۶۱۶ بار خوانده شده

بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیه‌السلام

کآمَدَش پیغامْ از وَحْیِ مُهِم
که کَژْی بُگْذار اکنون فَاسْتَقِمْ

این درختِ تَنْ عَصایِ موسی است
کَامْرَش آمد که بِیَندازَش زِ دست

تا بِبینی خیرِ او و شَرِّ او
بَعد ازان بَرگیر او را زَامْرِ هو

پیش از اَفْکَندن نبود او غیرِ چوب
چون به اَمْرَش بَرگرفتی گشت خوب

اَوَّل او بُد بَرگ‌اَفْشان بَرِّه را
گشت مُعْجِز آن گروهِ غِرّه را

گشت حاکِم بر سَرِ فرعونیان
آبَشان خون کرد و کَفْ بر سَر زَنان

از مَزارعْ شان بَرآمَد قَحْط و مرگ
از مَلَخ‌هایی که می‌خوردَند بَرگ

تا بَرآمَد بی‌خود از موسی دُعا
چون نَظَر اُفتادَش اَنْدَر مُنْتَها

کین همه اِعْجاز و کوشیدن چراست
چون نخواهند این جَماعَت گشت راست؟

اَمر آمد کِاتِّباع نوح کُن
تَرکِ پایان‌بینیِ مَشْروح کُن

زان تَغافُل کُن چو داعیِّ رَهی
اَمرِ بَلِّغ هست نَبْوَد آن تَهی

کمترین حِکْمَت کَزین اِلْحاح تو
جِلْوه گردد آن لَجاج و آن عُتو

تا که رَهْ بِنْمودن و اِضْلال حَق
فاش گردد بر همه اَهْلِ و فِرَق

چون که مَقْصودْ از وجود اِظْهار بود
بایَدَش از پَند و اِغْوا آزمود

دیوْ اِلْحاحِ غَوایَت می‌کُند
شیخْ ‌اِلْحاحِ هدایت می‌کُند

چون پَیاپِی گَشت آن اَمْرِ شُجون
نیل می‌آمَد سَراسَر جُمله خون

تا به نَفْسِ خویشْ فرعون آمَدَش
لابِه می‌کَردَش دو تا گشته قَدَش

کآنچه ما کردیم ای سُلطان مَکُن
نیست ما را رویِ ایرادِ سُخُن

پاره پاره گَردَمَت فَرمانْ ‌پَذیر
من به عِزَّت خوگرَم سَختَم مگیر

هین بِجُنبان لبْ به رَحْمَت ای اَمین
تا بِبَندَد این دَهانه‌ی آتشین

گفت یا رَب می‌فَریبَد او مرا
می‌فَریبَد او فَریبَنْده‌ی تو را

بِشْنَوَم؟ یا من دَهَم هم خُدْعه‌اَش؟
تا بِدانَد اَصْل را آن فَرعْ ‌کَش؟

کَاصْلِ هر مَکْریّ و حیله پیشِ ماست
هر چه بر خاک است اَصْلَش از سَماست

گفت حَق آن سگ نَیَرزَد هم به آن
پیشِ سَگْ اَنْداز از دورْ استخوان

هین بِجُنبان آن عَصا تا خاک‌ها
وا دَهَد هرچه مَلَخ کَردَش فَنا

وان مَلَخ‌ها در زمان گردد سیاه
تا بِبینَد خَلْق تَبدیلِ اِله

که سَبَب‌ها نیست حاجَت مَر مرا
آن سَبَب بَهْرِ حِجاب است و غِطا

تا طبیعی خویش بر دارو زَنَد
تا مُنَجِّم رو با اِسْتاره کُند

تا مُنافِق از حَریصی بامْداد
سویِ بازار آید از بیمِ کَساد

بَندگی ناکرده و ناشُسْته روی
لُقمهٔ دوزخ بِگَشته لُقمه‌جوی

آکِل و مَاکول آمد جانِ عام
هَمچو آن بَرّه‌ی چَرَنده از حُطام

می‌چَرَد آن بَرِّه و قَصّابْ شاد
کو برایِ ما چَرَد بَرگِ مُراد

کارِ دوزخ می‌کُنی در خوردنی
بَهْرِ او خود را تو فَربه می‌کُنی

کارِ خود کُن روزیِ حِکْمَت بِچَر
تا شود فَربه دلِ با کَرّ و فَر

خوردنِ تَنْ مانِعِ این خوردن است
جانْ چو بازرگان و تَنْ چون رَهْ‌زن است

شمع تاجِر آن گه است اَفْروخته
که بُوَد رَهْ‌زن چو هیزُم سوخته

که تو آن هوشیّ و باقی هوشْ‌پوش
خویشتن را گُم مَکُن یاوه مَکوش

دان که هر شَهْوت چو خَمْراست و چو بَنْگ
پَردهٔ هوش است وعاقل زوست دَنگ

خَمْر تنها نیست سَرمستیِّ هوش
هر چه شَهْوانی‌ست بَندَد چَشم و گوش

آن بلیس از خَمْر خوردن دور بود
مَست بود او از تَکَبُّر وز جُحود

مَست آن باشد که آن بینَد که نیست
زَر نِمایَد آنچه مِسّ و آهَنی‌ست

این سُخَن پایان ندارد موسیا
لَبْ بِجُنبان تا بُرون روژَد گیا

هم‌چُنان کرد و هم اَنْدَر دَمْ زمین
سَبز گشت از سُنبل و حَبِّ ثَمین

اَنْدَر اُفتادَند در لوت آن نَفَر
قَحْط دیده مُرده از جوعُ الْبَقَر

چند روزی سیر خوردند از عَطا
آن دَمیّ و آدمیّ و چارپا

چون شِکَم پُر گشت و بر نِعْمَت زَدَند
وان ضَرورَت رفت پَس طاغی شُدند

نَفْسْ فرعونی‌ست هان سیرَش مَکُن
تا نَیارَد یاد از آن کُفرِ کُهُن

بی‌تَفِ آتش نگردد نَفْسْ خوب
تا نَشُد آهن چو اَخْگَر هین مَکوب

بی‌مَجاعَت نیست تَنْ جُنْبِش‌کُنان
آهن سَردی‌ست می‌کوبی بِدان

گر بِگِریَد وَرْ بِنالَد زارْ زار
او نخواهد شُد مُسلمان هوش دار

او چو فِرعون است در قَحْطْ آن چُنان
پیشِ موسی سَر نَهَد لابِه‌کُنان

چون که مُسْتَغْنی شُد او طاغی شود
خَر چو بار انداخت اِسْکیزه زَنَد

پَس فراموشَش شود چون رَفت پیش
کارِ او زان آه و زاری‌های خویش

سال‌ها مَردی که در شهری بُوَد
یک زمان که چَشم در خوابی رَوَد

شهر دیگر بینَد او پُر نیک و بَد
هیچ در یادش نَیایَد شهرِ خَود

که من آن جا بوده‌ام این شهرِ نو
نیست آنِ من دَرین جایَم گِرو

بَلْ چُنان دانَد که خود پیوسته او
هم دَرین شَهرَش بُده‌ست اِبْداع و خو

چه عَجَب گَرْ روحْ مَوْطِن‌های خویش
که بُده سْتَش مَسْکَن و میلادْ پیش

می‌نَیارَد یادْ کین دنیا چو خواب
می‌فُرو پوشَد چو اَخْتر را سَحاب

خاصه چندین شهرها را کوفته
گَرْدها از دَرکِ او ناروفْته

اِجْتِهادِ گرمْ ناکرده که تا
دل شود صاف و بِبینَد ماجَرا

سَر بُرون آرَد دِلَش از بُخشِ راز
اَوَّل و آخِر ببینَد چَشمْ باز
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبن می‌نماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد می‌دید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
گوهر بعدی:بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.