۸۳۵ بار خوانده شده
نامهٔ دیگر نوشت آن بَدگُمان
پُر ز تَشْنیع و نَفیر و پُر فَغان
که یکی رُقْعه نِبِشتَم پیش شَهْ
ای عَجَب آن جا رَسید و یافت رَهْ؟
آن دِگَر را خوانْد هم آن خوبْ خَد
هم نداد او را جواب و تَنْ بِزَد
خُشک میآوَرْد او را شهریار
او مُکَرَّر کرد رُقْعه پنج بار
گفت حاجِب آخِر او بَندهیْ شماست
گَر جوابش بَر نِویسی هم رَواست
از شَهیِّ تو چه کَم گردد اگر
برغُلام و بَنده اَنْدازی نَظَر؟
گفت این سَهْل است امّا اَحْمَق است
مَردِ اَحْمق زشت و مَردودِ حَق است
گَرچه آمُرزَم گناه و زَلَّتَش
هم کُند بر من سَرایَت عِلَّتَش
صد کَس از گَرگین همه گَرگین شوند
خاصه این گَرِّ خَبیثِ ناپَسَند
گَرِّ کَم عقلی مَبادا گَبْر را
شومِ او بیآب دارد ابر را
نَم نَبارَد ابر از شومیِّ او
شهر شُد ویرانه از بومیِّ او
از گَرِ آن اَحْمقانْ طوفانِ نوح
کرد ویران عالَمی را در فُضوح
گفت پیغامبر که اَحْمَق هر کِه هست
او عَدوِّ ماست و غولْ رَهْزَن است
هر کِه او عاقل بُوَد از جانِ ماست
روحِ او و ریحِ او رَیْحان ماست
عقلْ دُشنامَم دهد من راضیاَم
زان که فیضی دارد از فَیّاضیاَم
نَبْوَد آن دُشنامِ او بیفایِده
نَبْوَد آن مِهْمانیاَش بیمایِده
اَحْمَق اَرْ حَلْوا نَهَد اَنْدَر لَبَم
من از آن حَلْوای او اَنْدَر تَبَم
این یَقین دان گَر لَطیف و روشنی
نیست بوسهیْ کونِ خَر را چاشْنی
سَبْلَتَت گَنده کُند بیفایِده
جامه از دیگَش سِیَه بیمایِده
مایِده عقل است نی نان و شِوی
نورِ عقل است ای پسر جان راغِذی
نیست غَیْرِ نورْ آدم را خورِش
از جُزِ آن جانْ نیابد پَرورِش
زین خورِشها اندک اندک باز بُر
کین غذایِ خَر بُوَد نه آنِ حُر
تا غذایِ اَصْل را قابل شَوی
لُقمههایِ نور را آکِلْ شَوی
عکسِ آن نوراست کین نانْ نان شُدهست
فیضِ آن جان است کین جانْ جان شُدهست
چون خوری یک بار از مَاکولِ نور
خاک ریزی بر سَرِ نان و تَنور
عقلْ دو عقل است اَوَّل مَکْسَبی
که دَر آموزی چو در مَکْتَب صَبی
از کتاب و اوْستاد و فکر و ذِکْر
از مَعانی وَزْ عُلومِ خوب و بِکْر
عقلِ تو اَفْزون شود بر دیگران
لیک تو باشی زِ حِفْظِ آن گِران
لوحِ حافِظ باشی اَنْدَر دَوْر و گشت
لوحِ مَحْفوظ اوست کو زین دَر گُذشت
عقلِ دیگر بَخشِش یَزدان بُوَد
چَشمهٔ آن در میانِ جان بُوَد
چون زِ سینه آبِ دانش جوش کرد
نه شود گَنده نه دیرینه نه زَرد
وَرْ رَهِ نَبْعَش بُوَد بَسته چه غَم؟
کو هَمیجوشَد زِ خانه دَم به دَم
عقلِ تَحصیلی مِثالِ جویها
کان رَوَد در خانهیی از کویها
راه آبَش بَسته شُد شد بینَوا
از دَرونِ خویشتنْ جو چَشمه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
پُر ز تَشْنیع و نَفیر و پُر فَغان
که یکی رُقْعه نِبِشتَم پیش شَهْ
ای عَجَب آن جا رَسید و یافت رَهْ؟
آن دِگَر را خوانْد هم آن خوبْ خَد
هم نداد او را جواب و تَنْ بِزَد
خُشک میآوَرْد او را شهریار
او مُکَرَّر کرد رُقْعه پنج بار
گفت حاجِب آخِر او بَندهیْ شماست
گَر جوابش بَر نِویسی هم رَواست
از شَهیِّ تو چه کَم گردد اگر
برغُلام و بَنده اَنْدازی نَظَر؟
گفت این سَهْل است امّا اَحْمَق است
مَردِ اَحْمق زشت و مَردودِ حَق است
گَرچه آمُرزَم گناه و زَلَّتَش
هم کُند بر من سَرایَت عِلَّتَش
صد کَس از گَرگین همه گَرگین شوند
خاصه این گَرِّ خَبیثِ ناپَسَند
گَرِّ کَم عقلی مَبادا گَبْر را
شومِ او بیآب دارد ابر را
نَم نَبارَد ابر از شومیِّ او
شهر شُد ویرانه از بومیِّ او
از گَرِ آن اَحْمقانْ طوفانِ نوح
کرد ویران عالَمی را در فُضوح
گفت پیغامبر که اَحْمَق هر کِه هست
او عَدوِّ ماست و غولْ رَهْزَن است
هر کِه او عاقل بُوَد از جانِ ماست
روحِ او و ریحِ او رَیْحان ماست
عقلْ دُشنامَم دهد من راضیاَم
زان که فیضی دارد از فَیّاضیاَم
نَبْوَد آن دُشنامِ او بیفایِده
نَبْوَد آن مِهْمانیاَش بیمایِده
اَحْمَق اَرْ حَلْوا نَهَد اَنْدَر لَبَم
من از آن حَلْوای او اَنْدَر تَبَم
این یَقین دان گَر لَطیف و روشنی
نیست بوسهیْ کونِ خَر را چاشْنی
سَبْلَتَت گَنده کُند بیفایِده
جامه از دیگَش سِیَه بیمایِده
مایِده عقل است نی نان و شِوی
نورِ عقل است ای پسر جان راغِذی
نیست غَیْرِ نورْ آدم را خورِش
از جُزِ آن جانْ نیابد پَرورِش
زین خورِشها اندک اندک باز بُر
کین غذایِ خَر بُوَد نه آنِ حُر
تا غذایِ اَصْل را قابل شَوی
لُقمههایِ نور را آکِلْ شَوی
عکسِ آن نوراست کین نانْ نان شُدهست
فیضِ آن جان است کین جانْ جان شُدهست
چون خوری یک بار از مَاکولِ نور
خاک ریزی بر سَرِ نان و تَنور
عقلْ دو عقل است اَوَّل مَکْسَبی
که دَر آموزی چو در مَکْتَب صَبی
از کتاب و اوْستاد و فکر و ذِکْر
از مَعانی وَزْ عُلومِ خوب و بِکْر
عقلِ تو اَفْزون شود بر دیگران
لیک تو باشی زِ حِفْظِ آن گِران
لوحِ حافِظ باشی اَنْدَر دَوْر و گشت
لوحِ مَحْفوظ اوست کو زین دَر گُذشت
عقلِ دیگر بَخشِش یَزدان بُوَد
چَشمهٔ آن در میانِ جان بُوَد
چون زِ سینه آبِ دانش جوش کرد
نه شود گَنده نه دیرینه نه زَرد
وَرْ رَهِ نَبْعَش بُوَد بَسته چه غَم؟
کو هَمیجوشَد زِ خانه دَم به دَم
عقلِ تَحصیلی مِثالِ جویها
کان رَوَد در خانهیی از کویها
راه آبَش بَسته شُد شد بینَوا
از دَرونِ خویشتنْ جو چَشمه را
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷۳ - شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او
گوهر بعدی:بخش ۷۵ - قصهٔ آنک کسی به کسی مشورت میکرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.