۳۲۶ بار خوانده شده
بخش ۹۱ - بیان آنک هر حس مدرکی را از آدمی نیز مدرکاتی دیگرست کی از مدرکات آن حس دگر بیخبرست چنانک هر پیشهور استاد اعجمی کار آن استاد دگر پیشهورست و بیخبری او از آنک وظیفهٔ او نیست دلیل نکند کی آن مدرکات نیست اگر چه به حکم حال منکر بود آن را اما از منکری او اینجا جز بیخبری نمیخواهیم درین مقام
چَنْبَرهیْ دیدِ جهان اِدْراکِ توست
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
آدم است از خاک کِی مانَد به خاک؟
جِنّی است از نارْ بیهیچ اِشْتِراک
نیست مانَنْدایِ آتش آن پَری
گَر چه اَصلَش اوست چون میبِنْگَری
مُرغ از باداست و کِی مانَد به باد؟
نامُناسب را خدا نِسْبَت بِداد
نِسْبَتِ این فَرعْها با اَصْلها
هست بیچون اَرْ چه دادَش وَصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هَباست
این پسر را با پدر نِسْبَت کجاست؟
نِسْبَتی گَر هست مَخْفی از خِرَد
هست بیچون و خِرَد کِی پی بَرَد؟
باد را بی چَشم اگر بینِش نَداد
فَرق چون میکرد اَنْدَر قَوْم عاد؟
چون هَمی دانست مؤمن از عَدو؟
چون هَمی دانست مِیْ را از کَدَو؟
آتش نِمْرود را گَر چَشم نیست
با خَلیلَش چون تَجَسُّم کردنیست؟
گَر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قِبْطی را زِ سِبْطی میگُزید؟
گَرنه کوه و سنگ با دیدار شُد
پَس چرا داوود را او یار شُد؟
این زمین را گَر نَبودی چَشمِ جان
از چه قارون را فُرو خورْد آن چُنان؟
گَر نَبودی چَشمِ دل حَنّانه را
چون بِدیدی هَجْرِ آن فَرزانه را؟
سنگریزه گَر نَبودی دیدهوَر
چون گواهی دادی اَنْدَر مُشت در؟
ای خِرَد بَرکَش تو پَرّ و بالها
سوره بَرخوان زُلْزِلَتْ زِلْزالها
در قیامَت این زمین بر نیک و بَد
کِی ز نادیده گواهیها دَهَد؟
که تُحَدِّث حالَها وَ اخْبارَها
تُظْهِرُ الاَرْضُ لَنا اَسْرارَها
این فرستادن مرا پیشِ تو میر
هست بُرهانی که بُدْ مُرْسِل خَبیر
کین چُنین دارو چُنین ناسور را
هست دَرخور از پِی مَیْسور را
واقِعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گُزین
من عَصا و نور بِگْرفته به دَست
شاخِ گُستاخِ تورا خواهم شِکَست
واقِعاتِ سَهْمگین از بَهرِ این
گونه گونه مینِمودَت رَبِّ دین
دَر خورِ سِرِّ بَد و طُغیانِ تو
تا بِدانی کوست دَرخورْدانِ تو
تا بدانی کو حَکیم است و خَبیر
مُصْلِحِ اَمْراضِ دَرمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کَر کین هست از خواب گِران
وآن طَبیب و آن مُنَجِّم در لُمَع
دیدْ تَعبیرَش بِپوشید از طَمَع
گفت دور از دولَت و از شاهیاَت
که دَرآیَد غُصّه در آگاهیاَت
از غذایِ مُختَلِف یا از طَعام
طَبْعْ شوریده هَمیبینَد مَنام
زان که دید او که نَصیحَتجو نهیی
تُند و خونْخواریّ و مِسْکینخو نهیی
پادشاهان خون کُنند از مَصْلَحَت
لیکْ رَحْمَتْشان فُزون است از عَنَت
شاه را باید که باشد خویِ رَبّ
رَحْمَتِ او سَبْق دارد بر غَضَب
نه غَضَب غالِب بُوَد مانندِ دیو
بیضَرورَت خون کُند از بَهرِ ریو
نه حَلیمیِّ مُخَنَّثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کَنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قِبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخِ تیزت بَسْ جِگَرها را که خَسْت
نَکْ عَصایَم شاخِ شوخَت را شِکَست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
پَردهٔ پاکان حِسِ ناپاکِ توست
مُدَّتی حِس را بِشو ز آبِ عِیان
این چُنین دان جامهشویِ صوفیان
چون شُدی تو پاک پَرده بَر کَنَد
جانِ پاکان خویش بر تو میزَنَد
جُمله عالَم گَر بُوَد نور و صُوَر
چَشم را باشد از آن خوبی خَبَر
چَشم بَستی گوش میآری به پیش
تا نِمایی زُلْف و رُخسارهیْ بُتیش
گوش گوید من به صورت نَگْرَوَم
صورت اَرْ بانگی زَنَد من بِشْنَوَم
عالِمَم من لیکْ اَنْدَر فَنِّ خویش
فَنِّ من جُز حَرف و صوتی نیست بیش
هین بیا بینی بِبین این خوب را
نیست دَر خور بینی این مَطْلوب را
گَر بُوَد مُشک و گُلابی بو بَرَم
فَنِّ من این است و عِلْم و مَخْبَرم
کِی بِبینَم من رُخِ آن سیمْساق
هین مَکُن تَکْلیفِ ما لَیْسَ یُطاق
باز حِسِّ کَژْ نَبینَد غَیْرِ کَژْ
خواه کَژْ غَژ پیشِ او یا راست غَژْ
چَشمِ اَحْوَل از یکی دیدن یَقین
دان که مَعْزول است ای خواجهیْ مُعین
تو که فرعونی همه مَکْریّ و زَرْق
مَر مرا از خود نمیدانی تو فَرق
مَنْگَر از خود در من ای کَژْباز تو
تا یکی تو را نَبینی تو دوتو
بِنْگَر اَنْدَر من زِ من یک ساعتی
تا وَرایِ کَوْن بینی ساحَتی
وا رَهی از تَنگی و از نَنْگ و نام
عشقْ اَنْدَر عشقْ بینی وَالسَّلام
پَس بِدانی چون که رَستی از بَدَن
گوش و بینی چَشم میدانَد شُدن
راست گفتهست آن شَهِ شیرینْزَبان
چَشم گردد مو به مویِ عارفان
چَشم را چَشمی نَبود اَوَّل یَقین
در رَحِم بود او جَنینِ گوشْتین
عِلَّتِ دیدن مَدان پیه ای پسر
وَرْنه خواب اَنْدَر نَدیدی کَس صُوَر
آن پَریّ و دیو میبینَد شَبیه
نیست اَنْدَر دیدگاهِ هر دو پیه
نور را با پیهْ خود نِسْبَت نَبود
نِسْبَتَش بَخشید خلّاقِ وَدود
آدم است از خاک کِی مانَد به خاک؟
جِنّی است از نارْ بیهیچ اِشْتِراک
نیست مانَنْدایِ آتش آن پَری
گَر چه اَصلَش اوست چون میبِنْگَری
مُرغ از باداست و کِی مانَد به باد؟
نامُناسب را خدا نِسْبَت بِداد
نِسْبَتِ این فَرعْها با اَصْلها
هست بیچون اَرْ چه دادَش وَصلها
آدمی چون زادهٔ خاک هَباست
این پسر را با پدر نِسْبَت کجاست؟
نِسْبَتی گَر هست مَخْفی از خِرَد
هست بیچون و خِرَد کِی پی بَرَد؟
باد را بی چَشم اگر بینِش نَداد
فَرق چون میکرد اَنْدَر قَوْم عاد؟
چون هَمی دانست مؤمن از عَدو؟
چون هَمی دانست مِیْ را از کَدَو؟
آتش نِمْرود را گَر چَشم نیست
با خَلیلَش چون تَجَسُّم کردنیست؟
گَر نبودی نیل را آن نور و دید
از چه قِبْطی را زِ سِبْطی میگُزید؟
گَرنه کوه و سنگ با دیدار شُد
پَس چرا داوود را او یار شُد؟
این زمین را گَر نَبودی چَشمِ جان
از چه قارون را فُرو خورْد آن چُنان؟
گَر نَبودی چَشمِ دل حَنّانه را
چون بِدیدی هَجْرِ آن فَرزانه را؟
سنگریزه گَر نَبودی دیدهوَر
چون گواهی دادی اَنْدَر مُشت در؟
ای خِرَد بَرکَش تو پَرّ و بالها
سوره بَرخوان زُلْزِلَتْ زِلْزالها
در قیامَت این زمین بر نیک و بَد
کِی ز نادیده گواهیها دَهَد؟
که تُحَدِّث حالَها وَ اخْبارَها
تُظْهِرُ الاَرْضُ لَنا اَسْرارَها
این فرستادن مرا پیشِ تو میر
هست بُرهانی که بُدْ مُرْسِل خَبیر
کین چُنین دارو چُنین ناسور را
هست دَرخور از پِی مَیْسور را
واقِعاتی دیده بودی پیش ازین
که خدا خواهد مرا کردن گُزین
من عَصا و نور بِگْرفته به دَست
شاخِ گُستاخِ تورا خواهم شِکَست
واقِعاتِ سَهْمگین از بَهرِ این
گونه گونه مینِمودَت رَبِّ دین
دَر خورِ سِرِّ بَد و طُغیانِ تو
تا بِدانی کوست دَرخورْدانِ تو
تا بدانی کو حَکیم است و خَبیر
مُصْلِحِ اَمْراضِ دَرمانناپذیر
تو به تاویلات میگشتی ازان
کور و کَر کین هست از خواب گِران
وآن طَبیب و آن مُنَجِّم در لُمَع
دیدْ تَعبیرَش بِپوشید از طَمَع
گفت دور از دولَت و از شاهیاَت
که دَرآیَد غُصّه در آگاهیاَت
از غذایِ مُختَلِف یا از طَعام
طَبْعْ شوریده هَمیبینَد مَنام
زان که دید او که نَصیحَتجو نهیی
تُند و خونْخواریّ و مِسْکینخو نهیی
پادشاهان خون کُنند از مَصْلَحَت
لیکْ رَحْمَتْشان فُزون است از عَنَت
شاه را باید که باشد خویِ رَبّ
رَحْمَتِ او سَبْق دارد بر غَضَب
نه غَضَب غالِب بُوَد مانندِ دیو
بیضَرورَت خون کُند از بَهرِ ریو
نه حَلیمیِّ مُخَنَّثوار نیز
که شود زن روسپی زان و کَنیز
دیوخانه کرده بودی سینه را
قِبلهیی سازیده بودی کینه را
شاخِ تیزت بَسْ جِگَرها را که خَسْت
نَکْ عَصایَم شاخِ شوخَت را شِکَست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکستگیست و مراد در بیمرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج
گوهر بعدی:بخش ۹۲ - حمله بردن این جهانیان بر آن جهانیان و تاختن بردن تا سینور ذر و نسل کی سر حد غیب است و غفلت ایشان از کمین کی چون غازی به غزا نرود کافر تاختن آورد
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.