۴۳۳ بار خوانده شده
هست بازیهای آن شیرِعَلَم
مُخْبری از بادهای مُکْتَتَم
گَر نبودی جُنبِشِ آن بادها
شیرِ مُرده کِی بِجَستی در هوا؟
زان شِناسی باد را گَر آن صَباست
یا دَبوراست این بَیانِ آن خَفاست
این بَدَن مانندِ آن شیرِعَلَم
فکر میجُنْبانَد او را دَم به دَم
فکرْ کان از مَشرق آید آن صَباست
وان که از مَغرب دَبورِ با وَباست
مَشرقِ این بادِ فِکْرَت دیگراست
مَغْربِ این بادِ فِکْرت زان سَراست
مَهْ جَماد است و بُوَد شَرقَش جَماد
جانِ جانِ جان بُوَد شرقِ فُؤاد
شرقِ خورشیدی که شُد باطِنفُروز
قِشْر و عکسِ آن بُوَد خورشیدِ روز
زان که چون مُرده بُوَد تَنْ بیلَهَب
پیشِ او نه روز بِنْمایَد نه شب
وَرْ نباشد آن چو این باشد تمام
بیشب و بیروز دارد اِنْتِظام
همچُنان که چَشم میبینَد به خواب
بیمَهْ و خورشیدْ ماه و آفتاب
نَوْمِ ما چون شُد اَخْ الْمَوْتْ ای فُلان
زین برادر آن برادر را بِدان
وَرْ بِگویَندَت که هست آن فَرعِ این
مَشْنو آن را ای مُقَلِّد بییَقین
میبِبینَد خوابْ جانَتْ وَصْفِ حال
که به بیداری نَبینی بیست سال
در پِیِ تَعبیرِ آن تو عُمرها
میدَوی سویِ شَهانِ با دَها
که بگو آن خواب را تَعبیر چیست؟
فَرعْ گفتن این چُنین سِر را سَگیست
خوابِ عام است این و خود خوابِ خواص
باشد اَصْلِ اِجْتِبا و اِخْتِصاص
پیل باید تا چو خُسبَد او سِتان
خواب بینَد خِطّهٔ هِنْدوستان
خَر نَبینَد هیچ هِنْدُستان به خواب
خَر زِ هِنْدُستان نکردهست اِغْتِراب
جانِ هَمچون پیلْ باید نیکْ زَفْت
تا به خوابْ او هِنْد دانَد رَفت تَفْت
ذِکْرِ هِنْدُستان کُند پیل از طَلَب
پَس مُصَوَّر گردد آن ذِکْرَش به شب
اُذْکُروا اللهْ کارِ هر اوباش نیست
اِرْجَعی بر پایِ هر قَلّاش نیست
لیک تو آیِس مَشو هم پیل باش
وَرْ نه پیلی در پِیِ تَبدیل باش
کیمیاسازانِ گَردون را بِبین
بِشْنو از میناگَران هر دَم طَنین
نَقْشبَندانَنْد در جَوِّ فَلَک
کارْسازانَند بَهرِ لی و لَک
گَر نَبینی خَلْقِ مُشکین جیب را
بِنگر ای شبکور این آسیب را
هر دَم آسیب است بر اِدْراکِ تو
نَبْتِ نو نو رُسْته بین از خاکِ تو
زین بُد ابراهیم اَدْهَم دیده خواب
بَسْطِ هِنْدُستانِ دل را بیحِجاب
لاجَرَم زَنجیرها را بَر دَرید
مَمْلَکَت بَرهَم زد و شُد ناپَدید
آن نِشانِ دید هِنْدُستان بُوَد
که جَهَد از خواب و دیوانه شود
میفَشانَد خاک بر تَدبیرها
میدَرانَد حَلْقهٔ زَنجیرها
آن چُنان که گفت پیغامبر زِ نور
که نِشانَش آن بُوَد اَنْدَر صُدور
که تجافی آرَد از دارُ الْغُرور
هم اِنابَت آرَد از دارُ السُّرور
بَهرِ شَرحِ این حَدیثِ مُصْطَفی
داستانی بِشْنو ای یارِ صَفا
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
مُخْبری از بادهای مُکْتَتَم
گَر نبودی جُنبِشِ آن بادها
شیرِ مُرده کِی بِجَستی در هوا؟
زان شِناسی باد را گَر آن صَباست
یا دَبوراست این بَیانِ آن خَفاست
این بَدَن مانندِ آن شیرِعَلَم
فکر میجُنْبانَد او را دَم به دَم
فکرْ کان از مَشرق آید آن صَباست
وان که از مَغرب دَبورِ با وَباست
مَشرقِ این بادِ فِکْرَت دیگراست
مَغْربِ این بادِ فِکْرت زان سَراست
مَهْ جَماد است و بُوَد شَرقَش جَماد
جانِ جانِ جان بُوَد شرقِ فُؤاد
شرقِ خورشیدی که شُد باطِنفُروز
قِشْر و عکسِ آن بُوَد خورشیدِ روز
زان که چون مُرده بُوَد تَنْ بیلَهَب
پیشِ او نه روز بِنْمایَد نه شب
وَرْ نباشد آن چو این باشد تمام
بیشب و بیروز دارد اِنْتِظام
همچُنان که چَشم میبینَد به خواب
بیمَهْ و خورشیدْ ماه و آفتاب
نَوْمِ ما چون شُد اَخْ الْمَوْتْ ای فُلان
زین برادر آن برادر را بِدان
وَرْ بِگویَندَت که هست آن فَرعِ این
مَشْنو آن را ای مُقَلِّد بییَقین
میبِبینَد خوابْ جانَتْ وَصْفِ حال
که به بیداری نَبینی بیست سال
در پِیِ تَعبیرِ آن تو عُمرها
میدَوی سویِ شَهانِ با دَها
که بگو آن خواب را تَعبیر چیست؟
فَرعْ گفتن این چُنین سِر را سَگیست
خوابِ عام است این و خود خوابِ خواص
باشد اَصْلِ اِجْتِبا و اِخْتِصاص
پیل باید تا چو خُسبَد او سِتان
خواب بینَد خِطّهٔ هِنْدوستان
خَر نَبینَد هیچ هِنْدُستان به خواب
خَر زِ هِنْدُستان نکردهست اِغْتِراب
جانِ هَمچون پیلْ باید نیکْ زَفْت
تا به خوابْ او هِنْد دانَد رَفت تَفْت
ذِکْرِ هِنْدُستان کُند پیل از طَلَب
پَس مُصَوَّر گردد آن ذِکْرَش به شب
اُذْکُروا اللهْ کارِ هر اوباش نیست
اِرْجَعی بر پایِ هر قَلّاش نیست
لیک تو آیِس مَشو هم پیل باش
وَرْ نه پیلی در پِیِ تَبدیل باش
کیمیاسازانِ گَردون را بِبین
بِشْنو از میناگَران هر دَم طَنین
نَقْشبَندانَنْد در جَوِّ فَلَک
کارْسازانَند بَهرِ لی و لَک
گَر نَبینی خَلْقِ مُشکین جیب را
بِنگر ای شبکور این آسیب را
هر دَم آسیب است بر اِدْراکِ تو
نَبْتِ نو نو رُسْته بین از خاکِ تو
زین بُد ابراهیم اَدْهَم دیده خواب
بَسْطِ هِنْدُستانِ دل را بیحِجاب
لاجَرَم زَنجیرها را بَر دَرید
مَمْلَکَت بَرهَم زد و شُد ناپَدید
آن نِشانِ دید هِنْدُستان بُوَد
که جَهَد از خواب و دیوانه شود
میفَشانَد خاک بر تَدبیرها
میدَرانَد حَلْقهٔ زَنجیرها
آن چُنان که گفت پیغامبر زِ نور
که نِشانَش آن بُوَد اَنْدَر صُدور
که تجافی آرَد از دارُ الْغُرور
هم اِنابَت آرَد از دارُ السُّرور
بَهرِ شَرحِ این حَدیثِ مُصْطَفی
داستانی بِشْنو ای یارِ صَفا
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱۶ - بیان آنک روح حیوانی و عقل جز وی و وهم و خیال بر مثال دوغند و روح کی باقیست درین دوغ همچون روغن پنهانست
گوهر بعدی:بخش ۱۱۸ - حکایت آن پادشاهزاده کی پادشاهی حقیقی بوی روی نمود یوم یفرالمرء من اخیه و امه و ابیه نقد وقت او شد پادشاهی این خاک تودهٔ کودک طبعان کی قلعه گیری نام کنند آن کودک کی چیره آید بر سر خاک توده برآید و لاف زندگی قلعه مراست کودکان دیگر بر وی رشک برند کی التراب ربیع الصبیان آن پادشاهزاده چو از قید رنگها برست گفت من این خاکهای رنگین را همان خاک دون میگویم زر و اطلس و اکسون نمیگویم من ازین اکسون رستم یکسون رفتم و آتیناه الحکم صبیا ارشاد حق را مرور سالها حاجت نیست در قدرت کن فیکون هیچ کس سخن قابلیت نگوید
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.