۴۷۴ بار خوانده شده
عیسیِ مَریَم به کوهی میگُریخت
شیرْگویی خونِ او میخواست ریخت
آن یکی در پِیْ دَوید و گفت خیر
در پِی اَت کَس نیست چِه گْریزی چو طَیْر؟
با شِتاب او آن چُنان میتاخت جُفت
کَزْ شِتابِ خود جوابِ او نگفت
یک دو میدان در پِیِ عیسیٰ بِرانْد
پَسْ به جِدِّ جِدّ عیسیٰ را بِخوانْد
کَزْ پِیِ مَرْضاتِ حَقْ یک لحظه بیست
که مرا اَنْدَر گُریزَت مُشکلیست
از کِه این سو میگُریزی ای کَریم؟
نه پِی اَت شیر و نه خَصْم و خَوْف و بیم
گفت از اَحْمَق گُریزانَم بُرو
میرَهانَم خویش را بَندَم مَشو
گفت آخِر آن مَسیحا نه تویی
که شود کور و کَر از تو مُسْتَوی؟
گفت آری گفت آن شَهْ نیستی
که فُسونِ غَیْب را مَاْویسْتی؟
چون بِخوانی آن فُسون بر مُردهیی
بَرجَهَد چون شیرِ صَیْد آوردهیی؟
گفت آری آن مَنَم گفتا که تو
نه زِ گِلْ مُرغان کُنی ای خوبرو؟
گفت آری گفت پَس ای روحِ پاک
هرچه خواهی میکُنی از کیست باک؟
با چُنین بُرهان که باشد در جهان
کِه نباشد مَر تو را از بَندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذاتِ پاکِ حَق
مُبْدِعِ تَن خالِقِ جان در سَبَق
حُرمَتِ ذات و صِفاتِ پاکِ او
که بُوَد گَردونْ گریبانْچاکِ او
کان فُسون و اِسْمِ اَعْظَم را که من
بر کَر و بر کور خوانْدم شُد حَسَن
بر کُهِ سنگین بِخوانْدَم شُد شِکاف
خِرقه را بِدْرید بر خودْ تا به ناف
برتَنِ مُرده بِخوانْدم گشت حَیْ
بر سَرِ لاشَی بِخوانْدم گشت شَی
خوانْدم آن را بر دلِ اَحْمَق به وُد
صد هزاران بار و دَرمانی نَشُد
سنگِ خارا گشت و زان خو بَر نَگَشت
ریگ شُد کَزْ وِیْ نَرویَد هیچ کَشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رَنج است و این رَنجی چرا
او نَشُد این را و آن را شُد دَوا؟
گفت رَنجِ اَحْمَقی قَهْرِ خداست
رَنج و کوری نیست قَهْر آن ابْتِلاست
اِبْتِلا رَنجیست کان رَحْم آوَرَد
اَحْمَقی رَنجیست کان زَخْم آوَرَد
آنچه داغِ اوست مُهرْ او کرده است
چارهیی بر وِیْ نَیارَد بُرد دست
زَاحْمَقان بُگْریز چون عیسیٰ گُریخت
صُحبَتِ اَحْمَقْ بَسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دُزدَد هوا
دین چُنین دُزدَد هم اَحْمَق از شما
گَرمی اَت را دُزدَد و سَردی دَهَد
هَمچو آن کو زیرِ کون سَنگی نَهَد
آن گُریزِ عیسی نه از بیم بود
ایمِن است او آن پِیِ تَعْلیم بود
زَمْهَریر اَرْ پُر کُند آفاق را
چه غَم آن خورشیدِ با اشراق را؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
شیرْگویی خونِ او میخواست ریخت
آن یکی در پِیْ دَوید و گفت خیر
در پِی اَت کَس نیست چِه گْریزی چو طَیْر؟
با شِتاب او آن چُنان میتاخت جُفت
کَزْ شِتابِ خود جوابِ او نگفت
یک دو میدان در پِیِ عیسیٰ بِرانْد
پَسْ به جِدِّ جِدّ عیسیٰ را بِخوانْد
کَزْ پِیِ مَرْضاتِ حَقْ یک لحظه بیست
که مرا اَنْدَر گُریزَت مُشکلیست
از کِه این سو میگُریزی ای کَریم؟
نه پِی اَت شیر و نه خَصْم و خَوْف و بیم
گفت از اَحْمَق گُریزانَم بُرو
میرَهانَم خویش را بَندَم مَشو
گفت آخِر آن مَسیحا نه تویی
که شود کور و کَر از تو مُسْتَوی؟
گفت آری گفت آن شَهْ نیستی
که فُسونِ غَیْب را مَاْویسْتی؟
چون بِخوانی آن فُسون بر مُردهیی
بَرجَهَد چون شیرِ صَیْد آوردهیی؟
گفت آری آن مَنَم گفتا که تو
نه زِ گِلْ مُرغان کُنی ای خوبرو؟
گفت آری گفت پَس ای روحِ پاک
هرچه خواهی میکُنی از کیست باک؟
با چُنین بُرهان که باشد در جهان
کِه نباشد مَر تو را از بَندگان؟
گفت عیسیٰ که به ذاتِ پاکِ حَق
مُبْدِعِ تَن خالِقِ جان در سَبَق
حُرمَتِ ذات و صِفاتِ پاکِ او
که بُوَد گَردونْ گریبانْچاکِ او
کان فُسون و اِسْمِ اَعْظَم را که من
بر کَر و بر کور خوانْدم شُد حَسَن
بر کُهِ سنگین بِخوانْدَم شُد شِکاف
خِرقه را بِدْرید بر خودْ تا به ناف
برتَنِ مُرده بِخوانْدم گشت حَیْ
بر سَرِ لاشَی بِخوانْدم گشت شَی
خوانْدم آن را بر دلِ اَحْمَق به وُد
صد هزاران بار و دَرمانی نَشُد
سنگِ خارا گشت و زان خو بَر نَگَشت
ریگ شُد کَزْ وِیْ نَرویَد هیچ کَشت
گفت حکمت چیست کآنجا اسم حق
سود کرد اینجا نبود آن را سبق
آن همان رَنج است و این رَنجی چرا
او نَشُد این را و آن را شُد دَوا؟
گفت رَنجِ اَحْمَقی قَهْرِ خداست
رَنج و کوری نیست قَهْر آن ابْتِلاست
اِبْتِلا رَنجیست کان رَحْم آوَرَد
اَحْمَقی رَنجیست کان زَخْم آوَرَد
آنچه داغِ اوست مُهرْ او کرده است
چارهیی بر وِیْ نَیارَد بُرد دست
زَاحْمَقان بُگْریز چون عیسیٰ گُریخت
صُحبَتِ اَحْمَقْ بَسی خونها که ریخت
اندک اندک آب را دُزدَد هوا
دین چُنین دُزدَد هم اَحْمَق از شما
گَرمی اَت را دُزدَد و سَردی دَهَد
هَمچو آن کو زیرِ کون سَنگی نَهَد
آن گُریزِ عیسی نه از بیم بود
ایمِن است او آن پِیِ تَعْلیم بود
زَمْهَریر اَرْ پُر کُند آفاق را
چه غَم آن خورشیدِ با اشراق را؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۱۱۶ - بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بیکسب و بیحساب
گوهر بعدی:بخش ۱۱۸ - قصهٔ اهل سبا و حماقت ایشان و اثر ناکردن نصیحت انبیا در احمقان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.