۲۹۸ بار خوانده شده

بخش ۱۴۹ - مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی

ای غُلام اکنون تو پُر بین مَشکِ خَود
تا نگویی درشِکایَت نیک و بَد

آن سِیَه حیران شُد از بُرهانِ او
می‌دَمید از لامَکانْ ایمانِ او

چَشمه‌یی دید از هوا ریزان شُده
مَشکِ او روپوشِ فیضِ آن شُده

زان نَظَر روپوش‌ها هم بَر دَرید
تا مُعَیَّن چَشمهٔ غَیْبی بِدید

چَشم‌ها پُر آب کرد آن دَمْ غُلام
شُد فراموشَش زِ خواجه وَزْ مُقام

دست و پایَش مانْد از رفتن به راه
زَلْزَله اَفْکَند در جانَش اِلٰه

باز بَهرِ مَصْلَحَت بازش کَشید
که به خویش آ باز رو ای مُسْتَفید

وَقتِ حیرت نیست حیرت پیشِ توست
این زمان در رَهْ دَر آ چالاک و چُست

دستهایِ مُصْطَفیٰ بر رو نَهاد
بوسه‌هایِ عاشقانه بَسْ بِداد

مُصْطَفیٰ دستِ مُبارک بر رُخَش
آن زمان مالید و کرد او فَرُّخَش

شُد سپیدْ آن زَنگی و زاده‌یْ حَبَش
هَمچو بَدْر و روزِ روشنْ شُد شَبَش

یوسُفی شُد در جَمال و در دَلال
گفتش اکنون رو به دِه واگویْ حال

او هَمی‌شُد بی سَر و بی پایْ مَست
پایْ می‌نَشْناخت در رفتن زِ دست

پس بِیامَد با دو مَشکِ پُر رَوان
سویِ خواجه از نواحی کاروان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۴۸ - قصهٔ فریاد رسیدن رسول علیه السلام کاروان عرب را کی از تشنگی و بی‌آبی در مانده بودند و دل بر مرگ نهاده شتران و خلق زبان برون انداخته
گوهر بعدی:بخش ۱۵۰ - دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشته‌ای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.