۸۴۴ بار خوانده شده

بخش ۲۲۶ - با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق

گفت ای عَنْقایِ حق جان را مَطاف
شُکر که باز آمدی زان کوهِ قاف

ای سِرافیلِ قیامَت گاهِ عشق
ای تو عشقِ عشق و ای دِلْخواهِ عشق

اَوَّلین خِلْعَت که خواهی دادَنَم
گوش خواهم که نَهی بر روزَنَم

گَرچه می‌دانی به صَفْوَت حالِ من
بَنده‌پَروَر گوش کُن اَقْوالِ من

صد هزاران بار ای صَدْرِ فَرید
ز آرزویِ گوشِ تو هوشَم پَرید

آن سَمیعیِّ تو وان اِصْغایِ تو
وان تَبَسُّم‌هایِ جانْ‌اَفْزایِ تو

آن نَیوشیدن کَم و بیشِ مرا
عِشوهٔ جانِ بَداَنْدیشِ مرا

قَلْب‌هایِ من که آن مَعْلومِ توست
بَس پَذیرفتی تو چون نَقْدِ دُرُست

بَهرِ گُستاخیِّ شوخِ غِرِّه‌یی
حِلْم‌ها در پیشِ حِلْمَت ذَرّه‌یی

اَوَّلا بِشْنو که چون مانْدم زِ شَسْت
اَوَّل و آخِر زِ پیشِ من بِجَسْت

ثانیا بِشْنو تو ای صَدْرِ وَدود
که بَسی جُستَم تورا ثانی نَبود

ثالثا تا از تو بیرون رَفته‌ام
گوییا ثالِثْ ثَلاثه گفته‌ام

رابِعا چون سوختْ ما را مَزرَعه
می‌نَدانَم خامِسه از رابِعه

هر کجا یابی تو خونْ بر خاک‌ها
پِی بَری باشد یَقینْ از چَشمِ ما

گفتِ من رَعْد است و این بانگ و حَنین
زَابْر خواهد تا بِبارَد بر زمین

من میانِ گفت و گریه می‌تَنَم
یا بِگِریم یا بِگویم؟ چون کُنم؟

گَر بِگویَم فوت می‌گردد بُکا
وَرْ نَگویَم چون کُنم شُکر و ثَنا

می‌فُتَد از دیده خونِ دلْ شَها
بین چه اُفتاده‌ست از دیده مرا

این بِگُفت و گریه دَر شُد آن نَحیف
که بَرو بِگْریست هم دون هم شَریف

از دِلَش چَندان بَر آمَد هایْ هویْ
حَلْقه کرد اَهْلِ بُخارا گِرْدِ اویْ

خیره گویان خیره گریان خیره‌خَند
مَرد و زن خُرد و کَلانْ حیران شُدند

شَهر همْ هم‌رَنگِ او شُد اَشْک ریز
مَرد و زن دَرهَم شُده چون رَستْخیز

آسْمان می‌گفت آن دَم با زمین
گَر قیامَت را نَدیدَستی بِبین

عقلْ حیران که چه عشق است و چه حال
تا فِراقِ او عَجَب‌تَر یا وصال؟

چَرخْ بَر خوانْده قیامَت‌نامه را
تا مَجَرِّه بَر دَریده جامه را

با دو عالَمْ عشق را بیگانگی
اَنْدَرو هفتاد و دو دیوانگی

سخت پنهان است و پیدا حیرَتَش
جانِ سُلطانانِ جانْ در حَسرَتَش

غَیْرِ هفتاد و دو مِلَّت کیشِ او
تَختِ شاهانْ تَخته‌بَندی پیشِ او

مُطربِ عشق این زَنَد وَقتِ سَماع
بَندگی بَند و خداوندی صُداع

پس چه باشد عشق؟ دریایِ عَدَم
دَر شِکَسته عقل را آن جا قَدَم

بَندگیّ و سَلْطَنَت مَعْلوم شُد
زین دو پَرده عاشقی مَکْتوم شُد

کاشْکی هستی زبانی داشتی
تا زِ هَستانْ پَرده‌ها بَرداشتی

هر چه گویی ای دَمِ هستی ازان
پَردهٔ دیگر بَرو بَستی بِدان

آفَتِ اِدْراکِ آنْ قال است و حال
خون به خون شُستَنْ مُحال است و مُحال

من چو با سوداییانَش مَحْرمَم
روز و شب اَنْدَر قَفَس در می‌دَمَم

سختْ مَست و بی‌خود و آشفته‌یی
دوش ای جان بر چه پَهْلو خُفته‌یی؟

هان و هان هُش دار بَر ناری دَمی
اَوَّلا بَر جِه طَلَب کُن مَحْرَمی

عاشق و مَستیّ و بُگْشاده زبان
اَللهْ اَللهْ اُشتُری بر ناوْدان

چون زِ راز و نازِ او گوید زَبان
یا جَمیلَ السَّتْر خوانَد آسْمان

سَتْرِ چه؟ در پَشم و پنبه آذر است
تا هَمی‌پوشیش او پیداتَر است

چون بِکوشَم تا سِرَش پنهان کُنم
سَر بَر آرَد چون عَلَم کاینک مَنَم

رَغْمِ اَنْفَم گیرَدَم او هر دو گوش
کِی مُدَمَّغ چونْش می‌پوشی؟ بِپوش؟

گویَمَش رو گَرچه بَر جوشیده‌یی
هَمچو جانْ پیدایی و پوشیده‌یی

گوید او مَحْبوسِ خُنْب است این تَنَم
چون مِیْ اَنْدَر بَزْمْ خُنْبَک می‌زَنَم

گویَمَش زان پیش که گَردی گِرو
تا نَیایَد آفَتِ مَستی بُرو

گوید از جامِ لَطیفْ‌آشامْ من
یارِ روزم تا نمازِ شامْ من

چون بِیایَد شام و دُزدَد جامِ من
گویَمَش وا دِهْ که نامَد شامِ من

زان عَرَب بِنْهاد نامِ میْ مُدام
زان که سیری نیست مِیْ‌خور را مُدام

عشقْ جوشَد بادهٔ تَحْقیق را
او بُوَد ساقی نَهانْ صِدّیق را

چون بِجویی تو به توفیقِ حَسَن
باده آبِ جان بُوَد اِبْریقْ تَن

چون بِیَفْزایَد مِیِ توفیق را
قُوَّتِ میْ بِشْکَند اِبْریق را

آب گردد ساقی و هم مَستْ آب
چون مگو وَاللهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب

پَرتوِ ساقی‌ست کَنْدَر شیره رَفت
شیره بَر جوشید و رَقصان گشت و زَفْت

اَنْدَرین مَعنی بِپُرس آن خیره را
که چُنین کِی دیده بودی شیره را؟

بی‌تَفکُّر پیشِ هر داننده هست
آن کِه با شوریده شوراننده هست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۲۵ - نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید
گوهر بعدی:بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.