۴۰۴ بار خوانده شده

بخش ۳۴ - در صفت آن بی‌خودان کی از شر خود و هنر خود آمن شده‌اند کی فانی‌اند در بقای حق هم‌چون ستارگان کی فانی‌اند روز در آفتاب و فانی را خوف آفت و خطر نباشد

چون فَناش از فقرْ پیرایه شود
او مُحمَّدوار بی‌سایه شود

فَقْرُ فَخری را فَنا پیرایه شُد
چون زبانه یْ شمعِ او بی‌سایه شُد

شمعْ جُمله شُد زَبانه پا و سَر
سایه را نَبْوَد به گِردِ او گُذَر

مومْ از خویش و زِ سایه دَر گُریخت
در شُعاع از بَهْرِ او که شمع ریخت

گفت او بَهْرِ فَنایَت ریختم
گفت من هم در فَنا بُگْریختم

این شُعاعِ باقی آمد مُفْتَرَض
نه شُعاعِ شمعِ فانیّ عَرَض

شمعْ چون در نار شُد کُلّی فَنا
نه اَثَر بینی زِ شمع و نه ضیا

هست اَنْدَر دَفْعِ ظُلمَت آشِکار
آتشِ صورتْ به مومی پایْدار

بَرخِلافِ مومْ شمعِ جسمْ کان
تا شود کَم گردد اَفْزون نورِ جان

این شُعاعِ باقی و آن فانی است
شمعِ جان را شُعلهٔ رَبّانی است

این زَبانه‌یْ آتشی چون نور بود
سایهٔ فانی شُدن زو دور بود

ابر را سایه بِیُفتَد در زمین
ماه را سایه نباشد هَم نِشین

بی‌خودی بی‌ابری است ای نیکْ‌خواه
باشی اَنْدَر بی‌خودی چون قُرصِ ماه

باز چون ابری بِیایَد رانْده
رفت نور از مَهْ خیالی مانْده

از حِجابِ ابر نورَش شُد ضَعیف
کَم زِ ماهِ نو شُد آن بَدْرِ شریف

مَهْ خیالی می‌نِمایَد زَابْر و گَرْد
ابرِ تَنْ ما را خیال‌اَنْدیش کرد

لُطفِ مَهْ بِنگَر که این هم لُطفِ اوست
که بِگُفت او ابرها ما را عَدوست

مَهْ فَراغَت دارد از ابر و غُبار
بَر فَرازِ چَرخ دارد مَهْ مَدار

ابرْ ما را شُد عَدوّ و خَصْمِ جان
که کُند مَهْ را ز چَشمِ ما نَهان

حور را این پَرده زالی می‌کُند
بَدر را کَم از هِلالی می‌کُند

ماهْ ما را در کِنارِ عِزّ نِشانْد
دشمنِ ما را عَدویِ خویش خوانْد

تابِ ابر و آبِ او خود زین مَهْ است
هر که مَهْ خوانْد ابر را بَس گُمرَه است

نورِ مَهْ بر ابرْ چون مُنْزَل شُده‌ست
رویِ تاریکَش زِ مَهْ مُبْدَل شُده‌ست

گرچه هم رَنگِ مَهْ است و دولتی‌ست
اَنْدَر ابرْ آن نورِ مَهْ عاریَّتی‌ست

در قیامَت شَمْس و مَهْ مَعْزول شُد
چَشمْ در اَصْلِ ضیا مشغول شُد

تا بِدانَد مُلْک را از مُسْتَعار
وین رِباطِ فانی از دارُاَلْقَرار

دایه عاریّه بُوَد روزی سه چار
مادرا ما را تو گیر اَنْدَر کِنار

پَرّ من ابراست و پَرده‌ست و کَثیف
زِ اِنْعِکاسِ لُطفِ حَق شُد او لَطیف

بَر کَنم پَر را و حُسنَش را زِ راه
تا بِبینَم حُسنِ مَهْ را هم زِ ماه

من نخواهم دایه مادر خوش تَرست
موسی‌اَم من دایهٔ من مادرست

من نخواهم لُطفِ مَهْ از واسِطه
که هَلاکِ قَوْم شُد این رابِطه

یا مگر ابری شود فانیّ راه
تا نگردد او حِجابِ رویِ ماه

صورتش بِنْمایَد او در وَصْفِ لا
هَمچو جسمِ اَنْبیا و اَوْلیا

آن چُنان ابری نباشد پَرده‌بَند
پَرده‌دَر باشد به مَعنی سودْمَند

آن‌چُنانک اَنْدَر صَباح روشنی
قَطره می‌بارید و بالا ابرْ نی

مُعجُزه‌یْ پیغامبری بود آن سِقا
گشته ابر از مَحْو هم‌رَنگِ سَما

بود ابر و رفته از وِیْ خویِ ابر
این چُنین گردد تَنِ عاشقْ به صَبر

تَنْ بُوَد امّا تَنی گُم گشته زو
گشته مُبْدَل رفته از وِیْ رَنگ و بو

پَر پِیِ غیراست و سَر از بَهْرِ من
خانهٔ سَمْع و بَصَر اُسْتونِ تَن

جانْ فِدا کردن برایِ صَیْدِ غیر
کُفرِ مُطْلَق دان و نومیدی زِ خیر

هین مَشو چون قَند پیشِ طوطیان
بلکه زَهْری شو شو ایمِن از زیان

یا برایِ شادباشی در خِطاب
خویش چون مُردار کُن پیش کِلاب

پَس خَضِر کَشتی برای این شِکَست
تا که آن کَشتی ز غاصِب بازْ رَست

فَقْرُ فَخْری بَهْرِ آن آمد سَنی
تا زِ طَمّاعانْ گُریزم در غَنی

گنج‌ها را در خرابی زان نَهَند
تا ز حِرْصِ اَهْلِ عُمران وا رَهَند

پَر نَتانی کَند رو خَلْوَت گُزین
تا نگردی جُمله خَرجِ آن و این

زآن که تو هم لُقمه‌‌یی هم لُقمه‌خوار
آکِل و مَاکولی ای جان هوش‌دار
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۳ - بیان آنک هنرها و زیرکیها و مال دنیا هم‌چون پرهای طاوس عدو جانست
گوهر بعدی:بخش ۳۵ - در بیان آنک ما سوی الله هر چیزی آکل و ماکولست هم‌چون آن مرغی کی قصد صید ملخ می‌کرد و به صید ملخ مشغول می‌بود و غافل بود از باز گرسنه کی از پس قفای او قصد صید او داشت اکنون ای آدمی صیاد آکل از صیاد و آکل خود آمن مباش اگر چه نمی‌بینیش به نظر چشم به نظر دلیل و عبرتش می‌بین تا چشم نیز باز شدن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.