۱۸۸۸ بار خوانده شده

بخش ۳۱ - حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز می‌ریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمی‌رسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب می‌آورد

در نُغولی بود آب آن تشنه رانْد
بر درختِ جَوْزْ جَوْزی می‌فَشانْد

می‌فُتاد از جَوْزبُنْ جَوزْ اَنْدَر آب
بانگ می‌آمد هَمی دید او حَباب

عاقلی گُفتَش که بُگذار ای فَتی
جَوزْها خود تشنگی آرَد تورا

بیش تر در آب می‌اُفْتَد ثَمر
آب در پَستی‌ست از تو دور در

تا تو از بالا فُرو آیی به زور
آبِ جویَش بُرده باشد تا به دور

گفت قَصدَم زین فَشاندن جَوْز نیست
تیزتَر بِنْگَر بَرین ظاهِر مَایست

قَصدِ من آن است کآیَد بانگِ آب
هم بِبینَم بر سَرِ آبْ این حَباب

تشنه را خود شُغلْ چِه بْوَد در جهان؟
گِردِ پایِ حوض گشتنْ جاودان

گِرْدِ جو و گِرْدِ آب و بانگِ آب
هَمچو حاجی طایِفِ کعبهٔ‌یْ صَواب

هم‌چُنان مَقْصودِ من زین مَثنوی
ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین تویی

مَثنوی اَنْدَر فُروع و در اُصول
جُمله آنِ توست کَردَسْتی قَبول

در قَبول آرَند شاهانْ نیک و بَد
چون قَبول آرند نَبْوَد بیشْ رَد

چون نِهالی کاشْتی آبَش بِدِه
چون گُشادش داده‌یی بگُشا گِرِه

قَصدَم از اَلْفاظِ او رازِ تواست
قَصدَم از اِنْشایَش آوازِ تواست

پیشِ من آوازَتْ آوازِ خداست
عاشق از معشوقْ حاشا که جُداست

اِتّصالی بی‌تَکَیُّف بی‌قیاس
هست رَبُّ النّاس را با جانِ ناس

لیک گفتم ناسْ من نَسْناس نی
ناسْ غَیْرِ جانِ جانْ‌اِشْناس نی

ناسْ مَردم باشد و کو مَردمی؟
تو سَرِ مَردم نَدیدَسْتی دُمی

ما رَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ خوانده‌یی
لیک جسمی در تَجَزّی مانده‌یی

مُلْکِ جسمَت را چو بِلْقیس ای غَبی
تَرک کُن بَهر سُلَیمانِ نَبی

می‌کُنم لا حَوْل نه از گفتِ خویش
بلکه از وَسْواسِ آن اندیشه کیش

کو خیالی می‌کُند در گفتِ من
در دل از وَسْواس و اِنْکاراتِ ظَن

می‌کُنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضِدَّم گُفتنی‌ست

چون که گفتِ من گِرفتَت در گِلو
من خَمُش کردم تو آنِ خود بگو

آن یکی ناییِّ خوش نِیْ می‌زده‌ست
ناگهان از مَقْعَدَش بادی بِجَست

نای را بر کون نَهاد او که زِ من
گَر تو بهتر می‌زَنی بِسْتان بزَن

ای مُسلمان خود اَدَب اَنْدر طَلَب
نیست اِلّا حَمْل از هر بی‌اَدَب

هر کِه را بینی شکایت می‌کند
که فُلان کَس راست طَبْع و خویِ بَد

این شِکایت‌گَر بِدان که بَدخو است
که مَر آن بَدخوی را او بَدگو است

زان که خوشْ‌ْخو آن بُوَد کو در خُمول
باشد از بَدخو و بَدطَبْعان حَمول

لیک در شیخ آن گِلِه زآمْرِ خداست
نه پِیِ خشم و مُمارات و هواست

آن شِکایَت نیست هست اِصْلاحِ جان
چون شِکایَت کردنِ پِیغامبران

ناحَمولی اَنْبیا از اَمْر دان
وَرْنه حَمّال است بَد را حِلْمَشان

طَبْع را کُشتند در حَمْلِ بَدی
ناحَمولی گَر بُوَد هست ایزدی

ای سُلیمان در میانِ زاغ و باز
حِلْمِ حَق شو با همه مُرغان بِساز

ای دو صد بِلْقیس حِلْمَت را زَبون
کِه اهْدِ قَوْمی اِنَّهُمْ لا یَعْلَمون
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
گوهر بعدی:بخش ۳۲ - تهدید فرستادن سلیمان علیه‌السلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.