۳۱۲ بار خوانده شده
بخش ۳۸ - قصهٔ یاری خواستن حلیمه از بتان چون عقیب فطام مصطفی را علیهالسلام گم کرد و لرزیدن و سجدهٔ بتان و گواهی دادن ایشان بر عظمت کار مصطفی صلیالله علیه و سلم
قِصّهٔ رازِ حَلیمه گویَمَت
تا زُدایَد داستانِ او غَمَت
مُصْطَفی را چون زِ شیرْ او باز کرد
بر کَفَش بَرداشت چون ریحان و وَرْد
میگُریزانیدَش از هر نیک و بَد
تا سِپارَد آن شَهَنْشَه را به جَد
چون هَمیآوَرْد اَمانَت را زِ بیم
شُد به کعبه و آمد او اَنْدَر حَطیم
از هوا بِشْنید بانگی کِی حَطیم
تافْت بر تو آفتابی بَس عَظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نورْ از خورشیدِ جود
ای حَطیم امروز آرَد در تو رَخْت
مُحْتَشَم شاهی که پیکِ اوست بَخت
ای حَطیم امروز بیشَک از نوی
مَنْزِلِ جانهایِ بالایی شَوی
جانِ پاکانْ طُلْب طُلْب و جَوْق جَوْق
آیَدَت از هر نواحی مَستِ شوق
گشت حیران آن حَلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سویِ قَفا
شش جِهَت خالی زِ صورت وین نِدا
شُد پَیاپِی آن نِدا را جانْ فِدا
مُصْطَفی را بر زمین بِنْهاد او
تا کُند آن بانگِ خوش را جُست و جو
چَشم میاَنْداخت آن دَمْ سو به سو
که کجایَست این شَهِ اسرارگو؟
کین چُنین بانگِ بلند از چَپّ و راست
میرَسَد یا رَب رسانَنده کجاست؟
چون نَدید او خیره و نومید شُد
جسمْ لَرْزان هَمچو شاخ بید شُد
باز آمد سویِ آن طِفْلِ رَشید
مُصْطَفی را بر مَکانِ خود نَدید
حیرت اَنْدَر حیرت آمد بر دِلَش
گشت بَسْ تاریک از غَمْ مَنْزِلَش
سویِ مَنْزِلها دَوید و بانگ داشت
که کِه بر دُردانهاَم غارت گُماشت؟
مَکّیان گفتند ما را عِلْم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چَندان اَشک و کرد او بَسْ فَغان
که ازو گِریان شُدند آن دیگران
سینه کوبان آن چُنان بِگْریست خَوش
کَاخْتَران گِریان شُدند از گریهاَش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
تا زُدایَد داستانِ او غَمَت
مُصْطَفی را چون زِ شیرْ او باز کرد
بر کَفَش بَرداشت چون ریحان و وَرْد
میگُریزانیدَش از هر نیک و بَد
تا سِپارَد آن شَهَنْشَه را به جَد
چون هَمیآوَرْد اَمانَت را زِ بیم
شُد به کعبه و آمد او اَنْدَر حَطیم
از هوا بِشْنید بانگی کِی حَطیم
تافْت بر تو آفتابی بَس عَظیم
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صدهزاران نورْ از خورشیدِ جود
ای حَطیم امروز آرَد در تو رَخْت
مُحْتَشَم شاهی که پیکِ اوست بَخت
ای حَطیم امروز بیشَک از نوی
مَنْزِلِ جانهایِ بالایی شَوی
جانِ پاکانْ طُلْب طُلْب و جَوْق جَوْق
آیَدَت از هر نواحی مَستِ شوق
گشت حیران آن حَلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سویِ قَفا
شش جِهَت خالی زِ صورت وین نِدا
شُد پَیاپِی آن نِدا را جانْ فِدا
مُصْطَفی را بر زمین بِنْهاد او
تا کُند آن بانگِ خوش را جُست و جو
چَشم میاَنْداخت آن دَمْ سو به سو
که کجایَست این شَهِ اسرارگو؟
کین چُنین بانگِ بلند از چَپّ و راست
میرَسَد یا رَب رسانَنده کجاست؟
چون نَدید او خیره و نومید شُد
جسمْ لَرْزان هَمچو شاخ بید شُد
باز آمد سویِ آن طِفْلِ رَشید
مُصْطَفی را بر مَکانِ خود نَدید
حیرت اَنْدَر حیرت آمد بر دِلَش
گشت بَسْ تاریک از غَمْ مَنْزِلَش
سویِ مَنْزِلها دَوید و بانگ داشت
که کِه بر دُردانهاَم غارت گُماشت؟
مَکّیان گفتند ما را عِلْم نیست
ما ندانستیم کان جا کودکیست
ریخت چَندان اَشک و کرد او بَسْ فَغان
که ازو گِریان شُدند آن دیگران
سینه کوبان آن چُنان بِگْریست خَوش
کَاخْتَران گِریان شُدند از گریهاَش
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۳۷ - چاره کردن سلیمان علیهالسلام در احضار تخت بلقیس از سبا
گوهر بعدی:بخش ۳۹ - حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.