۶۵۵ بار خوانده شده
آمده اَوَّل به اِقْلیم جَماد
وَزْ جَمادی در نَباتی اوفْتاد
سالها اَنْدَر نَباتی عُمْر کرد
وَزْ جمادی یاد ناوَرْد از نَبَرد
وَزْ نَباتی چون به حیوانی فُتاد
نامَدَش حالِ نَباتی هیچ یاد
جُز همین مَیْلی که دارد سویِ آن
خاصه در وَقتِ بهار و ضَیْمَران
هَمچو مَیْلِ کودکانْ با مادران
سَرِّ مَیْلِ خود نَدانَد در لِبان
هَمچو مَیْلِ مُفْرِطِ هر نو مُرید
سویِ آن پیرِ جوانْ بَختِ مَجید
جُزوِ عقلِ این از آن عقلِ کُل است
جُنْبِشِ این سایه زان شاخِ گُل است
سایهاَش فانی شود آخِر دَرو
پَس بِداند سِرِّ مَیْل و جست و جو
سایهٔ شاخِ دِگَر ای نیکْ بَخت
کِی بِجُنْبَد گَر نَجُنْبَد این درخت؟
باز از حیوان سویِ اِنْسانیاَش
میکَشید آن خالِقی که دانیاَش
همچُنین اِقْلیم تا اِقْلیم رَفت
تا شُد اکنون عاقل و دانا و زَفْت
عقلهای اَوَّلینَش یاد نیست
هم ازین عَقلَش تَحَوُّل کردنیست
تا رَهَد زین عقلِ پُر حِرْص و طَلَب
صد هزاران عقل بینَد بوالْعَجَب
گَر چو خُفته گشت و شُد ناسی زِ پیش
کِی گُذارَنْدَش در آن نِسیانِ خویش؟
باز از آن خوابَش به بیداری کَشَند
که کُند بر حالَتِ خود ریشْخَند
که چه غَم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشَم شُد اَحْوالِ صَواب؟
چون ندانستم که آن غَم و اِعْتِلال
فَعْلِ خواب است و فَریب است و خیال؟
همچُنان دنیا که حُلْمِ نایِم است
خُفته پِنْدارَد که این خود دایم است
تا بَر آید ناگهان صُبْحِ اَجَل
وا رَهَد از ظُلْمَتِ ظّن و دَغَل
خَندهاَش گیرد ازان غَمهای خویش
چون بِبینَد مُسْتَقَرّ و جایِ خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بَد
روزِ مَحْشَر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اَنْدَرین خوابِ جهان
گَردَدَت هنگامِ بیداری عِیان
تا نَپِنْداری که این بَد کردنیست
اَنْدَرین خواب و ترا تَعبیر نیست
بلکه این خنده بُوَد گریه وْ زَفیر
روزِ تَعبیر ای سِتَمگَر بر اسیر
گریه و دَرد و غَم و زاریِّ خود
شادمانی دان به بیداریِّ خود
ای دَریده پوستینِ یوسُفان
گُرْگْ بَر خیزی ازین خوابِ گران
گشته گُرگان یک به یک خوهایِ تو
میدَرانَند از غَضَبْ اَعْضایِ تو
خون نَخُسبَد بَعدِ مَرگَت در قِصاص
تو مگو که مُردم و یابَم خَلاص
این قِصاصِ نَقْدْ حیلَتسازی است
پیش زَخْمِ آن قِصاصْ این بازی است
زین لَعِب خواندهست دنیا را خدا
کین جَزا لَعْب است پیشِ آن جَزا
این جَزا تَسْکینِ جنگ و فِتْنهییست
آن چو اِخْصا است و این چون خَتْنهییست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
وَزْ جَمادی در نَباتی اوفْتاد
سالها اَنْدَر نَباتی عُمْر کرد
وَزْ جمادی یاد ناوَرْد از نَبَرد
وَزْ نَباتی چون به حیوانی فُتاد
نامَدَش حالِ نَباتی هیچ یاد
جُز همین مَیْلی که دارد سویِ آن
خاصه در وَقتِ بهار و ضَیْمَران
هَمچو مَیْلِ کودکانْ با مادران
سَرِّ مَیْلِ خود نَدانَد در لِبان
هَمچو مَیْلِ مُفْرِطِ هر نو مُرید
سویِ آن پیرِ جوانْ بَختِ مَجید
جُزوِ عقلِ این از آن عقلِ کُل است
جُنْبِشِ این سایه زان شاخِ گُل است
سایهاَش فانی شود آخِر دَرو
پَس بِداند سِرِّ مَیْل و جست و جو
سایهٔ شاخِ دِگَر ای نیکْ بَخت
کِی بِجُنْبَد گَر نَجُنْبَد این درخت؟
باز از حیوان سویِ اِنْسانیاَش
میکَشید آن خالِقی که دانیاَش
همچُنین اِقْلیم تا اِقْلیم رَفت
تا شُد اکنون عاقل و دانا و زَفْت
عقلهای اَوَّلینَش یاد نیست
هم ازین عَقلَش تَحَوُّل کردنیست
تا رَهَد زین عقلِ پُر حِرْص و طَلَب
صد هزاران عقل بینَد بوالْعَجَب
گَر چو خُفته گشت و شُد ناسی زِ پیش
کِی گُذارَنْدَش در آن نِسیانِ خویش؟
باز از آن خوابَش به بیداری کَشَند
که کُند بر حالَتِ خود ریشْخَند
که چه غَم بود آن که میخوردم به خواب
چون فراموشَم شُد اَحْوالِ صَواب؟
چون ندانستم که آن غَم و اِعْتِلال
فَعْلِ خواب است و فَریب است و خیال؟
همچُنان دنیا که حُلْمِ نایِم است
خُفته پِنْدارَد که این خود دایم است
تا بَر آید ناگهان صُبْحِ اَجَل
وا رَهَد از ظُلْمَتِ ظّن و دَغَل
خَندهاَش گیرد ازان غَمهای خویش
چون بِبینَد مُسْتَقَرّ و جایِ خویش
هرچه تو در خواب بینی نیک و بَد
روزِ مَحْشَر یک به یک پیدا شود
آنچه کردی اَنْدَرین خوابِ جهان
گَردَدَت هنگامِ بیداری عِیان
تا نَپِنْداری که این بَد کردنیست
اَنْدَرین خواب و ترا تَعبیر نیست
بلکه این خنده بُوَد گریه وْ زَفیر
روزِ تَعبیر ای سِتَمگَر بر اسیر
گریه و دَرد و غَم و زاریِّ خود
شادمانی دان به بیداریِّ خود
ای دَریده پوستینِ یوسُفان
گُرْگْ بَر خیزی ازین خوابِ گران
گشته گُرگان یک به یک خوهایِ تو
میدَرانَند از غَضَبْ اَعْضایِ تو
خون نَخُسبَد بَعدِ مَرگَت در قِصاص
تو مگو که مُردم و یابَم خَلاص
این قِصاصِ نَقْدْ حیلَتسازی است
پیش زَخْمِ آن قِصاصْ این بازی است
زین لَعِب خواندهست دنیا را خدا
کین جَزا لَعْب است پیشِ آن جَزا
این جَزا تَسْکینِ جنگ و فِتْنهییست
آن چو اِخْصا است و این چون خَتْنهییست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیهالسلام
گوهر بعدی:بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
نظرها و حاشیه ها
۱۳۹۹/۹/۸ ۲۳:۰۸
این ابیاتِ مولانا آشکارا فرگشت جهان و آدمی را نمایش می دهد. چنانکه در شاهنامه فردوسی بزرگ و در بخش گفتار اندر آفرینش عالم نیز این دیدگاه با گستردگی بیشتر دیده می شود و این اندیشه بلند و استوار نیکان باستانی ما درباره جهان بوده است که پس از اسلام نیز در میان بزرگان ایران زمین به روشنی دیده می شود!.