۱۰۱۸ بار خوانده شده

بخش ۶۲ - قصهٔ اهل ضروان و حسد ایشان بر درویشان کی پدر ما از سلیمی اغلب دخل باغ را به مسکینان می‌داد چون انگور بودی عشر دادی و چون مویز و دوشاب شدی عشر دادی و چون حلوا و پالوده کردی عشر دادی و از قصیل عشر دادی و چون در خرمن می‌کوفتی از کفهٔ آمیخته عشر دادی و چون گندم از کاه جدا شدی عشر دادی و چون آرد کردی عشر دادی و چون خمیر کردی عشر دادی و چون نان کردی عشر دادی لاجرم حق تعالی در آن باغ و کشت برکتی نهاده بود کی همه اصحاب باغها محتاج او بدندی هم به میوه و هم به سیم و او محتاج هیچ کس نی ازیشان فرزندانشان خرج عشر می‌دیدند منکر و آن برکت را نمی‌دیدند هم‌چون آن زن بدبخت که کدو را ندید و خر را دید

بود مَردی صالِحی رَبّانی‌یی
عقلِ کامل داشت و پایان دانی‌یی

در دِه ضَروان به نزدیکِ یَمَن
شُهره اَنْدَر صَدْقه و خُلْقِ حَسَن

کعبهٔ دَرویش بودی کویِ او
آمَدَندی مُسْتَمَندانْ سویِ او

هم زِ خوشه عُشر دادی بی‌ریا
هم زِ گندمْ چون شُدی از کَهْ جُدا

آرْد گشتی عُشر دادی هم ازان
نان شُدی عُشرِ دِگَر دادی زِ نان

عُشرِ هر دَخْلی فُرو نَگْذاشتی
چارْباره دادی زانچه کاشتی

بَسْ وصیَّت‌ها بِگُفتی هر زمان
جمعِ فرزندانِ خود را آن جوان

اللهْ اللهْ قِسْمِ مِسْکین بَعدِ من
وا مگیریدش زِ حِرْصِ خویشتن

تا بِمانَد بر شما کِشت و ثِمار
در پَناهِ طاعَتِ حَقْ پایدار

دَخْل‌ها و میوه‌ها جُمله زِ غَیْب
حَقْ فرستاده‌ست بی‌تَخْمین و رَیْب

در مَحَلّ دَخْل اگر خَرجی کُنی
دَرگَهِ سود است سودی بر زنی

تُرک اَغْلَب دَخْل را در کِشتزار
بازْ کارَد که وِی است اَصْلِ ثِمار

بیش تَر کارَد خورَد زان اندکی
که ندارد در بِروییدن شَکی

زان بِیَفشانَد به کِشتن تُرْک دست
کان غَلَه‌ش هم زان زَمینْ حاصِل شُده‌ست

کَفْشگَر هم آنچه اَفْزایَد زِ نان
می‌خَرَد چرم و اَدیم و سَختیان

که اصولِ دَخْلَم این‌ها بوده‌اند
هم از این‌ها می‌گُشایَد رِزْقْ بَند

دَخل از آن جا آمده سْتَش لاجَرَم
هم در آن جا می‌کنَد داد و کَرَم

این زمین و سَختیان پَرده‌ست و بَس
اَصْلِ روزی از خدا دانْ هر نَفَس

چون بِکاری در زمینِ اَصلْ کار
تا بِرویَد هر یکی را صد هزار

گیرم اکنون تُخْم را گر کاشتی
در زمینی که سَبَب پِنْداشتی

چون دو سه سال آن نَرویَد چون کُنی؟
جُز که در لابِه وْ دُعا کَفْ دَر زَنی

دست بر سَر می‌زنی پیشِ اِله
دست و سَر بر دادنِ رِزْقَش گواه

تا بِدانی اَصْلِ اَصْلِ رِزْق اوست
تا هَمو را جویَد آن کِه رِزْق‌جوست

رِزْق از وِیْ جو مَجو از زَیْد و عَمْر
مَستی از وِیْ جو مَجو از بَنگ و خَمْر

توانگری زو خو نه از گنج و مال
نُصرت از وِیْ خواه نه از عَمّ و خال

عاقِبَت زین‌ها بِخواهی ماندن
هین کِه را خواهی در آن دَمْ خواندن؟

این دَمْ او را خوان و باقی را بِمان
تا تو باشی وارِثِ مُلْکِ جهان

چون یَفِرُّ الْمَرْءُ آید مِنْ اَخیه
یَهْرُبُ الْمَوْلودُ یَومًا مِنْ اَبیه

زان شود هر دوستْ آن ساعت عَدو
که بُتِ تو بود و از رَهْ مانعْ او

رویْ از نَقّاشِ رو می‌تافتی
چون زِ نَقْشی اُنْسِ دلْ می‌یافتی

این دَم اَرْ یارانْت با تو ضِد شوند
وَزْ تو بَرگردند و در خَصْمی رَوَند

هین بگو نَکْ روزِ من پیروز شُد
آنچه فردا خواست شُد امروز شُد

ضِدّ من گشتند اَهْلِ این سَرا
تا قیامَت عین شُد پیشین مرا

پیش ازان که روزگارِ خود بَرَم
عُمر با ایشان به پایان آوَرَم

کالهٔ معیوب بِخْریده بُدَم
شُکر کَزْ عیبَش بِگَهْ واقِف شُدم

پیش از آن کَزْ دستْ سَرمایه شُدی
عاقِبَت مَعْیوبْ بیرون آمدی

مالْ رفته عُمرْ رفته ای نَسیب
ماه و جان داده پِی کاله‌یْ مَعیب

رَخْت دادم زَرّ قَلْبی بِسْتَدَم
شادْ شادان سویِ خانه می‌شُدَم

شُکْر کین زَرْ قَلْب پیدا شُد کُنون
پیش ازان که عُمْر بُگْذشتی فُزون

قَلْب مانْدی تا اَبَد در گَردَنَم
حَیْف بودی عُمرْ ضایع کردَنَم

چون بِگَهْ‌تَر قَلْبیِ او رو نِمود
پایِ خود زو وا کَشَم من زودْ زود

یارِ تو چون دُشمنی پیدا کُند
گَرّ حِقْد و رَشکِ او بیرون زَنَد

تو ازان اِعْراضِ او اَفْغان مَکُن
خویشتن را اَبْلَه و نادان مَکُن

بلکه شُکرِ حَق کُن و نانْ بَخش کُن
که نگشتی در جَوالِ او کُهُن

از جَوالَش زود بیرون آمدی
تا بِجویی یارِ صِدْقِ سَرمَدی

نازنین یاری که بَعد از مرگِ تو
رِشتهٔ یاریّ او گردد سه تو

آن مگر سُلطان بُوَد شاهِ رَفیع
یا بُوَد مَقْبولِ سُلطان و شَفیع

رَستی از قَلّاب و سالوس و دَغَل
غُرّ او دیدی عِیان پیش از اَجَل

این جَفایِ خَلْقْ با تو در جهان
گَر بِدانی گنجِ زَر آمد نَهان

خَلْق را با تو چُنین بَدخو کُنند
تا تورا ناچار رو آن سو کُنند

این یَقین دان که در آخِر جُمله‌شان
خَصْم گردند و عَدوّ و سَرکَشان

تو بِمانی با فَغان اَنْدَر لَحَد
لا تَذَرْنی فَرْد خواهان از اَحَد

ای جَفایَت بِهْ زِ عَهْدِ وافیان
هم زِ دادِ توست شَهْدِ وافیان

بِشْنو از عقلِ خود ای اَنْباردار
گندمِ خود را به اَرْضُ اللهْ سِپار

تا شود ایمِن زِ دُزد و از شُپُش
دیو را با دیوْچه زوتَر بِکُش

کو هَمی تَرسانَدَت هر دَمْ زِ فقر
هَمچو کَبکَش صَیْد کُن ای نَرّه صَقْر

بازِ سُلطانِ عزیزِ کامیار
نَنگ باشد که کُند کَبکَش شِکار

بَسْ وَصیَّت کرد و تُخْمِ وَعْظ کاشت
چون زمینْشان شوره بُد سودی نداشت

گَرچه ناصِح را بُوَد صد داعیه
پَند را اُذْنی بِبایَد واعیه

تو به صد تَلْطیفْ پَندش می‌دَهی
او زِ پَندَت می‌کُند پَهْلو تَهی

یک کَسِ نامُسْتَمِع زِ اسْتیز و رَد
صد کَسِ گوینده را عاجِز کُند

زَ انْبیا ناصِح‌تَر و خوشْ لَهجه‌تَر
کی بُوَد؟ کِه گْرِفْت دَمْشان در حَجَر

زانچه کوه و سَنگ درکار آمدند
می‌نَشُد بَدبَخت را بُگْشاده بَند

آن چُنان دل‌ها که بُدْشان ما و من
نَعْتَشان شُد بَلْ اَشَدُّ قَسْوَةً
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۶۱ - صاحب‌دلی دید سگ حامله در شکم آن سگ‌بچگان بانگ می‌کردند در تعجب ماند کی حکمت بانگ سگ پاسبانیست بانگ در اندرون شکم مادر پاسبانی نیست و نیز بانگ جهت یاری خواستن و شیر خواستن باشد و غیره و آنجا هیچ این فایده‌ها نیست چون به خویش آمد با حضرت مناجات کرد و ما یعلم تاویله الا الله جواب آمد کی آن صورت حال قومیست از حجاب بیرون نیامده و چشم دل باز ناشده دعوی بصیرت کنند و مقالات گویند از آن نی ایشان را قوتی و یاریی رسد و نه مستمعان را هدایتی و رشدی
گوهر بعدی:بخش ۶۳ - بیان آنک عطای حق و قدرت موقوف قابلیت نیست هم‌چون داد خلقان کی آن را قابلیت باید زیرا عطا قدیم است و قابلیت حادث عطا صفت حق است و قابلیت صفت مخلوق و قدیم موقوف حادث نباشد و اگر نه حدوث محال باشد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.