۴۰۲ بار خوانده شده

بخش ۱۳۱ - لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو بنیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر می‌کنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر می‌کنیم خون صاف است

من شَنیدم که دَرآمَد قِبطی‌یی
از عَطَش اَنْدَر وُثاقِ سِبْطی‌یی

گفت هستم یار و خویشاوَندِ تو
گشته‌ام امروز حاجَتْمَندِ تو

زان که موسی جادُوی کرد و فُسون
تا که آبِ نیلِ ما را کرد خون

سِبْطیان زو آبِ صافی می‌خورَند
پیشِ قِبْطی خون شُد آب از چشمْ بند

قِبْط اینک می‌مُرَند از تشنگی
از پِیِ اِدْبارِ خود یا بَدْرَگی

بَهْرِخود یک طاس را پُر آب کُن
تا خورَد از آبَت این یارِ کُهُن

چون برایِ خود کُنی آن طاسْ پُر
خون نباشد آب باشد پاک و حُر

من طُفَیْلِ تو بِنوشَم آب هم
که طُفَیْلی در تَبَع بِجْهَد زِ غَم

گفت ای جان و جهان خِدمَت کُنم
پاس دارم ای دو چَشمِ روشَنم

بر مُراد تو رَوَم شادی کُنم
بَندهٔ تو باشم آزادی کُنم

طاس را از نیل او پُر آب کرد
بر دَهان بِنْهاد و نیمی را بِخَورْد

طاس را کَژْ کرد سویِ آبْ‌خواه
که بُخور تو هم شُد آن خونِ سیاه

باز ازین سو کرد کَژ خون آب شُد
قِبْطی اَنْدَر خشم و اَنْدَر تاب شُد

ساعتی بِنْشَست تا خَشمَش بِرَفت
بَعد از آن گُفتَش که صَمْصامِ زَفْت

ای برادر این گِرِه را چاره چیست؟
گفت این را او خورَد کو مُتَّقی‌ست

مُتَّقی آن است کو بیزار شُد
از رَهِ فرعون و موسی‌وار شُد

قَوْمِ موسی شو بِخور این آب را
صُلْح کُن با مَهْ بِبین مَهْتاب را

صدهزاران ظُلْمَت است از خشمِ تو
بر عِبادِاللهْ اَنْدَر چَشمِ تو

خشمْ بِنْشان چَشم بُگْشا شاد شو
عِبْرَت از یاران بگیر اُستاد شو

کِی طُفَیْلِ من شَوی در اِغْتِراف
چون تورا کُفری‌ست هَمچون کوهِ قاف؟

کوه در سوراخِ سوزن کِی رَوَد؟
جُز مگر کآن رِشتهٔ یکتا شود

کوه را کَهْ کُن به اِسْتِغْفار و خَوش
جامِ مَغْفوران بگیر و خوش بِکَش

تو بِدین تَزویر چون نوشی از آن
چون حَرامَش کرد حَقْ بر کافِران

خالِقِ تَزویرْ تَزویرِ تو را
کِی خَرَد ای مُفْتَریِّ مُفْتَرا؟

آلِ موسی شو که حیلَتْ سود نیست
حیله‌اَت بادِ تَهی پیمودنی‌ست

زَهْره دارد آبْ کَزْ اَمْرِ صَمَد
گردد او با کافِرانْ آبی کُند؟

یا تو پِنْداری که تو نان می‌خوری؟
زَهْرِ مار و کاهِشِ جان می‌خوری

نان کجا اِصْلاحِ آن جانی کُند
کو دل از فرمانِ جانان بَرکَند؟

یا تو پِنْداری که حَرفِ مَثنوی
چون بِخوانی رایِگانَش بِشْنَوی؟

یا کَلامِ حِکْمَت و سِرِّ نَهان
اَنْدَر آید زَغْبه در گوش و دَهان؟

اَنْدَر آید لیکْ چون افسانه‌ها
پوست بِنْمایَد نه مَغزِ دانه‌ها

در سَر و رو دَر کَشیده چادَری
رو نَهان کرده زِ چَشمَت دِلْبَری

شاهنامه یا کَلیله پیشِ تو
هم‌چُنان باشد که قُرآن از عُتو

فَرقْ آن گَهْ باشد از حَقّ و مَجاز
که کُند کُحْلِ عِنایَت چَشمْ باز

وَرْنه پُشک و مُشکْ پیشِ اَخْشَمی
هر دو یکسانَند چون نَبْوَد شَمی

خویشتن مَشغول کردن از مَلال
باشَدَش قَصد از کَلامِ ذوالْجَلال

کآتشِ وَسواس را و غُصّه را
زان سُخَن بِنْشانَد و سازد دَوا

بَهْرِاین مِقْدارِ آتش شاندن
آبِ پاک و بَوْلْ یکسان شُدن به فَن

آتشِ وَسْواس را این بَوْل و آب
هر دو بِنْشانَند هَمچون وَقتِ خواب

لیک گَر واقِف شَوی زین آبِ پاک
که کَلامِ ایزد است و روحْناک

نیست گردد وَسوسه کُلّی زِ جان
دل بِیابَد رَهْ به سویِ گُلْسِتان

زان که در باغیّ و در جویی پَرَد
هر کِه از سِرِّ صُحُف بویی بَرَد

یا تو پِنْداری که رویِ اَوْلیا
آن چُنان که هست می‌بینیم ما

در تَعَجُّب مانده پیغامبر از آن
چون نمی‌بینَند رویَم مؤمنان؟

چون نمی‌بینَند نورِ رومْ خَلْق؟
که سَبَق بُرده‌ست بر خورشیدِ شرق؟

وَرْ هَمی‌بینَند این حیرت چراست؟
تا که وَحْی آمد که آن رو در خَفاست

سویِ تو ماه است و سویِ خَلْقْ ابر
تا نَبینَد رایگانْ روی تو گَبْر

سویِ تو دانه‌ست و سویِ خَلْقْ دام
تا نَنوشَد زین شرابِ خاصْ عام

گفت یَزدان که تَراهُمْ یَنْظُرُون
نَقْشِ حَمّا مَند هُمْ لا یُبْصِروُن

می‌نِمایَد صورت ای صورت‌پَرَست
کآن دو چَشمِ مُردهٔ او ناظِرست

پیشِ چَشمِ نَقْش می‌آری اَدَب
کو چرا پاسَم نمی‌دارد؟ عَجَب

از چه بَس بی‌پاسُخ است این نَقْشِ نیک
که نمی‌گوید سَلامَم را عَلیک

می‌نَجُنبانَد سَر و سَبْلَت زِ جود
پاسِ آن که کَردَمَش من صد سُجود

حَق اگر چه سَر نَجُنبانَد بُرون
پاسِ آن ذوقی دَهَد در اَنْدَرون

که دو صد جُنْبیدنِ سَر اَرْزَد آن
سَر چُنین جُنْبانَد آخِر عقل و جان

عقل را خِدمَت کُنی در اِجْتِهاد
پاسِ عقل آن است کَافْزایَد رَشاد

حَقْ نَجُنبانَد به ظاهِر سَر تو را
لیکْ سازد بر سَرانْ سَروَر تورا

مَر تورا چیزی دَهَد یَزدانْ نَهان
که سُجودِ تو کنند اَهْلِ جهان

آن چُنان که داد سنگی را هُنر
تا عزیزِ خَلْق شُد یعنی که زَر

قَطرهٔ آبی بِیابَد لُطْفِ حَق
گوهری گردد بَرَد از زَر سَبَق

جسمْ خاک است و چو حَقْ تابیش داد
در جَهانگیری چو مَهْ شُد اوسْتاد

هین طِلِسم است این و نَقْشِ مُرده است
اَحْمَقان را چَشمَش از رَهْ بُرده است

می‌نِمایَد او که چَشمی می‌زَنَد
اَبْلَهان سازیده‌اَند او را سَنَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۳۰ - تصدیق کردن استر جوابهای شتر را و اقرار کردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه
گوهر بعدی:بخش ۱۳۲ - در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین وارحم الراحمین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.