۳۳۶ بار خوانده شده
بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورَکی بر کاغذی دید او قَلَم
گفت با مورِ دِگَر این رازْ هم
که عَجایِب نَقْشها آن کِلْک کرد
هَمچو رَیْحان و چو سوسنزار و وَرْد
گفت آن مور اِصْبَع است آن پیشهور
وین قَلَم در فِعْل فَرْع است و اثر
گفت آن مورِ سِوُم کَزْ بازو است
که اِصْبَع لاغر زِ زورَش نَقْش بَست
همچُنین میرفت بالا تا یکی
مِهْتَرِ مورانْ فَطِن بود اندکی
گفت کَزْ صورت مَبینید این هُنر
که به خواب و مرگ گردد بیخَبَر
صورت آمد چون لباس و چون عَصا
جُز به عقل و جانْ نَجُنبَد نَقْشها
بیخَبَر بود او که آن عقل و فُؤاد
بی زِ تَقْلیبِ خدا باشد جَماد
یک زمان از وِیْ عِنایَت بَر کَند
عقلِ زیرکْ اَبْلَهیها میکُند
چونْش گویا یافت ذوالْقَرنَیْن گفت
چون که کوهِ قافْ در نُطْقْ سُفت
کِی سُخَنگویِ خَبیرِ رازْدان
از صِفاتِ حَق بِکُن با من بَیان
گفت رو کان وَصْف ازان هایِلتَراست
که بَیان بر وِیْ تَوانَد بُرد دست
یا قَلَم را زَهْره باشد که به سَر
بر نِویسَد بر صَحایِف زان خَبَر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عَجَبهای حَقْ ای حَبْرِ نِکو
گفت اینک دشتِ سیصدساله راه
کوههای برفْ پُر کردهست شاه
کوه بر کُهْ بیشُمار و بیعَدَد
میرَسَد در هر زمانْ بَرفَش مَدَد
کوهِ برفی میزَنَد بر دیگری
میرَسانَد برفِ سَردی تا ثَری
کوهِ برفی میزَنَد بر کوهِ برف
دَم به دَم زَ انْبارِ بیحَدّ و شِگَرف
گَر نبودی این چُنین وادی شَها
تَفِّ دوزخ مَحْو کردی مَر مرا
غافِلان را کوههای برفْ دان
تا نَسوزَد پَردههایِ عاقِلان
گَر نبودی عکسِ جَهْلِ برفْ باف
سوختی از نارِ شوقْ آن کوهِ قاف
آتش از قَهْرِ خدا خود ذَرّهییست
بَهْرِ تَهْدیدِ لَئیمانْ دِرّهییست
با چُنین قَهْری که زَفْت و فایِق است
بَردِ لُطْفَش بین که بر ویْ سابِق است
سَبَقِ بیچون و چگونهی مَعنوی
سابِق و مَسْبوق دیدی بیدُوی؟
گَر ندیدی آن بُوَد از فَهْمِ پَست
که عُقولِ خَلْق زان کانْ یک جواست
عَیْب بر خود نِهْ نه بر آیاتِ دین
کِی رَسَد بر چَرخِ دینْ مُرغِ گِلین؟
مُرغ را جولانگَهِ عالی هواست
زان که نَشْوِ او زِ شَهْوت وَزْ هَواست
پس تو حیران باش بیلا و بلی
تا زِ رَحْمَت پیشَت آید مَحْمِلی
چون زِ فَهْمِ این عَجایِب کودنی
گَر بلی گویی تَکَلُّف میکُنی
وَرْ بگویی نی زَنَد نی گَردَنَت
قَهْر بَر بَندَد بِدان نی روزَنَت
پَس همین حیران و والِهْ باش و بَس
تا دَرآیَد نَصْرِ حَقْ از پیش و پَس
چون که حیران گشتی و گیج و فَنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
زَفْتِ زَفْت است و چو لَرزان میشَوی
میشود آن زَفْتْ نَرم و مُسْتَوی
زان که شَکلِ زَفْت بَهْرِ مُنْکِراست
چون که عاجِز آمدی لُطْف و بِراست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
گفت با مورِ دِگَر این رازْ هم
که عَجایِب نَقْشها آن کِلْک کرد
هَمچو رَیْحان و چو سوسنزار و وَرْد
گفت آن مور اِصْبَع است آن پیشهور
وین قَلَم در فِعْل فَرْع است و اثر
گفت آن مورِ سِوُم کَزْ بازو است
که اِصْبَع لاغر زِ زورَش نَقْش بَست
همچُنین میرفت بالا تا یکی
مِهْتَرِ مورانْ فَطِن بود اندکی
گفت کَزْ صورت مَبینید این هُنر
که به خواب و مرگ گردد بیخَبَر
صورت آمد چون لباس و چون عَصا
جُز به عقل و جانْ نَجُنبَد نَقْشها
بیخَبَر بود او که آن عقل و فُؤاد
بی زِ تَقْلیبِ خدا باشد جَماد
یک زمان از وِیْ عِنایَت بَر کَند
عقلِ زیرکْ اَبْلَهیها میکُند
چونْش گویا یافت ذوالْقَرنَیْن گفت
چون که کوهِ قافْ در نُطْقْ سُفت
کِی سُخَنگویِ خَبیرِ رازْدان
از صِفاتِ حَق بِکُن با من بَیان
گفت رو کان وَصْف ازان هایِلتَراست
که بَیان بر وِیْ تَوانَد بُرد دست
یا قَلَم را زَهْره باشد که به سَر
بر نِویسَد بر صَحایِف زان خَبَر
گفت کمتر داستانی باز گو
از عَجَبهای حَقْ ای حَبْرِ نِکو
گفت اینک دشتِ سیصدساله راه
کوههای برفْ پُر کردهست شاه
کوه بر کُهْ بیشُمار و بیعَدَد
میرَسَد در هر زمانْ بَرفَش مَدَد
کوهِ برفی میزَنَد بر دیگری
میرَسانَد برفِ سَردی تا ثَری
کوهِ برفی میزَنَد بر کوهِ برف
دَم به دَم زَ انْبارِ بیحَدّ و شِگَرف
گَر نبودی این چُنین وادی شَها
تَفِّ دوزخ مَحْو کردی مَر مرا
غافِلان را کوههای برفْ دان
تا نَسوزَد پَردههایِ عاقِلان
گَر نبودی عکسِ جَهْلِ برفْ باف
سوختی از نارِ شوقْ آن کوهِ قاف
آتش از قَهْرِ خدا خود ذَرّهییست
بَهْرِ تَهْدیدِ لَئیمانْ دِرّهییست
با چُنین قَهْری که زَفْت و فایِق است
بَردِ لُطْفَش بین که بر ویْ سابِق است
سَبَقِ بیچون و چگونهی مَعنوی
سابِق و مَسْبوق دیدی بیدُوی؟
گَر ندیدی آن بُوَد از فَهْمِ پَست
که عُقولِ خَلْق زان کانْ یک جواست
عَیْب بر خود نِهْ نه بر آیاتِ دین
کِی رَسَد بر چَرخِ دینْ مُرغِ گِلین؟
مُرغ را جولانگَهِ عالی هواست
زان که نَشْوِ او زِ شَهْوت وَزْ هَواست
پس تو حیران باش بیلا و بلی
تا زِ رَحْمَت پیشَت آید مَحْمِلی
چون زِ فَهْمِ این عَجایِب کودنی
گَر بلی گویی تَکَلُّف میکُنی
وَرْ بگویی نی زَنَد نی گَردَنَت
قَهْر بَر بَندَد بِدان نی روزَنَت
پَس همین حیران و والِهْ باش و بَس
تا دَرآیَد نَصْرِ حَقْ از پیش و پَس
چون که حیران گشتی و گیج و فَنا
با زبانِ حال گفتی اِهْدِنا
زَفْتِ زَفْت است و چو لَرزان میشَوی
میشود آن زَفْتْ نَرم و مُسْتَوی
زان که شَکلِ زَفْت بَهْرِ مُنْکِراست
چون که عاجِز آمدی لُطْف و بِراست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی
گوهر بعدی:بخش ۱۳۹ - نمودن جبرئیل علیهالسلام خود را به مصطفی صلیالله علیه و سلم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همه شعاعش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.