۵۸۸ بار خوانده شده
بخش ۴۰ - خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیهالسلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیهالسلام
چون خَبَر یابید جَدِّ مُصْطَفی
از حَلیمه وَزْ فَغانَش بَر مَلا
وزْ چُنان بانگِ بُلند و نَعْرهها
که به میلی میرَسید از وِیْ صدا
زود عَبْدُالْمُطَّلِب دانست چیست
دَست بر سینه هَمیزد میگِریست
آمد از غَمْ بر دَرِ کعبه به سوز
کِی خَبیر از سِرِّ شب وَزْ رازِ روز
خویشتن را من نمیبینَم فَنی
تا بُوَد هَمرازِ تو هَمچون مَنی
خویشتن را من نمیبینم هُنر
تا شَوَم مَقْبولِ این مَسْعود دَر
یا سَر و سَجْدهیْٔ مرا قَدْری بُوَد
یا به اَشکَم دولتی خَندان شود
لیکْ در سیمایِ آن دُرِّ یَتیم
دیدهاَم آثارِ لُطْفَت ای کَریم
که نمیمانَد به ما گَرچه زِ ماست
ما همه مِسّیم و اَحمَد کیمیاست
آن عَجایبها که من دیدم بَرو
من ندیدم بر وَلیّ و بر عَدو
آن کِه فَضْلِ تو دَرین طِفْلیش داد
کَس نِشان نَدْهَد به صد سالِه جِهاد
چون یَقین دیدم عِنایَتهایِ تو
بر وِیْ او دُرّیست از دریایِ تو
من هم او را می شَفیع آرَم به تو
حالِ او ای حالدان با من بگو
از دَرونِ کعبه آمد بانگْ زود
که هماکنون رُخ به تو خواهد نِمود
با دو صد اِقبالْ او مَحظوظِ ماست
با دو صد طُلْبِ مَلَک مَحْفوظِ ماست
ظاهِرَش را شُهرهٔ کیهان کُنیم
باطِنَش را از همه پنهان کُنیم
زَرِّ کان بود آب و گِل ما زَرگَریم
که گَهَش خَلْخال و گَهْ خاتَم بُریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاهْ بَندِ گَردنِ شیرش کُنیم
گَهْ تُرَنْج تَخت بَرسازیم ازو
گاهْ تاجِ فَرقهایِ مُلْکجو
عشقها داریم با این خاکْ ما
زان که اُفتادهست در قَعْدهیْ رضا
گَهْ چُنین شاهی ازو پیدا کُنیم
گَهْ هم او را پیش شَهْ شَیْدا کُنیم
صد هزاران عاشق و معشوقْ ازو
در فَغان و در نَفیر و جُست و جو
کارِ ما این است بر کوریِّ آن
که به کارِ ما ندارد مَیْلِ جان
این فَضیلَت خاک را زان رو دهیم
که نَوالِه پیشِ بیبَرگان نَهیم
زان که دارد خاکْ شَکلِ اَغْبَری
وَزْ دَرون دارد صِفات اَنْوَری
ظاهِرَش با باطِنَش گشته به جنگ
باطِنَش چون گوهر و ظاهِر چو سنگ
ظاهِرَش گوید که ما اینیم و بَسْ
باطِنَش گوید نِکو بینْ پیش و پَس
ظاهِرَش مُنْکِر که باطِنْ هیچ نیست
باطِنَش گوید که بِنْماییم بیست
ظاهِرَش با باطِنَش در چالِشاَند
لاجَرَم زین صَبْر نُصْرت میکَشَند
زین تُرُشرو خاکْ صورتها کُنیم
خَندهٔ پنهانْش را پیدا کُنیم
زان که ظاهِر خاکْ اَنْدوه و بُکاست
در دَرونَش صد هزاران خَندههاست
کاشِفُ السِّرّیم و کارِ ما همین
کین نَهانها را بَر آریم از کَمین
گَرچه دُزد از مُنْکِری تَن میزَنَد
شِحْنه آن از عَصر پیدا میکُند
فَضْلها دُزدیدهاَند این خاکها
تا مُقِرّ آریمَشان از اِبْتِلا
بَسْ عَجَب فرزند کو را بوده است
لیکْ اَحمَد بر همه افُزوده است
شُد زمین و آسْمانْ خَندان و شاد
کین چُنین شاهی زِ ما دو جُفتْ زاد
میشِکافَد آسْمان از شادی اَش
خاکْ چون سوسن شُده ز آزادی اَش
ظاهِرَت با باطِنَت ای خاکِ خَوش
چون که در جَنگَند و اَنْدَر کَشْمَکَش
هر کِه با خود بَهرِ حَق باشد به جنگ
تا شود مَعْنیش خَصْمِ بو و رنگ
ظُلْمتَش با نورِ او شُد در قِتال
آفتابِ جانْش را نَبْوَد زَوال
هر کِه کوشَد بَهرِ ما در اِمْتِحان
پُشتْ زیر پایَش آرَد آسْمان
ظاهِرَت از تیرگی اَفْغانْ کُنان
باطِنِ تو گُلْسِتان در گُلْسِتان
قاصِد او چون صوفیان روتُرُش
تا نَیامیزَند با هر نورْکُش
عارفانِ روتُرُش چون خارپُشت
عیشْ پنهان کرده در خارِ دُرُشت
باغْ پنهان گِردِ باغْ آن خارْ فاش
کِی عَدوِّی دُزد زین دَر دور باش
خارپُشتا خارْ حارِس کردهیی
سَر چو صوفی در گَریبان بُردهیی
تا کسی دوچار دانگِ عیشِ تو
کَم شود زین گُلْرُخان خارْخو
طِفْلِ تو گَرچه که کودکخو بُدهست
هر دو عالَم خود طُفَیْلِ او بُدهست
ما جهانی را بِدو زنده کُنیم
چَرخ را در خِدْمَتَش بَنده کُنیم
گفت عَبْدُالمُطَّلِب کین دَم کجاست
ای عَلیمُ السِّرْ نشان دِهْ راهِ راست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
از حَلیمه وَزْ فَغانَش بَر مَلا
وزْ چُنان بانگِ بُلند و نَعْرهها
که به میلی میرَسید از وِیْ صدا
زود عَبْدُالْمُطَّلِب دانست چیست
دَست بر سینه هَمیزد میگِریست
آمد از غَمْ بر دَرِ کعبه به سوز
کِی خَبیر از سِرِّ شب وَزْ رازِ روز
خویشتن را من نمیبینَم فَنی
تا بُوَد هَمرازِ تو هَمچون مَنی
خویشتن را من نمیبینم هُنر
تا شَوَم مَقْبولِ این مَسْعود دَر
یا سَر و سَجْدهیْٔ مرا قَدْری بُوَد
یا به اَشکَم دولتی خَندان شود
لیکْ در سیمایِ آن دُرِّ یَتیم
دیدهاَم آثارِ لُطْفَت ای کَریم
که نمیمانَد به ما گَرچه زِ ماست
ما همه مِسّیم و اَحمَد کیمیاست
آن عَجایبها که من دیدم بَرو
من ندیدم بر وَلیّ و بر عَدو
آن کِه فَضْلِ تو دَرین طِفْلیش داد
کَس نِشان نَدْهَد به صد سالِه جِهاد
چون یَقین دیدم عِنایَتهایِ تو
بر وِیْ او دُرّیست از دریایِ تو
من هم او را می شَفیع آرَم به تو
حالِ او ای حالدان با من بگو
از دَرونِ کعبه آمد بانگْ زود
که هماکنون رُخ به تو خواهد نِمود
با دو صد اِقبالْ او مَحظوظِ ماست
با دو صد طُلْبِ مَلَک مَحْفوظِ ماست
ظاهِرَش را شُهرهٔ کیهان کُنیم
باطِنَش را از همه پنهان کُنیم
زَرِّ کان بود آب و گِل ما زَرگَریم
که گَهَش خَلْخال و گَهْ خاتَم بُریم
گه حمایلهای شمشیرش کنیم
گاهْ بَندِ گَردنِ شیرش کُنیم
گَهْ تُرَنْج تَخت بَرسازیم ازو
گاهْ تاجِ فَرقهایِ مُلْکجو
عشقها داریم با این خاکْ ما
زان که اُفتادهست در قَعْدهیْ رضا
گَهْ چُنین شاهی ازو پیدا کُنیم
گَهْ هم او را پیش شَهْ شَیْدا کُنیم
صد هزاران عاشق و معشوقْ ازو
در فَغان و در نَفیر و جُست و جو
کارِ ما این است بر کوریِّ آن
که به کارِ ما ندارد مَیْلِ جان
این فَضیلَت خاک را زان رو دهیم
که نَوالِه پیشِ بیبَرگان نَهیم
زان که دارد خاکْ شَکلِ اَغْبَری
وَزْ دَرون دارد صِفات اَنْوَری
ظاهِرَش با باطِنَش گشته به جنگ
باطِنَش چون گوهر و ظاهِر چو سنگ
ظاهِرَش گوید که ما اینیم و بَسْ
باطِنَش گوید نِکو بینْ پیش و پَس
ظاهِرَش مُنْکِر که باطِنْ هیچ نیست
باطِنَش گوید که بِنْماییم بیست
ظاهِرَش با باطِنَش در چالِشاَند
لاجَرَم زین صَبْر نُصْرت میکَشَند
زین تُرُشرو خاکْ صورتها کُنیم
خَندهٔ پنهانْش را پیدا کُنیم
زان که ظاهِر خاکْ اَنْدوه و بُکاست
در دَرونَش صد هزاران خَندههاست
کاشِفُ السِّرّیم و کارِ ما همین
کین نَهانها را بَر آریم از کَمین
گَرچه دُزد از مُنْکِری تَن میزَنَد
شِحْنه آن از عَصر پیدا میکُند
فَضْلها دُزدیدهاَند این خاکها
تا مُقِرّ آریمَشان از اِبْتِلا
بَسْ عَجَب فرزند کو را بوده است
لیکْ اَحمَد بر همه افُزوده است
شُد زمین و آسْمانْ خَندان و شاد
کین چُنین شاهی زِ ما دو جُفتْ زاد
میشِکافَد آسْمان از شادی اَش
خاکْ چون سوسن شُده ز آزادی اَش
ظاهِرَت با باطِنَت ای خاکِ خَوش
چون که در جَنگَند و اَنْدَر کَشْمَکَش
هر کِه با خود بَهرِ حَق باشد به جنگ
تا شود مَعْنیش خَصْمِ بو و رنگ
ظُلْمتَش با نورِ او شُد در قِتال
آفتابِ جانْش را نَبْوَد زَوال
هر کِه کوشَد بَهرِ ما در اِمْتِحان
پُشتْ زیر پایَش آرَد آسْمان
ظاهِرَت از تیرگی اَفْغانْ کُنان
باطِنِ تو گُلْسِتان در گُلْسِتان
قاصِد او چون صوفیان روتُرُش
تا نَیامیزَند با هر نورْکُش
عارفانِ روتُرُش چون خارپُشت
عیشْ پنهان کرده در خارِ دُرُشت
باغْ پنهان گِردِ باغْ آن خارْ فاش
کِی عَدوِّی دُزد زین دَر دور باش
خارپُشتا خارْ حارِس کردهیی
سَر چو صوفی در گَریبان بُردهیی
تا کسی دوچار دانگِ عیشِ تو
کَم شود زین گُلْرُخان خارْخو
طِفْلِ تو گَرچه که کودکخو بُدهست
هر دو عالَم خود طُفَیْلِ او بُدهست
ما جهانی را بِدو زنده کُنیم
چَرخ را در خِدْمَتَش بَنده کُنیم
گفت عَبْدُالمُطَّلِب کین دَم کجاست
ای عَلیمُ السِّرْ نشان دِهْ راهِ راست؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
گوهر بعدی:بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیهالسلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.