۴۰۸ بار خوانده شده
بخش ۵۳ - در بیان آنک مرد بدکار چون متمکن شود در بدکاری و اثر دولت نیکوکاران ببیند شیطان شود و مانع خیر گردد از حسد همچون شیطان کی خرمن سوخته همه را خرمن سوخته خواهد ارایت الذی ینهی عبدا اذا صلی
وافیان را چون بِبینی کرده سود
تو چو شیطانی شَوی آنجا حَسود
هرکِه را باشد مِزاج و طَبْعِ سُست
او نخواهد هیچ کَس را تَنْدُرُست
گَر نَخواهی رَشکِ اِبْلیسی بیا
از دَرِ دَعوی به دَرگاهِ وَفا
چون وَفایَت نیست باری دَم مَزَن
که سُخَن دَعویست اَغْلَب ما و من
این سُخَن در سینه دَخْلِ مَغزهاست
در خَموشی مَغزِ جان را صد نَماست
چون بِیامَد در زبان شُد خَرجِ مَغز
خَرج کَم کُن تا بِمانَد مَغزِ نَغْز
مَردِ کَم گوینده را فِکْراست زَفْت
قِشْرِ گفتن چون فُزون شُد مَغز رفت
پوست اَفْزون بود لاغَر بود مَغز
پوست لاغر شُد چو کامل گشت و نَغْز
بِنْگَر این هر سه زِ خامی رَسته را
جَوْز را و لَوْز را و پِسته را
هر کِه او عِصیان کُند شَیطان شود
که حَسودِ دولتِ نیکان شود
چون که در عَهْدِ خدا کردی وَفا
از کَرَم عَهْدَت نِگَه دارد خدا
از وفایِ حَقْ تو بَسته دیدهیی
اُذْکُروا اَذْکُرْکُمُ نَشنیدهیی
گوش نِهْ اَوْفُوا بِعَهْدی گوشدار
تا که اُوفِ عَهْدَکُمْ آید زِ یار
عَهْد و قَرضِ ما چه باشد؟ ای حَزین
هَمچو دانه یْ خُشکْ کِشْتن در زمین
نه زمین را زان فُروغ و لَمْتُری
نه خداوندِ زمین را توانگری
جُز اِشارَت که ازین میبایَدَم
که تو دادی اَصْلِ این را از عَدَم
خورْدَم و دانه بیاوَرْدَم نِشان
که ازین نِعْمَت به سویِ ما کَشان
پَس دُعایِ خُشکْ هِلْ ای نیکبَخت
که فَشانْدِ دانه میخواهد درخت
گَر نداری دانه ایزد زان دُعا
بَخشَدَت نَخْلی که نِعْمَ ما سَعی
هَمچو مَریَم دَرد بودَش دانهنی
سَبز کرد آن نَخْل را صاحِبْفَنی
زان که وافی بود آن خاتونِ راد
بیمُرادَش داد یَزدان صد مُراد
آن جَماعَت را که وافی بودهاند
بر همه اَصْنافَشان اَفْزودهاند
گشت دریاها مُسَخَّرْشان و کوه
چارْ عُنصر نیز بَندهیْ آن گروه
این خود اِکْرامیست از بَهْرِ نِشان
تا بِبینَند اَهْلِ اِنْکارْ آن عِیان
آن کَرامَتهایِ پِنْهانْشان که آن
دَر نَیایَد در حواس و در بَیان
کارْ آن دارد خود آن باشد اَبَد
دایِما نه مُنْقَطِع نه مُسْتَرَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تو چو شیطانی شَوی آنجا حَسود
هرکِه را باشد مِزاج و طَبْعِ سُست
او نخواهد هیچ کَس را تَنْدُرُست
گَر نَخواهی رَشکِ اِبْلیسی بیا
از دَرِ دَعوی به دَرگاهِ وَفا
چون وَفایَت نیست باری دَم مَزَن
که سُخَن دَعویست اَغْلَب ما و من
این سُخَن در سینه دَخْلِ مَغزهاست
در خَموشی مَغزِ جان را صد نَماست
چون بِیامَد در زبان شُد خَرجِ مَغز
خَرج کَم کُن تا بِمانَد مَغزِ نَغْز
مَردِ کَم گوینده را فِکْراست زَفْت
قِشْرِ گفتن چون فُزون شُد مَغز رفت
پوست اَفْزون بود لاغَر بود مَغز
پوست لاغر شُد چو کامل گشت و نَغْز
بِنْگَر این هر سه زِ خامی رَسته را
جَوْز را و لَوْز را و پِسته را
هر کِه او عِصیان کُند شَیطان شود
که حَسودِ دولتِ نیکان شود
چون که در عَهْدِ خدا کردی وَفا
از کَرَم عَهْدَت نِگَه دارد خدا
از وفایِ حَقْ تو بَسته دیدهیی
اُذْکُروا اَذْکُرْکُمُ نَشنیدهیی
گوش نِهْ اَوْفُوا بِعَهْدی گوشدار
تا که اُوفِ عَهْدَکُمْ آید زِ یار
عَهْد و قَرضِ ما چه باشد؟ ای حَزین
هَمچو دانه یْ خُشکْ کِشْتن در زمین
نه زمین را زان فُروغ و لَمْتُری
نه خداوندِ زمین را توانگری
جُز اِشارَت که ازین میبایَدَم
که تو دادی اَصْلِ این را از عَدَم
خورْدَم و دانه بیاوَرْدَم نِشان
که ازین نِعْمَت به سویِ ما کَشان
پَس دُعایِ خُشکْ هِلْ ای نیکبَخت
که فَشانْدِ دانه میخواهد درخت
گَر نداری دانه ایزد زان دُعا
بَخشَدَت نَخْلی که نِعْمَ ما سَعی
هَمچو مَریَم دَرد بودَش دانهنی
سَبز کرد آن نَخْل را صاحِبْفَنی
زان که وافی بود آن خاتونِ راد
بیمُرادَش داد یَزدان صد مُراد
آن جَماعَت را که وافی بودهاند
بر همه اَصْنافَشان اَفْزودهاند
گشت دریاها مُسَخَّرْشان و کوه
چارْ عُنصر نیز بَندهیْ آن گروه
این خود اِکْرامیست از بَهْرِ نِشان
تا بِبینَند اَهْلِ اِنْکارْ آن عِیان
آن کَرامَتهایِ پِنْهانْشان که آن
دَر نَیایَد در حواس و در بَیان
کارْ آن دارد خود آن باشد اَبَد
دایِما نه مُنْقَطِع نه مُسْتَرَد
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
گوهر بعدی:بخش ۵۴ - مناجات
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.