۴۲۱ بار خوانده شده

بخش ۱۹۴ - دیگر باره ملامت کردن اهل مسجد مهمان را از شب خفتن در آن مسجد

قوم گفتندَش مَکُن جَلْدی بُرو
تا نگردد جامه و جانَت گِرو

آن زِ دور آسان نِمایَد بِهْ نِگَر
که به آخِر سخت باشد رَهْ‌گُذَر

خویشتن آویخت بَسْ مَرد و سُکُست
وَقتِ پیچاپیچْ دست‌آویز جُست

پیش تَر از واقعه آسان بُوَد
در دلِ مَردم خیالِ نیک و بَد

چون دَر آیَد اَنْدَرونِ کارْزار
آن زمان گردد بر آن کَس کارْزار

چون نه شیری هین مَنِه تو پایْ پیش
کآن اَجَل گُرگ است و جانِ توست میش

وَرْ زِ اَبْدالیّ و میشَت شیر شُد
ایمِن آ که مرگِ تو سَرزیر شُد

کیست اَبْدال؟ آن کِه او مُبْدَل شود
خَمْرَش از تَبدیلِ یَزدانْ خَل شود

لیکْ مَستی شیرگیری وَزْ گُمان
شیر پِنْداری تو خود را هین مَران

گفت حَق زَاهْلِ نِفاقِ ناسَدید
بَأْسُهُمْ ما بَیْنَهُم بَأْسٌ شَدید

در میانِ هَمدِگَر مَردانه‌اَند
در غزا چون عورَتانِ خانه‌اند

گفت پیغامبر سِپَهْدارِ غُیوب
لا شَجاعَة یا فَتیٰ قَبْلَ الْحُروب

وَقتِ لافِ غَزو مَستان کَف کُنند
وَقتِ جوشِ جنگ چون کَف بی‌فَنَند

وَقتِ ذِکْرِ غَزْو شمشیرش دراز
وَقتِ کَرّ و فَرّ تیغش چون پیاز

وَقتِ اندیشه دلِ او زَخمْ‌جو
پَس به یک سوزن تَهی شُد خیکِ او

من عَجَب دارم زِ جویایِ صَفا
کو رَمَد در وَقتِ صَیْقل از جَفا

عشق چون دَعوی جَفا دیدن گُواه
چون گُواهَت نیست شُد دَعوی تَباه

چون گُواهَت خواهد این قاضی مَرَنْج
بوسه دِهْ بر مار تا یابی تو گنج

آن جَفا با تو نباشد ای پسر
بلکه با وَصْفِ بَدی اَنْدَر تو در

بر نَمَد چوبی که آن را مَردْ زد
بر نَمَد آن را نَزَد بر گَرْد زَد

گَر بِزَد مَر اسب را آن کینه کَش
آن نَزَد بر اسب زد بر سُکْسُکَش

تا زِ سُکْسُک وارَهَد خوشْ‌پِی شود
شیره را زندان کُنی تا مِیْ شود

گفت چَندان آن یَتیمَک را زَدی
چون نَتَرسیدی زِ قَهْرِ ایزدی؟

گفت او را کِی زَدَم ای جان و دوست
من بر آن دیوی زَدَم کو اَنْدَروست

مادر اَرْ گوید تورا مرگِ تو باد
مرگِ آن خو خواهد و مرگِ فَساد

آن گروهی کَزْ اَدَب بُگْریختند
آبِ مَردی و آبِ مَردان ریختند

عاذِلانْشان از وَغا وارانْدَند
تا چُنین حیز و مُخَنَّث مانْدَند

لاف و غُرّه‌یْ ژاژْخا را کَم شِنو
با چُنین‌ها در صَفِ هَیْجا مَرو

زان که زادُوکُم خَبالًا گفت حَق
کَزْ رِفاقِ سُست بَرگَردان وَرَق

که گَر ایشان با شما هم رَهْ شوند
غازیانْ بی‌مَغزْ هَمچون کَهْ شوند

خویشتن را با شما هم‌صَف کُنند
پس گُریزَند و دلِ صَفْ بِشْکَنند

پس سپاهی اندکی بی این نَفَر
بِهْ که با اَهْلِ نِفاق آید حَشَر

هست بادامِ کمِ خوش بیخته
بِهْ زِ بسیاری به تَلْخ آمیخته

تَلْخ و شیرین در ژَغاژَغ یک شَی‌اَند
نَقْص ازان افتاد که هم دل نی‌اَند

گَبْر تَرسانْ دل بُوَد کو از گُمان
می‌زیَد در شک زِ حالِ آن جهان

می‌رَوَد در رَهْ نَدانَد مَنْزِلی
گامْ تَرسان می‌نَهَد اَعْمی دلی

چون نَدانَد رَهْ مسافر چون رَوَد؟
با تَرَدُّدها و دلْ پُرخون رَوَد

هرکِه گویدهای این‌سو راه نیست
او کُند از بیمْ آن جا وَقْف و ایست

وَرْ بِدانَد رَهْ دلِ با هوشِ او
کِی رَوَد هر های و هو در گوشِ او؟

پس مَشو هَمراهِ این اُشتُردِلان
زان که وَقتِ ضیق و بیم اَند آفِلان

پس گُریزَند و تورا تنها هِلَنْد
گَرچه اَنْدَر لافْ سِحْرِ بابِلَند

تو زِ رَعْنایانْ مَجو هین کارْزار
تو زِ طاووسان مَجو صَیْد و شکار

طَبْعْ طاووس است و وَسواسَت کُند
دَم زَنَد تا از مَقامَت بَر کَنَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۹۳ - عشق جالینوس برین حیات دنیا بود کی هنر او همینجا بکار می‌آید هنری نورزیده است کی در آن بازار بکار آید آنجا خود را به عوام یکسان می‌بیند
گوهر بعدی:بخش ۱۹۵ - گفتن شیطان قریش را کی به جنگ احمد آیید کی من یاریها کنم وقبیلهٔ خود را بیاری خوانم و وقت ملاقات صفین گریختن
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.