۵۹۸ بار خوانده شده

بخش ۳۵ - در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن

مُرغَکی اَنْدَر شِکارِ کِرْم بود
گُربه فُرصَت یافت او را دَر رُبود

آکِل و مَاکول بود و بی‌خَبَر
در شِکارِ خود زِ صَیّادی دِگَر

دُزدْ گَرچه در شِکارِ کاله‌‌یی‌ست
شِحْنه با خَصْمانْش در دُنباله‌‌یی‌ست

عقلِ او مشغولِ رَخْت و قُفل و دَر
غافِل از شِحْنه‌ست و از آهِ سَحَر

او چُنان غَرق است در سودایِ خود
غافِل است از طالِب و جویایِ خود

گَر حَشیشْ آب و هوایی می‌خَورَد
مَعْدهٔ حیوانْش در پِیْ می‌چَرَد

آکِل و مَاکول آمد آن گیاه
هم‌چُنین هر هستی‌یی غیرِ اِله

وَ هْوَ یُطْعِمْکُمْ وَ لا یُطْعَم چو اوست
نیست حَقْ مَاکول و آکِل لَحْم و پوست

آکِل و مَاکول کِی ایمِن بُوَد
ز آکِلی کَاَنْدَر کَمین ساکِن بُوَد؟

اَمْنِ مَاکولانْ جَذوبِ ماتم است
رو بِدان دَرگاه کو لا یُطْعَم است

هر خیالی را خیالی می‌خورَد
فکرْ آن فکرِ دِگَر را می‌چَرَد

تو نَتانی کَزْ خیالی وا رَهی
یا بِخُسپی که از آن بیرون جَهی

فکرْ زنبوراست و آن خوابِ تو آب
چون شَوی بیدار باز آید ذُباب

چند زنبورِ خیالی در پَرَد
می‌کَشَد این سو و آن سو می‌بَرَد

کمترینِ آکِلان است این خیال
وان دِگَرها را شِناسَد ذوالْجَلال

هین گُریز از جَوْقِ اَکّالِ غَلیظ
سویِ او که گفت ما ایمَت حَفیظ

یا به سویِ آن کِه او این حِفْظ یافت
گَر نَتانی سویِ آن حافِظ شِتافت

دست را مَسْپار جُز در دستِ پیر
حَق شُده‌ست آن دستِ او را دستگیر

پیرِ عَقلَت کودکی خو کرده است
از جِوارِ نَفْس کَنْدَر پَرده است

عقلِ کامل را قَرین کُن با خِرَد
تا که باز آید خِرَد زان خویِ بَد

چون که دستِ خود به دستِ او نَهی
پَس زِ دستِ آکِلانْ بیرون جَهی

دستِ تو از اَهْلِ آن بَیْعت شود
که یَداللهْ فَوْقَ اَیْدیهِمْ بُوَد

چون بِدادی دستِ خود در دستِ پیر
پیرِ حِکْمَت که عَلیم است و خَطیر

کو نَبیّ وَقتِ خویش است ای مُرید
تا ازو نورِ نَبی آید پَدید

در حُدَیْبیّه شُدی حاضِر بدین
وان صَحابه یْ بَیْعتی را هم‌قَرین

پَس زِ دَهْ یارِ مُبَّشر آمدی
هَمچو زَرّ دَهْ‌دَهی خالِص شُدی

تا مَعیَّت راست آید زان که مَرد
با کسی جُفت است کو را دوست کرد

این جهان و آن جهان با او بُوَد
وین حَدیثِ اَحمَدِ خوش‌خو بُوَد

گفت اَلْمَرءُ مَعَ مَحْبوبِهِ
لا یُفَکُّ الْقَلْبُ مِنْ مَطْلوبِهِ

هر کجا دام است و دانه کَم نِشین
رو زَبون‌گیرا زبون‌گیران بِبین

ای زَبون‌گیرِ زَبونان این بِدان
دستْ هم بالایِ دست است ای جوان

تو زَبونیّ و زبون‌گیر ای عَجَب
هم تو صَیْد و صَیْدگیر اَنْدَر طَلَب

بَیْنَ اَیْدی خَلْفَهُم سَدًا مَباش
که نبینی خَصْم را وان خَصْمْ فاش

حِرْصِ صَیّادی زِ صَیْدی مُغْفِل است
دِلْبری‌یی می‌کُند او بی‌دل است

تو کَم از مُرغی مَباش اَنْدَر نَشید
بَیْنَ اَیْدی خَلْفَ عُصْفوری بِدید

چون به نَزدِ دانه آید پیش و پَس
چند گَردانَد سَر و رو آن نَفَس

کِی عَجَب پیش و پَسَم صَیّاد هست
تا کَشَم از بیمِ او زین لُقمه دست؟

تو بِبین پَس قِصّهٔ فُجّار را
پیش بِنْگَر مرگِ یار و جار را

که هَلاکَت دادَشان بی‌آلَتی
او قَرینِ توست در هر حالَتی

حَقْ شِکَنجه کرد و گُرْز و دست نیست
پَس بِدان بی‌دستْ حَق داوَرْکُنی‌ست

آن کِه می‌گفتی اگر حَق هست کو؟
در شِکَنجه او مُقِر می‌شُد که هو

آن که می‌گفت این بَعید است و عَجیب
اشک می‌رانْد و هَمی گفت ای قَریب

چون فِرار از دامْ واجب دیده است
دامِ تو خود بر پَرَت چَفْسیده است

بَر کَنم من میخِ این مَنْحوس دام
از پِیِ کامی نباشم تَلْخ‌کام

دَرخورِ عقلِ تو گفتم این جواب
فَهْم کُن وَزْ جست و جو رو بَر مَتاب

بِسْکُل این حَبْلی که حِرْص است و حَسَد
یاد کُن فی جیدِها حَبْلٌ مَسَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۴ - در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد
گوهر بعدی:بخش ۳۶ - صفت کشتن خلیل علیه‌السلام زاغ را کی آن اشارت به قمع کدام صفت بود از صفات مذمومهٔ مهلکه در مرید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.