۲۸۱ بار خوانده شده
بخش ۱۲۰ - اختیار کردن پادشاه دختر درویش زاهدی را از جهت پسر و اعتراض کردن اهل حرم و ننگ داشتن ایشان از پیوندی درویش
مادرِ شَهْ زاده گفت از نَقْصِ عقل
شَرطْ کُفْویَّت بُوَد در عقلْ نَقْل
تو زِ شُحّ و بُخْل خواهی وَزْ دَها
تا بِبَندی پورِ ما را بر گدا؟
گفت صالِح را گدا گفتن خَطاست
کو غَنیُّ الْقَلْبْ از دادِ خداست
در قَناعَت میگُریزد از تُقی
نزْلَئیمیّ و کَسَل هَمچون گدا
قِلَّتی کان از قَناعَت وَزْ تُقاست
آن زِ فَقر و قِلَّتِ دونانْ جُداست
حَبّهیی آن گَر بِیابَد سَر نَهَد
وین زِ گنجِ زَرْ به هِمَّت میجَهَد
شَهْ که او از حِرصْ قَصدِ هر حَرام
میکُند او را گدا گوید هُمام
گفت کو شهر و قِلاعْ او را جِهاز؟
یا نِثارِ گوهر و دینارْ ریز؟
گفت رو هر کِه غم دین بَرگُزید
باقیِ غَمها خدا از وِیْ بُرید
غالِب آمد شاه و دادَش دختری
از نِژادِ صالِحی خوشْ جوهری
در مَلاحَت خود نَظیرِ خود نداشت
چهرهاَش تابانتَر از خورشیدِ چاشْت
حُسنِ دختر این خِصالَش آن چُنان
کَزْ نِکویی مینگُنجَد در بَیان
صَیدِ دین کُن تا رَسَد اَنْدَر تَبَع
حُسن و مال و جاه و بَختِ مُنْتَفَع
آخِرَت قَطّار اُشتُر دان به مُلْک
در تَبَع دُنیاش هَمچون پَشم و پُشْک
پَشمْ بُگْزینی شُتُر نَبْوَد تو را
وَرْ بُوَد اُشْتُر چه قیمت پَشم را؟
چون بَر آمَد این نِکاحْ آن شاه را
با نِژادِ صالِحانِ بیمِرا
از قَضا کَمْپیرِکی جادو که بود
عاشقِ شَهْ زادهٔ با حُسن و جود
جادُوی کَردَش عَجوزهیْ کابُلی
که بَرَد زان رَشکْ سِحْرِ بابِلی
شَهْ بَچه شُد عاشقِ کَمْپیرِ زشت
تا عَروس و آن عروسی را بِهِشت
یک سِیَه دیویّ و کابولی زَنی
گشت به شَهْ زاده ناگَهْ رَهْزَنی
آن نَوَدسالِه عَجوزی گَنْده کُس
نه خِرَد هِشت آن مَلِک را و نه نُس
تا به سالی بود شَهْ زاده اسیر
بوسهجایش نَعْلِ کَفشِ گَنْده پیر
صُحبَتِ کَمْپیر او را میدُرود
تا زِ کاهِش نیمِجانی مانده بود
دیگران از ضَعْفِ وی با دَردِ سَر
او زِ سُکْرِ سِحْرْ از خود بیخَبَر
این جهان بر شاهْ چون زندان شُده
وین پسر بر گریهشان خَندان شُده
شاه بَسْ بیچاره شُد در بُرد و مات
روز و شب میکرد قُربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشقِ کَمْپیرَک هَمیشُد بیش تَر
پَس یَقین گَشتَش که مُطْلَق آن سَریست
چاره او را بَعد ازاین لابِه گریست
سَجْده میکرد او که هم فَرمان توراست
غیرِ حَق بر مُلْکِ حَق فرمان کِه راست؟
لیک این مِسْکین هَمیسوزد چو عود
دَست گیرش ای رَحیم و ای وَدود
تا زِ یا رَب یا رَب و اَفْغانِ شاه
ساحِری اُستاد پیش آمد زِ راه
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
شَرطْ کُفْویَّت بُوَد در عقلْ نَقْل
تو زِ شُحّ و بُخْل خواهی وَزْ دَها
تا بِبَندی پورِ ما را بر گدا؟
گفت صالِح را گدا گفتن خَطاست
کو غَنیُّ الْقَلْبْ از دادِ خداست
در قَناعَت میگُریزد از تُقی
نزْلَئیمیّ و کَسَل هَمچون گدا
قِلَّتی کان از قَناعَت وَزْ تُقاست
آن زِ فَقر و قِلَّتِ دونانْ جُداست
حَبّهیی آن گَر بِیابَد سَر نَهَد
وین زِ گنجِ زَرْ به هِمَّت میجَهَد
شَهْ که او از حِرصْ قَصدِ هر حَرام
میکُند او را گدا گوید هُمام
گفت کو شهر و قِلاعْ او را جِهاز؟
یا نِثارِ گوهر و دینارْ ریز؟
گفت رو هر کِه غم دین بَرگُزید
باقیِ غَمها خدا از وِیْ بُرید
غالِب آمد شاه و دادَش دختری
از نِژادِ صالِحی خوشْ جوهری
در مَلاحَت خود نَظیرِ خود نداشت
چهرهاَش تابانتَر از خورشیدِ چاشْت
حُسنِ دختر این خِصالَش آن چُنان
کَزْ نِکویی مینگُنجَد در بَیان
صَیدِ دین کُن تا رَسَد اَنْدَر تَبَع
حُسن و مال و جاه و بَختِ مُنْتَفَع
آخِرَت قَطّار اُشتُر دان به مُلْک
در تَبَع دُنیاش هَمچون پَشم و پُشْک
پَشمْ بُگْزینی شُتُر نَبْوَد تو را
وَرْ بُوَد اُشْتُر چه قیمت پَشم را؟
چون بَر آمَد این نِکاحْ آن شاه را
با نِژادِ صالِحانِ بیمِرا
از قَضا کَمْپیرِکی جادو که بود
عاشقِ شَهْ زادهٔ با حُسن و جود
جادُوی کَردَش عَجوزهیْ کابُلی
که بَرَد زان رَشکْ سِحْرِ بابِلی
شَهْ بَچه شُد عاشقِ کَمْپیرِ زشت
تا عَروس و آن عروسی را بِهِشت
یک سِیَه دیویّ و کابولی زَنی
گشت به شَهْ زاده ناگَهْ رَهْزَنی
آن نَوَدسالِه عَجوزی گَنْده کُس
نه خِرَد هِشت آن مَلِک را و نه نُس
تا به سالی بود شَهْ زاده اسیر
بوسهجایش نَعْلِ کَفشِ گَنْده پیر
صُحبَتِ کَمْپیر او را میدُرود
تا زِ کاهِش نیمِجانی مانده بود
دیگران از ضَعْفِ وی با دَردِ سَر
او زِ سُکْرِ سِحْرْ از خود بیخَبَر
این جهان بر شاهْ چون زندان شُده
وین پسر بر گریهشان خَندان شُده
شاه بَسْ بیچاره شُد در بُرد و مات
روز و شب میکرد قُربان و زکات
زان که هر چاره که میکرد آن پدر
عشقِ کَمْپیرَک هَمیشُد بیش تَر
پَس یَقین گَشتَش که مُطْلَق آن سَریست
چاره او را بَعد ازاین لابِه گریست
سَجْده میکرد او که هم فَرمان توراست
غیرِ حَق بر مُلْکِ حَق فرمان کِه راست؟
لیک این مِسْکین هَمیسوزد چو عود
دَست گیرش ای رَحیم و ای وَدود
تا زِ یا رَب یا رَب و اَفْغانِ شاه
ساحِری اُستاد پیش آمد زِ راه
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱۹ - عروس آوردن پادشاه فرزند خود را از خوف انقطاع نسل
گوهر بعدی:بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.