۴۵۲ بار خوانده شده
بخش ۸۹ - در بیان آنک وهم قلب عقلست و ستیزهٔ اوست بدو ماند و او نیست و قصهٔ مجاوبات موسی علیهالسلام کی صاحب عقل بود با فرعون کی صاحب وهم بود
عقلْ ضِدِّ شَهوت است ای پَهْلوان
آن کِه شَهوت میتَنَد عَقلَش مَخوان
وَهْم خوانَش آن کِه شَهوت را گداست
وَهْمِ قَلْبِ نَقْدِ زَرِّ عقلهاست
بیمِحَک پیدا نگردد وَهْم و عقل
هر دو را سویِ مِحَک کُن زود نَقل
این مِحَکْ قُرآن و حالِ اَنْبیا
چون مِحَک مَر قَلْب را گوید بیا
تا بِبینی خویش را ز آسیبِ من
که نِهیی اَهْلِ فَراز و شیبِ من
عقل را گَر اَرِّهیی سازد دو نیم
هَمچو زَر باشد در آتش او بَسیم
وَهْمْ مَر فرعونِ عالَمسوز را
عقلْ مَر موسیِّ جانْ اَفْروز را
رفت موسی بر طَریقِ نیستی
گفت فرعونَش بگو تو کیستی؟
گفت من عَقلَم رَسولِ ذوالْجَلال
حُجَّةاللهام اَمانم از ضَلال
گفت نی خامُش رها کُنهایْ هو
نِسْبَت و نامِ قَدیمَت را بگو
گفت که نِسْبَت مرا از خاکْدانْش
نامِ اَصلَم کمترینِ بَندگانْش
بَندهزادهیْ آن خداونِد وَحید
زاده از پُشتِ جَواریّ و عَبید
نِسْبَت اَصلَم زِ خاک و آب و گِل
آب و گِل را داد یَزدان جان و دل
مَرجِعِ این جسمِ خاکَمْ هم به خاک
مَرجِعِ تو هم به خاکْ ای سَهْمناک
اَصْلِ ما و اَصْلِ جُمله سَرکَشان
هست از خاکیّ و آن را صد نِشان
که مَدَد از خاک میگیرد تَنَت
از غذایِ خاکْ پیچَد گَردَنَت
چون رَوَد جان میشود او باز خاک
اَنْدَر آن گورِ مَخوفِ سَهْمناک
هم تو و هم ما و هم اَشْباهِ تو
خاک گردند و نَمانَد جاهِ تو
گفت غیرِ این نَسَب نامیْت هست
مَر تورا آن نامْ خود اولیتَر است
بَندهٔ فرعون و بَندهیْ بَندگانْش
که ازو پَروَرْد اَوَّل جسم و جانْش
بَندهٔ یاغیِّ طاغیِّ ظَلوم
زین وَطَن بُگْریخته از فِعْلِ شوم
خونی و غَدّاری و حَقْناشِناس
هم بَرین اَوْصافْ خود میکُن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خَلَق
که ندانِسْتی سِپاسِ ما و حَق
گفت حاشا که بُوَد با آن مَلیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اَنْدَر مُلک او را یارْ نی
بَندگانَش را جُز او سالارْ نی
نیست خَلْقَش را دِگَر کَس مالِکی
شِرکَتَش دَعوی کُند جُز هالِکی؟
نَقْشْ او کردهست و نَقّاش من اوست
دَعوی کُند او ظُلْمجوست
تو نتوانی ابَرویِ من ساختن
چون توانی جانِ من بِشْناختن؟
بلکه آن غَدّار و آن طاغی تویی
که کُنی با حَقّْ دَعویِّ دویی
گَر بِکُشتَم من عَوانی را به سَهْو
نه برایِ نَفْس کُشتَم نه به لَهْو
من زدم مُشتیّ و ناگاه اوفْتاد
آن کِه جانَش خود نَبُد جانی بِداد
من سگی کُشتَم تو مُرْسَلْزادگان
صدهزاران طِفْلِ بیجُرم و زیان
کُشتهییّ و خونَشان در گَردَنَت
تا چه آید بر تو زین خونْ خوردَنَت
کُشتهیی ذُریَّتِ یَعقوب را
بر امیدِ قَتلِ منْ مَطْلوب را
کوریِ تو حَق مرا خود بَرگُزید
سرنِگون شُد آنچه نَفْسَت میپَزید
گفت اینها را بِهِل بیهیچ شَک
این بُوَد حَقِّ من و نان و نَمَک؟
که مرا پیشِ حَشَر خواری کُنی؟
روزِ روشنْ بر دِلَم تاری کُنی؟
گفت خواریِّ قیامَت صَعْبتَر
گَر نداری پاسِ منْ در خیر و شَر
زَخْمِ کَیْکی را نمیتوانی کَشید
زَخْم ماری را تو چون خواهی چَشید؟
ظاهِرا کارِ تو ویران میکُنم
لیکْ خاری را گُلِسْتان میکُنم
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
آن کِه شَهوت میتَنَد عَقلَش مَخوان
وَهْم خوانَش آن کِه شَهوت را گداست
وَهْمِ قَلْبِ نَقْدِ زَرِّ عقلهاست
بیمِحَک پیدا نگردد وَهْم و عقل
هر دو را سویِ مِحَک کُن زود نَقل
این مِحَکْ قُرآن و حالِ اَنْبیا
چون مِحَک مَر قَلْب را گوید بیا
تا بِبینی خویش را ز آسیبِ من
که نِهیی اَهْلِ فَراز و شیبِ من
عقل را گَر اَرِّهیی سازد دو نیم
هَمچو زَر باشد در آتش او بَسیم
وَهْمْ مَر فرعونِ عالَمسوز را
عقلْ مَر موسیِّ جانْ اَفْروز را
رفت موسی بر طَریقِ نیستی
گفت فرعونَش بگو تو کیستی؟
گفت من عَقلَم رَسولِ ذوالْجَلال
حُجَّةاللهام اَمانم از ضَلال
گفت نی خامُش رها کُنهایْ هو
نِسْبَت و نامِ قَدیمَت را بگو
گفت که نِسْبَت مرا از خاکْدانْش
نامِ اَصلَم کمترینِ بَندگانْش
بَندهزادهیْ آن خداونِد وَحید
زاده از پُشتِ جَواریّ و عَبید
نِسْبَت اَصلَم زِ خاک و آب و گِل
آب و گِل را داد یَزدان جان و دل
مَرجِعِ این جسمِ خاکَمْ هم به خاک
مَرجِعِ تو هم به خاکْ ای سَهْمناک
اَصْلِ ما و اَصْلِ جُمله سَرکَشان
هست از خاکیّ و آن را صد نِشان
که مَدَد از خاک میگیرد تَنَت
از غذایِ خاکْ پیچَد گَردَنَت
چون رَوَد جان میشود او باز خاک
اَنْدَر آن گورِ مَخوفِ سَهْمناک
هم تو و هم ما و هم اَشْباهِ تو
خاک گردند و نَمانَد جاهِ تو
گفت غیرِ این نَسَب نامیْت هست
مَر تورا آن نامْ خود اولیتَر است
بَندهٔ فرعون و بَندهیْ بَندگانْش
که ازو پَروَرْد اَوَّل جسم و جانْش
بَندهٔ یاغیِّ طاغیِّ ظَلوم
زین وَطَن بُگْریخته از فِعْلِ شوم
خونی و غَدّاری و حَقْناشِناس
هم بَرین اَوْصافْ خود میکُن قیاس
در غریبی خوار و درویش و خَلَق
که ندانِسْتی سِپاسِ ما و حَق
گفت حاشا که بُوَد با آن مَلیک
در خداوندی کسی دیگر شریک
واحد اَنْدَر مُلک او را یارْ نی
بَندگانَش را جُز او سالارْ نی
نیست خَلْقَش را دِگَر کَس مالِکی
شِرکَتَش دَعوی کُند جُز هالِکی؟
نَقْشْ او کردهست و نَقّاش من اوست
دَعوی کُند او ظُلْمجوست
تو نتوانی ابَرویِ من ساختن
چون توانی جانِ من بِشْناختن؟
بلکه آن غَدّار و آن طاغی تویی
که کُنی با حَقّْ دَعویِّ دویی
گَر بِکُشتَم من عَوانی را به سَهْو
نه برایِ نَفْس کُشتَم نه به لَهْو
من زدم مُشتیّ و ناگاه اوفْتاد
آن کِه جانَش خود نَبُد جانی بِداد
من سگی کُشتَم تو مُرْسَلْزادگان
صدهزاران طِفْلِ بیجُرم و زیان
کُشتهییّ و خونَشان در گَردَنَت
تا چه آید بر تو زین خونْ خوردَنَت
کُشتهیی ذُریَّتِ یَعقوب را
بر امیدِ قَتلِ منْ مَطْلوب را
کوریِ تو حَق مرا خود بَرگُزید
سرنِگون شُد آنچه نَفْسَت میپَزید
گفت اینها را بِهِل بیهیچ شَک
این بُوَد حَقِّ من و نان و نَمَک؟
که مرا پیشِ حَشَر خواری کُنی؟
روزِ روشنْ بر دِلَم تاری کُنی؟
گفت خواریِّ قیامَت صَعْبتَر
گَر نداری پاسِ منْ در خیر و شَر
زَخْمِ کَیْکی را نمیتوانی کَشید
زَخْم ماری را تو چون خواهی چَشید؟
ظاهِرا کارِ تو ویران میکُنم
لیکْ خاری را گُلِسْتان میکُنم
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۸ - بیان آنک عهد کردن احمق وقت گرفتاری و ندم هیچ وفایی ندارد کی لو ردوالعادوا لما نهوا عنه و انهم لکاذبون صبح کاذب وفا ندارد
گوهر بعدی:بخش ۹۰ - بیان آنک عمارت در ویرانیست و جمعیت در پراکندگیست و درستی در شکستگیست و مراد در بیمرادیست و وجود در عدم است و علی هذا بقیة الاضداد والازواج
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.