۳۱۹ بار خوانده شده
دُزدْ قَهْرِخواجه کرد و زَر کَشید
او بِدان مشغول خود والی رَسید
گَر زِ خواجه آن زمان بُگْریختی
کِی بَرو والی حَشَر اَنْگیختی؟
قاهِریِّ دُزدْ مَقْهوریش بود
زان که قَهْرِ او سَرِ او را رُبود
غالِبی بر خواجه دامِ او شود
تا رَسَد والیّ و بِسْتانَد قَوَد
ای کِه تو بر خَلْقْ چیره گشتهیی
در نَبَرد و غالِبی آغشتهیی
آن به قاصِد مُنْهَزِم کَردَسْتَشان
تا تورا در حَلْقه میآرَد کَشان
هین عِنان دَر کَش پِیِ این مُنْهَزِم
در مَران تا تو نگردی مُنْخَزِم
چون کَشانیدَت بِدین شیوه به دام
حَمله بینی بَعد ازان اَنْدَر زِحام
عقل ازین غالب شُدن کِی گشت شاد؟
چون دَرین غالِب شُدن دید او فَساد
تیزْچَشم آمد خِرَد بینایِ پیش
که خدایش سُرمه کرد از کُحْلِ خویش
گفت پیغامبر که هستند از فُنون
اَهْلِ جَنَّت در خُصومَتها زَبون
از کَمالِ حَزْم و سوءُالظَّنِ خویش
نه زِ نَقْص و بَد دلیّ و ضَعْفِ کیش
در فِرِه دادن شنیده در کُمون
حِکْمَتِ لَوْلا رِجالٌ مُوْمِنون
دستْکوتاهی زِ کُفّارِ لَعین
فَرض شُد بَهرِ خَلاصِ مؤمنین
قِصّهٔ عَهْدِ حُدیبیّه بِخوان
کَفَّ اَیْدیکُمْ تَمامَت زان بِدان
نیز اَنْدَر غالِبی هم خویش را
دید او مَغْلوبِ دامِ کِبْریا
زان نمیخندم من از زَنجیرَتان
که بِکَردم ناگهان شَبْگیرَتان
زان هَمیخَندَم که با زَنجیر و غُلّ
میکَشَمْتان سویِ سَروِسْتان و گُل
ای عَجَب کَزْ آتش بیزینهار
بَسته میآریمَتان تا سَبزهزار
از سویِ دوزخ به زَنجیرِ گِران
میکَشَمْتان تا بهشتِ جاودان
هر مُقَلِّد را دَرین رَهْ نیک و بَد
هم چُنان بَسته به حَضرت میکَشَد
جُمله در زَنجیرِ بیم و اِبْتِلا
میرَوَند این رَهْ به غیرِ اَوْلیا
میکَشَند این راه را بیگارْوار
جُز کسانی واقِف از اَسْرارِ کار
جَهْد کُن تا نورِ تو رَخْشان شود
تا سُلوک و خِدمَتَت آسان شود
کودکان را میبَری مَکْتَب به زور
زان که هستند از فَوایِد چَشمْکور
چون شود واقِف به مَکْتَب میدَوَد
جانْش از رفتن شِکُفته میشود
میرَوَد کودک به مَکْتَب پیچْ پیچ
چون نَدید از مُزدِ کارِ خویشْ هیچ
چون کُند در کیسه دانگی دستمُزد
آن گَهان بیخواب گردد شَبْ چو دُزد
جَهْد کُن تا مُزدِ طاعَت دَر رَسَد
بر مُطیعان آن گَهَت آید حَسَد
اِئْتیا کَرْهًا مُقَلِّد گشته را
اِئْتیا طَوْعًا صَفا بِسْرِشته را
این مُحِبِّ حَقْ زِ بَهرِ عِلَّتی
وان دِگَر را بیغَرَض خود خُلَّتی
این مُحِبِّ دایه لیک از بَهرِ شیر
وان دِگَر دل داده بَهرِ این سَتیر
طِفْل را از حُسنِ او آگاه نه
غیرِ شیرْ او را ازو دِلْخواه نه
وان دِگَر خود عاشقِ دایه بُوَد
بیغَرَض در عشقْ یکرایه بُوَد
پس مُحِبِّ حَقْ به اومید و به تَرس
دَفترِ تَقْلید میخوانَد به درس
و آن مُحِبِّ حَقْ زِ بَهرِ حَق کجاست
که زِ اَغْراض و زِ عِلَّتها جُداست؟
گَر چُنین و گَر چُنان چون طالِب است
جَذْبِ حَقْ او را سویِ حَق جاذب است
گَر مُحِبِّ حَق بُوَد لِغَیْرِهِ
کَی یَنالَ دائمًا مِنْ خَیْرِه
یا مُحِبِّ حَق بُوَد لِعَیْنِهِ
لاسِواهُ خائِفًا مِنْ بَیْنِهِ
هر دو را این جُست و جوها زان سَریست
این گرفتاریِّ دلْ زان دِلْبَریست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
او بِدان مشغول خود والی رَسید
گَر زِ خواجه آن زمان بُگْریختی
کِی بَرو والی حَشَر اَنْگیختی؟
قاهِریِّ دُزدْ مَقْهوریش بود
زان که قَهْرِ او سَرِ او را رُبود
غالِبی بر خواجه دامِ او شود
تا رَسَد والیّ و بِسْتانَد قَوَد
ای کِه تو بر خَلْقْ چیره گشتهیی
در نَبَرد و غالِبی آغشتهیی
آن به قاصِد مُنْهَزِم کَردَسْتَشان
تا تورا در حَلْقه میآرَد کَشان
هین عِنان دَر کَش پِیِ این مُنْهَزِم
در مَران تا تو نگردی مُنْخَزِم
چون کَشانیدَت بِدین شیوه به دام
حَمله بینی بَعد ازان اَنْدَر زِحام
عقل ازین غالب شُدن کِی گشت شاد؟
چون دَرین غالِب شُدن دید او فَساد
تیزْچَشم آمد خِرَد بینایِ پیش
که خدایش سُرمه کرد از کُحْلِ خویش
گفت پیغامبر که هستند از فُنون
اَهْلِ جَنَّت در خُصومَتها زَبون
از کَمالِ حَزْم و سوءُالظَّنِ خویش
نه زِ نَقْص و بَد دلیّ و ضَعْفِ کیش
در فِرِه دادن شنیده در کُمون
حِکْمَتِ لَوْلا رِجالٌ مُوْمِنون
دستْکوتاهی زِ کُفّارِ لَعین
فَرض شُد بَهرِ خَلاصِ مؤمنین
قِصّهٔ عَهْدِ حُدیبیّه بِخوان
کَفَّ اَیْدیکُمْ تَمامَت زان بِدان
نیز اَنْدَر غالِبی هم خویش را
دید او مَغْلوبِ دامِ کِبْریا
زان نمیخندم من از زَنجیرَتان
که بِکَردم ناگهان شَبْگیرَتان
زان هَمیخَندَم که با زَنجیر و غُلّ
میکَشَمْتان سویِ سَروِسْتان و گُل
ای عَجَب کَزْ آتش بیزینهار
بَسته میآریمَتان تا سَبزهزار
از سویِ دوزخ به زَنجیرِ گِران
میکَشَمْتان تا بهشتِ جاودان
هر مُقَلِّد را دَرین رَهْ نیک و بَد
هم چُنان بَسته به حَضرت میکَشَد
جُمله در زَنجیرِ بیم و اِبْتِلا
میرَوَند این رَهْ به غیرِ اَوْلیا
میکَشَند این راه را بیگارْوار
جُز کسانی واقِف از اَسْرارِ کار
جَهْد کُن تا نورِ تو رَخْشان شود
تا سُلوک و خِدمَتَت آسان شود
کودکان را میبَری مَکْتَب به زور
زان که هستند از فَوایِد چَشمْکور
چون شود واقِف به مَکْتَب میدَوَد
جانْش از رفتن شِکُفته میشود
میرَوَد کودک به مَکْتَب پیچْ پیچ
چون نَدید از مُزدِ کارِ خویشْ هیچ
چون کُند در کیسه دانگی دستمُزد
آن گَهان بیخواب گردد شَبْ چو دُزد
جَهْد کُن تا مُزدِ طاعَت دَر رَسَد
بر مُطیعان آن گَهَت آید حَسَد
اِئْتیا کَرْهًا مُقَلِّد گشته را
اِئْتیا طَوْعًا صَفا بِسْرِشته را
این مُحِبِّ حَقْ زِ بَهرِ عِلَّتی
وان دِگَر را بیغَرَض خود خُلَّتی
این مُحِبِّ دایه لیک از بَهرِ شیر
وان دِگَر دل داده بَهرِ این سَتیر
طِفْل را از حُسنِ او آگاه نه
غیرِ شیرْ او را ازو دِلْخواه نه
وان دِگَر خود عاشقِ دایه بُوَد
بیغَرَض در عشقْ یکرایه بُوَد
پس مُحِبِّ حَقْ به اومید و به تَرس
دَفترِ تَقْلید میخوانَد به درس
و آن مُحِبِّ حَقْ زِ بَهرِ حَق کجاست
که زِ اَغْراض و زِ عِلَّتها جُداست؟
گَر چُنین و گَر چُنان چون طالِب است
جَذْبِ حَقْ او را سویِ حَق جاذب است
گَر مُحِبِّ حَق بُوَد لِغَیْرِهِ
کَی یَنالَ دائمًا مِنْ خَیْرِه
یا مُحِبِّ حَق بُوَد لِعَیْنِهِ
لاسِواهُ خائِفًا مِنْ بَیْنِهِ
هر دو را این جُست و جوها زان سَریست
این گرفتاریِّ دلْ زان دِلْبَریست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۲۲۰ - آگاه شدن پیغامبر علیه السلام از طعن ایشان بر شماتت او
گوهر بعدی:بخش ۲۲۲ - جذب معشوق عاشق را من حیث لا یعمله العاشق و لا یرجوه و لا یخطر بباله و لا یظهر من ذلک الجذب اثر فی العاشق الا الخوف الممزوج بالیاس مع دوام الطلب
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.