۳۶۳ بار خوانده شده
پیرمردی پیشش آمد با عَصا
کِی حَلیمه چه فُتاد آخِر تورا
که چُنین آتش زِ دلْ اَفْروختی
این جِگَرها را زِ ماتَم سوختی؟
گفت احمد را رَضیعَم مُعْتَمَد
پَس بیاوَرْدم که بِسْپارَم به جَد
چون رَسیدم در حَطیم آوازها
میرَسید و میشَنیدم از هوا
من چو آن اَلْحان شَنیدم از هوا
طِفْل را بِنْهادَم آن جا زان صَدا
تا بِبینَم این نِدا آوازِ کیست؟
که نِدایی بَسْ لَطیف و بَسْ شَهیست
نَزْ کسی دیدم به گِردِ خود نِشان
نه نِدا می مُنْقَطِع شُد یک زمان
چون که واگشتم زِ حیرتهایِ دل
طِفْل را آن جا نَدیدم وایِ دل
گُفتَش ای فرزند تو اَنْدُه مَدار
که نِمایَم مَر تورا یک شهریار
که بگوید گَر بخواهد حالِ طِفْل
او بِدانَد مَنْزِل و تَرحالِ طِفْل
پَس حَلیمه گفت ای جانَم فِدا
مَر تورا ای شیخِ خوبِ خوشنِدا
هین مرا بِنْمایْ آن شاهِ نَظَر
کِشْ بُوَد از حالِ طِفْلِ من خَبَر
بُرد او را پیشِ عُزّی کین صَنَم
هست در اَخْبارِ غَیْبی مُغْتَنَم
ما هزاران گُم شده زو یافتیم
چون به خِدمَت سویِ او بِشْتافتیم
پیر کرد او را سُجود و گفت زود
ای خداوندِ عَرَب ای بَحْرِ جود
گفت ای عُزّی تو بس اِکْرامها
کردهیی تا رَسْتهایم از دامها
بر عَرَب حَقْ است از اِکْرامِ تو
فَرض گشته تا عَرَب شد رامِ تو
این حَلیمه یْٔ سَعْدی از اومیدِ تو
آمد اَنْدَر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو
که ازو فرزندْ طِفْلی گُم شُدهست
نامِ آن کودک مُحَمَّد آمدهست
چون مُحَمَّد گفت آن جُمله بُتان
سَرنِگون گشتند و ساجِد آن زمان
که بُرو ای پیر این چه جُست و جوست؟
آن مُحَمَّد را که عَزْلِ ما ازوست
ما نِگون و سَنگسار آییم ازو
ما کَساد و بیعِیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدَندی زِ ما
وَقتِ فَتْرَت گاه گاه اَهْل هوا
گُم شود چون بارگاهِ او رَسید
آب آمد مَر تَیَمُّم را دَرید
دور شو ای پیر فِتْنه کَم فُروز
هین زِ رَشکِ اَحمَدی ما را مَسوز
دور شو بَهرِ خدا ای پیر تو
تا نَسوزی ز آتشِ تَقْدیر تو
این چه دُمِّ اَژدَها اَفْشردن است؟
هیچ دانی چه خَبَر آوَرْدن است؟
زین خَبَر جوشَد دلِ دریا و کان
زین خَبَر لَرْزان شود هفت آسْمان
چون شَنید از سنگها پیر این سُخُن
پَس عَصا اَنْداخت آن پیرِ کُهُن
پَس زِ لَرْزه و خَوْف و بیمِ آن نِدا
پیرْ دَندانها به هم بر میزَدی
آن چُنانْک اَنْدَر زمستانْ مَردِ عور
او هَمی لَرزید و میگفت ای ثُبور
چون دَران حالَت بِدید او پیر را
زان عَجَب گُم کرد زنْ تَدبیر را
گفت پیر اگر چه من در مِحْنَتَم
حیرتْ اَنْدَر حیرتْ اَنْدَر حیرتَم
ساعتی بادَم خَطیبی میکُند
ساعتی سَنگم ادیبی میکُند
بادْ با حَرفَم سُخَنها میدَهَد
سنگ و کوهَم فَهْم اشیا میدَهَد
گاهْ طِفْلَم را رُبوده غَیْبیان
غَیْبیانِ سَبزْ پَرِّ آسْمان
از که نالَم؟ با کِه گویم این گِلِه؟
من شُدم سودایی اکنون صد دِلِه
غَیْرتَش از شَرحِ غَیْبَم لب بِبَست
این قَدَر گویم که طِفْلَم گُم شدهست
گَر بگویم چیزِ دیگر من کُنون
خَلْق بَندَنْدَم به زنجیرِ جُنون
گفت پیرش کی حَلیمه شاد باش
سَجْدهٔ شُکر آر و رو را کَمْ خَراش
غَم مَخور یاوه نَگَردد او زِ تو
بلکه عالَم یاوه گردد اَنْدَرو
هر زمان از رَشکِ غَیْرت پیش و پَس
صد هزاران پاسْبان است و حَرَس
آن نَدیدی کان بُتان ذو فُنون
چون شُدند از نامِ طِفْلَت سَرنِگون؟
این عَجَب قَرنیست بر رویِ زمین
پیر گشتم من نَدیدم جِنْس این
زین رسالَت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گُنَه کاران گُماشت؟
سنگْ بیجُرم است در مَعْبودیاَش
تو نهیی مُضْطَر که بَنده بودیاَش
او که مُضْطَر این چُنین تَرسان شُدهست
تا که بر مُجرِم چهها خواهند بَست؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کِی حَلیمه چه فُتاد آخِر تورا
که چُنین آتش زِ دلْ اَفْروختی
این جِگَرها را زِ ماتَم سوختی؟
گفت احمد را رَضیعَم مُعْتَمَد
پَس بیاوَرْدم که بِسْپارَم به جَد
چون رَسیدم در حَطیم آوازها
میرَسید و میشَنیدم از هوا
من چو آن اَلْحان شَنیدم از هوا
طِفْل را بِنْهادَم آن جا زان صَدا
تا بِبینَم این نِدا آوازِ کیست؟
که نِدایی بَسْ لَطیف و بَسْ شَهیست
نَزْ کسی دیدم به گِردِ خود نِشان
نه نِدا می مُنْقَطِع شُد یک زمان
چون که واگشتم زِ حیرتهایِ دل
طِفْل را آن جا نَدیدم وایِ دل
گُفتَش ای فرزند تو اَنْدُه مَدار
که نِمایَم مَر تورا یک شهریار
که بگوید گَر بخواهد حالِ طِفْل
او بِدانَد مَنْزِل و تَرحالِ طِفْل
پَس حَلیمه گفت ای جانَم فِدا
مَر تورا ای شیخِ خوبِ خوشنِدا
هین مرا بِنْمایْ آن شاهِ نَظَر
کِشْ بُوَد از حالِ طِفْلِ من خَبَر
بُرد او را پیشِ عُزّی کین صَنَم
هست در اَخْبارِ غَیْبی مُغْتَنَم
ما هزاران گُم شده زو یافتیم
چون به خِدمَت سویِ او بِشْتافتیم
پیر کرد او را سُجود و گفت زود
ای خداوندِ عَرَب ای بَحْرِ جود
گفت ای عُزّی تو بس اِکْرامها
کردهیی تا رَسْتهایم از دامها
بر عَرَب حَقْ است از اِکْرامِ تو
فَرض گشته تا عَرَب شد رامِ تو
این حَلیمه یْٔ سَعْدی از اومیدِ تو
آمد اَنْدَر ظِلِّ شاخِ بیدِ تو
که ازو فرزندْ طِفْلی گُم شُدهست
نامِ آن کودک مُحَمَّد آمدهست
چون مُحَمَّد گفت آن جُمله بُتان
سَرنِگون گشتند و ساجِد آن زمان
که بُرو ای پیر این چه جُست و جوست؟
آن مُحَمَّد را که عَزْلِ ما ازوست
ما نِگون و سَنگسار آییم ازو
ما کَساد و بیعِیار آییم ازو
آن خیالاتی که دیدَندی زِ ما
وَقتِ فَتْرَت گاه گاه اَهْل هوا
گُم شود چون بارگاهِ او رَسید
آب آمد مَر تَیَمُّم را دَرید
دور شو ای پیر فِتْنه کَم فُروز
هین زِ رَشکِ اَحمَدی ما را مَسوز
دور شو بَهرِ خدا ای پیر تو
تا نَسوزی ز آتشِ تَقْدیر تو
این چه دُمِّ اَژدَها اَفْشردن است؟
هیچ دانی چه خَبَر آوَرْدن است؟
زین خَبَر جوشَد دلِ دریا و کان
زین خَبَر لَرْزان شود هفت آسْمان
چون شَنید از سنگها پیر این سُخُن
پَس عَصا اَنْداخت آن پیرِ کُهُن
پَس زِ لَرْزه و خَوْف و بیمِ آن نِدا
پیرْ دَندانها به هم بر میزَدی
آن چُنانْک اَنْدَر زمستانْ مَردِ عور
او هَمی لَرزید و میگفت ای ثُبور
چون دَران حالَت بِدید او پیر را
زان عَجَب گُم کرد زنْ تَدبیر را
گفت پیر اگر چه من در مِحْنَتَم
حیرتْ اَنْدَر حیرتْ اَنْدَر حیرتَم
ساعتی بادَم خَطیبی میکُند
ساعتی سَنگم ادیبی میکُند
بادْ با حَرفَم سُخَنها میدَهَد
سنگ و کوهَم فَهْم اشیا میدَهَد
گاهْ طِفْلَم را رُبوده غَیْبیان
غَیْبیانِ سَبزْ پَرِّ آسْمان
از که نالَم؟ با کِه گویم این گِلِه؟
من شُدم سودایی اکنون صد دِلِه
غَیْرتَش از شَرحِ غَیْبَم لب بِبَست
این قَدَر گویم که طِفْلَم گُم شدهست
گَر بگویم چیزِ دیگر من کُنون
خَلْق بَندَنْدَم به زنجیرِ جُنون
گفت پیرش کی حَلیمه شاد باش
سَجْدهٔ شُکر آر و رو را کَمْ خَراش
غَم مَخور یاوه نَگَردد او زِ تو
بلکه عالَم یاوه گردد اَنْدَرو
هر زمان از رَشکِ غَیْرت پیش و پَس
صد هزاران پاسْبان است و حَرَس
آن نَدیدی کان بُتان ذو فُنون
چون شُدند از نامِ طِفْلَت سَرنِگون؟
این عَجَب قَرنیست بر رویِ زمین
پیر گشتم من نَدیدم جِنْس این
زین رسالَت سنگها چون ناله داشت
تا چه خواهد بر گُنَه کاران گُماشت؟
سنگْ بیجُرم است در مَعْبودیاَش
تو نهیی مُضْطَر که بَنده بودیاَش
او که مُضْطَر این چُنین تَرسان شُدهست
تا که بر مُجرِم چهها خواهند بَست؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیهالسلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلیالله علیه و سلم
گوهر بعدی:بخش ۴۰ - خبر یافتن جد مصطفی عبدالمطلب از گم کردن حلیمه محمد را علیهالسلام و طالب شدن او گرد شهر و نالیدن او بر در کعبه و از حق درخواستن و یافتن او محمد را علیهالسلام
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.