۸۴۷ بار خوانده شده

بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان

آن بُخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقَش آسانْ آن کَبَد

آهِ سوزانَش سویِ گَردون شُده
در دلِ صَدْرِ جهانْ مِهْر آمده

گفته با خود در سَحَرگَهْ کِی اَحَد
حالِ آن آوارهٔ ما چون بُوَد؟

او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رَحمَتِ ما را نمی‌دانست نیک

خاطِرِ مُجرِم زِ ما تَرسان شود
لیکْ صد اومید در تَرسَش بُوَد

من بِتَرسانَم وَقیحِ یاوه را
آن کِه تَرسَد من چه تَرسانَم وِرا؟

بَهرِ دیگِ سَردْ آذر می‌رَوَد
نه بِدان کَزْ جوش از سَر می‌رَوَد

آمِنان را من بِتَرسانَم به عِلْم
خایِفان را تَرس بَردارم به حِلْم

پاره‌دوزم پاره در موضِع نَهَم
هر کسی را شَربَت اَنْدَر خور دَهَم

هست سِرِّ مَردْ چون بیخِ درخت
زان بِرویَد بَرگ‌هاش از چوبِ سخت

دَرخورِ آن بیخْ رُسته بَرگ‌ها
در درخت و در نُفوس و در نُهیٰ

برفَلَک پَرهاست زَ اشْجار وَفا
اَصْلُها ثابِتْ وَ فَرعُهْ فِی السَّما

چون بِرُست از عشقْ پَر بر آسْمان
چون نَرویَد در دلِ صَدْرِ جهان؟

موج می‌زَد در دِلَش عَفْوِ گُنَه
که زِ هر دل تا دل آمد روزَنه

که زِ دل تا دلْ یَقین روزَن بُوَد
نه جُدا و دور چون دو تَن بُوَد

مُتَّصِل نَبْوَد سُفالِ دو چراغ
نورَشان مَمْزوج باشد در مَساغ

هیچ عاشق خود نباشد وَصلْ‌جو
که نه مَعشوقَش بُوَد جویایِ او

لیک عشقِ عاشقانْ تَن زِهْ کُند
عشقِ معشوقانْ خوش و فَربه کُند

چون دَرین دلْ بَرقِ مِهْرِ دوست جَست
اَنْدَر آن دلْ دوستی می‌دان که هست

در دلِ تو مِهْرِ حَق چون شُد دوتو
هست حَق را بی‌گُمانی مِهْرِ تو

هیچ بانگِ کَف زدن نایَد به دَر
از یکی دستِ تو بی‌دستی دِگَر

تشنه می‌نالَد که ای آبِ گُوار
آب هم نالَد که کو آن آبْ‌خوار؟

جَذْبِ آب است این عَطَش در جانِ ما
ما از آنِ او و او هم آنِ ما

حِکْمَتِ حَق در قَضا و در قَدَر
کرد ما را عاشقانِ هَمدِگَر

جُمله اَجْزایِ جهان زان حُکْمِ پیش
جُفتْ جُفت و عاشقانِ جُفتِ خویش

هست هر جُزویْ زِ عالَم جُفت‌خواه
راست هَمچون کَهْرُبا و بَرگِ کاه

آسمان گوید زمین را مَرحَبا
با تواَم چون آهن و آهن‌رُبا

آسْمان مَرد و زمین زن در خِرَد
هرچه آن انداخت این می‌پَروَرَد

چون نَمانَد گرمی‌اَش بِفْرستَد او
چون نَمانَد تَرّی و نَم بِدْهَد او

بُرجِ خاکی خاکِ اَرْضی را مَدَد
بُرجِ آبی تَرّی‌اَش اَنْدَر دَمَد

بُرجِ بادی ابرْ سویِ او بَرَد
تا بُخاراتِ وَخِم را بَر کَشد

بُرجِ آتش گرمیِ خورشید ازو
هَمچو تابه‌یْ سُرخ ز آتش پُشت و رو

هست سَرگَردان فَلَک اَنْدَر زَمَن
هَمچو مَردان گِرْدِ مَکْسَب بَهرِ زن

وین زمین کَدْبانویی‌ها می‌کُند
بر وِلادات و رِضاعَش می‌تَنَد

پس زمین و چرخ را دان هوشْمَند
چون که کارِ هوشمندان می‌کُنند

گَر نه از هم این دو دِلْبَر می‌مَزَند
پس چرا چون جُفت در هم می‌خَزَند؟

بی‌زمین کِی گُل بِرویَد وَارْغَوان؟
پس چه زایَد ز آب و تابِ آسْمان؟

بَهرِ آن مَیْل است در ماده به نَر
تا بُوَد تکْمیلِ کارِ هَمدِگَر

مَیْل اَنْدَر مَرد و زن حَق زان نَهاد
تا بَقا یابَد جهانْ زین اِتّحاد

مَیْلِ هر جُزوی به جُزوی هم نَهَد
زِ اتِّحادِ هر دو تولیدی زَهَد

شب چُنین با روز اَنْدَر اِعْتِناق
مُختَلِف در صورت امّا اِتِّفاق

روز و شب ظاهر دو ضِدّ و دُشمن اَند
لیکْ هر دو یک حقیقت می‌تَنَند

هر یکی خواهانْ دِگَر را هَمچو خویش
از پِیِ تکْمیلِ فِعْل و کارِ خویش

زان که بی شب دَخْل نَبْوَد طَبْع را
پس چه اَنْدَر خَرج آرَد روزها؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را
گوهر بعدی:بخش ۲۱۳ - جذب هر عنصری جنس خود را کی در ترکیب آدمی محتبس شده است به غیر جنس
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.