسایَد تَنَم
عاشقم بر زَخْم‌ها بَر می‌تَنَم

لیکْ از لیلی وجودِ من پُر است
این صَدَف پُر از صِفاتِ آن دُر است

تَرسم ای فَصّاد گَر فَصْدَم کُنی
نیش را ناگاه بر لیلی زَنی

داند آن عقلی که او دلْ‌روشنی‌ست
در میانِ لیلی و من فَرق نیست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۷۸ - در معنی این کی ارنا الاشیاء کما هی و معنی این کی لو کشف الغطاء ما از ددت یقینا و قوله در هر که تو از دیدهٔ بد می‌نگری از چنبرهٔ وجود خود می‌نگری پایهٔ کژ کژ افکند سایه
گوهر بعدی:بخش ۸۰ - معشوقی از عاشق پرسید کی خود را دوست‌تر داری یا مرا گفت من از خود مرده‌ام و به تو زنده‌ام از خود و از صفات خود نیست شده‌ام و به تو هست شده‌ام علم خود را فراموش کرده‌ام و از علم تو عالم شده‌ام قدرت خود را از یاد داده‌ام و از قدرت تو قادر شده‌ام اگر خود را دوست دارم ترا دوست داشته باشم و اگر ترا دوست دارم خود را دوست داشته باشم هر که را آینهٔ یقین باشد گرچه خود بین خدای بین باشد اخرج به صفاتی الی خلقی من رآک رآنی و من قصدک قصدنی و علی هذا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.