۱۳۹۱ بار خوانده شده

بخش ۱۶۶ - جواب حمزه مر خلق را

گفت حَمْزه چون که بودم من جوان
مرگ می‌دیدم وَداعِ این جهان

سویِ مُردن کَس به رِغْبَت کِی رَوَد؟
پیشِ اَژدَرها بِرِهنه کِی شود؟

لیک از نورِ مُحمَّد من کُنون
نیستم این شهرِ فانی را زَبون

از بُرونِ حِسّْ لشکرگاهِ شاه
پُر هَمی‌بینم زِ نورِ حَقْ سپاه

خیمه در خیمه طِناب اَنْدَر طِناب
شُکْرِ آن که کرد بیدارم زِ خواب

آن کِه مُردن پیشِ چَشمَش تَهْلُکَه‌ست
اَمْرِ لا تُلْقوا بگیرد او به دست

وان کِه مُردن پیشِ او شُد فَتْحِ باب
سارِعوا آید مَر اورا در خِطاب

اَلْحَذَر ای مرگْ‌بینان بارِعوا
اَلْعَجَل ای حَشرْبینان سارِعوا

اَلصَّلا ای لُطْفْ‌بینان اِفْرَحوا
اَلْبَلا ای قَهْرْبینان اِتْرَحوا

هر کِه یوسُف دید جان کردش فِدی
هر کِه گُرگش دید برگشت از هُدی

مرگِ هر یک ای پسر هم رَنگِ اوست
پیشِ دشمنْ دشمن و بر دوستْ دوست

پیشِ تُرک آیینه را خوش رَنگی است
پیشِ زَنگی آیِنه هم زَنگی است

آن کِه می‌تَرسی زِ مرگ اَنْدَر فِرار
آن زِ خود ترسانی ای جان هوش دار

رویِ زشتِ توست نه رُخسارِ مرگ
جانِ تو هَمچون درخت و مرگْ برگ

از تو رُسْته‌ست اَرْ نِکویَسْت اَرْ بَد است
ناخوش و خوش هر ضَمیرَت از خَود است

گَر به خاری خسته‌یی خود کِشته‌یی
وَرْ حَریر و قَزْدَری خود رِشته‌یی

دان که نَبْوَد فِعْلْ هم رَنگِ جَزا
هیچ خِدمَت نیست هم رَنگِ عَطا

مُزدِ مُزدوران نمی‌مانَد به کار
کآن عَرَض وین جوهراست و پایدار

آن همه سختیّ و زور است و عَرَق
وین همه سیم است و زَرّاست و طَبَق

گَر تورا آید زِ جایی تُهْمَتی
کرد مَظْلومَت دُعا در مِحْنَتی

تو هَمی‌گویی که من آزاده‌ام
بر کسی من تُهْمَتی نَنْهاده‌ام

تو گناهی کرده‌یی شَکلِ دِگَر
دانه کِشتی دانه کِی مانَد به بَر؟

او زِنا کرد و جَزا صد چوب بود
گوید او من کِی زدم کَس را به عود؟

نه جَزایِ آن زِنا بود این بَلا؟
چوبْ کِی مانَد زِنا را در خَلا؟

مارْ کِی مانَد عَصا را ای کَلیم؟
دَردْ کِی مانَد دَوا را ای حکیم؟

تو به جایِ آن عَصا آبِ مَنی
چون بِیَفْکَندی شُد آن شَخْصِ سَنی

یار شُد یا مار شُد آن آبِ تو
زان عَصا چون است این اِعْجابِ تو؟

هیچ مانَد آب آن فرزند را؟
هیچ مانَد نِیشِکَر مَر قَنْد را؟

چون سُجودی یا رُکوعی مَردْ کِشت
شُد در آن عالَمْ سُجودِ او بِهِشت

چون که پَرّید از دَهانَش حَمْدِ حَق
مُرغِ جَنَّت ساختَش رَبُّ الْفَلَق

حَمْد و تَسْبیحَت نَمانَد مُرغ را
گَرچه نُطْفه‌یْ مُرغْ باد است و هوا

چون زِ دَستَت رُسْت ایثار و زکات
گشت این دستْ آن طَرَف نَخْل و نَبات

آبِ صَبرَت جویِ آبِ خُلْد شُد
جویِ شیرِ خُلْد مِهْرِ توست و وُد

ذوقِ طاعَت گشت جویِ اَنْگَبین
مَستی و شوقِ تو جویِ خَمْر بین

این سَبَب‌ها آن اَثَرها را نَمانْد
کَس نَدانَد چونْش جایِ آن نِشاند

این سَبَب‌ها چون به فَرمانِ تو بود
چارْ جو هم مَر تورا فَرمان نِمود

هر طَرَف خواهی رَوانَش می‌کُنی
آن صِفَت چون بُد چُنانَش می‌کُنی

چون مَنیِّ تو که در فَرمانِ توست
نَسْلِ آن در اَمْرِ تو آیند چُست

می‌دَوَد بر اَمرِ تو فرزندِ نو
که مَنَم جُزوَت که کردی‌اَش گِرو

آن صِفَت در اَمرِ تو بود این جهان
هم در اَمرِ توست آن جوها رَوان

آن درختان مَر تورا فَرمان‌بَرَند
کان درختانْ از صِفاتَت با بَرَند

چون به اَمرِ توست این جا این صِفات
پس در اَمرِ توست آن جا آن جَزات

چون زِ دَستَت زَخْم بر مَظْلوم رُست
آن درختی گشت ازو زَقّوم رُست

چون زِ خَشمْ آتشْ تو در دل‌ها زَدی
مایهٔ نارِ جَهَنَّم آمدی

آتَشَت این جا چو آدم سوز بود
آنچه از وِیْ زاد مَرد اَفْروز بود

آتشِ تو قَصْدِ مَردم می‌کُند
نارْ کَزْ وِیْ زاد بر مَردم زَنَد

آن سُخَن‌هایِ چو مار و گَزْدُمَت
مار و گَزْدُم گشت و می‌گیرد دُمَت

اَوْلیا را داشتی در اِنْتِظار
اِنْتِظارِ رَستْخیزَت گشت یار

وَعْدهٔ فردا و پَسْ‌فردایِ تو
اِنْتِظارِ حَشْرَت آمد وایِ تو

مُنْتَظِر مانی در آن روزِ دراز
در حِساب و آفتابِ جانْ‌گُداز

کآسْمان را مُنْتَظِر می‌داشتی
تُخمِ فردا رَهْ رَوَم می‌کاشتی

خشمِ تو تُخمِ سَعیرِ دوزخ است
هین بِکُش این دوزَخَت را کین فَخْ است

کُشتنِ این نارْ نَبْوَد جُز به نور
نورُک اَطْفا نارَنا نَحْنُ الشَّکور

گَر تو بی نوری کُنی حِلْمی به دست
آتشت زنده ا‌ست و در خاکستر است

آن تَکَلُّف باشد و روپوش هین
نار را نَکْشَد به غیرِ نورِ دین

تا نَبینی نورِ دین ایمِن مَباش
کآتشِ پنهان شود یک روز فاش

نورْ آبی دان و هم بر آبْ چَفْس
چون که داری آب از آتشْ مَتَرس

آبْ آتَش را کُشَد کآتش به خو
می‌بِسوزد نَسْل و فرزندانِ او

سویِ آن مُرغابیانْ رَو روزِ چند
تا تورا در آبِ حیوانی کَشَند

مُرغِ خاکی مُرغِ آبی هم‌تَن اَند
لیکْ ضِدّانَنْد آب و روغن اَند

هر یکی مَر اَصْلِ خود را بَنده‌اَند
اِحْتیاطی کُن به هم ماننده‌اَند

هم چُنان که وَسوَسه وْ وَحْیِ اَلَست
هر دو مَعْقولَند لیکِن فَرق هست

هر دو دَلّالانِ بازارِ ضَمیر
رَخْت‌ها را می‌سِتایَند ای امیر

گَر تو صَرّافِ دلی فِکْرَت شِناس
فَرق کُن سِرِّ دو فکرِ چون نَخاس

وَرْ نَدانی این دو فِکْرَت از گُمان
لا خِلابَه گوی و مَشْتاب و مَران
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۶۵ - در آمدن حمزه رضی الله عنه در جنگ بی زره
گوهر بعدی:بخش ۱۶۷ - حیله دفع مغبون شدن در بیع و شرا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.