۸۹۹ بار خوانده شده

بخش ۱۰۲ - دعا و شفاعت دقوقی در خلاص کشتی

چون دَقوقی آن قیامَت را بِدید
رَحْمِ او جوشید و اشکِ او دَوید

گفت یا رَب مَنْگَر اَنْدَر فِعْلَشان
دَستَشان گیر ای شَهِ نیکو نِشان

خوش سَلامَتْشان به ساحِل باز بر
ای رَسیده دستِ تو در بَحْر و بَر

ای کریم و ای رَحیمِ سَرمَدی
دَر گُذار از بَدسِگالانْ این بَدی

ای بِداده رایگانْ صد چَشم و گوش
بی زِ رِشْوَت بَخْش کرده عقل و هوش

پیش از اِسْتِحْقاقْ بَخشیده عَطا
دیده از ما جُمله کُفران و خَطا

ای عَظیم از ما گناهانِ عَظیم
تو توانی عَفْو کردن در حَریم

ما زِ آز و حِرصْ خود را سوختیم
وین دُعا را هم زِ تو آموختیم

حُرمَتِ آن که دُعا آموختی
در چُنین ظُلْمَت چراغْ اَفْروختی

هم چُنین می‌رَفت بر لَفْظَش دُعا
آن زمان چون مادرانِ با وَفا

اشک می‌رفت از دو چَشمَش وان دُعا
بی‌خود از وِیْ می بَر آمَد بر سَما

آن دُعایِ بی‌خودانْ خود دیگر است
آن دُعا زو نیست گفتِ داوَر است

آن دُعا حَق می‌کُند چون او فَناست
آن دُعا و آن اِجابَت از خداست

واسطه‌یْ مخلوقْ نه اَنْدَر میان
بی‌خَبَر زان لابِه کردن جسم و جان

بَندگانِ حَقْ رَحیم و بُردبار
خویِ حَق دارند در اِصْلاحِ کار

مِهْربانْ بی‌رِشْوَتانْ یاری‌گَران
در مَقامِ سخت و در روزِ گِران

هین بِجو این قوم را ای مُبْتَلا
هین غَنیمَت دارَشان پیش از بَلا

رَسْت کَشتی از دَمِ آن پَهْلَوان
وَاهْلِ کَشتی را به جَهْدِ خود گُمان

که مگر بازویِ ایشانْ در حَذَر
بر هَدَف انداخت تیری از هُنَر

پا رَهانَد روبَهان را در شِکار
وان زِدُم دانند روباهانْ غِرار

عشق‌ها با دُمِّ خود بازَند کین
می‌رَهانَد جانِ ما را در کَمین

روبَها پا را نِگَه دار از کُلوخ
پا چو نَبْوَد دُمْ چه سود ای چَشمْ‌شوخ

ما چو روباهان و پایِ ما کِرام
می‌رَهانَدْمان زِ صدگون اِنْتِقام

حیلهٔ باریکِ ما چون دُمِّ ماست
عشق‌ها بازیم با دُمْ چَپّ و راست

دُم بِجُنبانیم زِاسْتِدلال و مَکْر
تا که حیران مانَد از ما زَیْد و بَکْر

طالِبِ حیرانیِ خَلْقان شُدیم
دستِ طَمْع اَنْدَر اُلوهیَّت زدیم

تا به اَفْسونْ مالِکِ دل‌ها شویم
این نمی‌بینیم ما کَنْدَر گَویم

در گَوّی و در چَهی ای قَلْتَبان
دست وادار از سِبالِ دیگران

چون به بُستانی رَسی زیبا و خَوش
بَعد ازان دامانِ خَلْقان گیر و کَش

ای مُقیمِ حَبْسِ چار و پنج و شش
نَغْز جایی دیگران را هم بِکَش

ای چو خَربَنده حَریفِ کونِ خَر
بوسه گاهی یافتی ما را بِبَر

چون نَدادَت بَندگیِّ دوستْ دَست
مَیْلِ شاهی از کجایت خاسته‌ست؟

در هوایِ آن که گویَنْدَت زِهی
بَسته‌یی در گَردنِ جانَت زِهی

روبَها این دُمِّ حیلَت را بِهِل
وَقْف کُن دلْ بر خداوندانِ دل

در پَناهِ شیر کَم نایَد کباب
روبَها تو سویِ جیفه کَم شِتاب

تو دِلا مَنْظورِ حَق آن گَهْ شَوی
که چو جُزویْ سویِ کُلِّ خود رَوی

حَقْ هَمی‌گوید نَظَرْمان در دل است
نیست بر صورت که آن آب و گِل است

تو هَمی‌گویی مرا دل نیز هست
دلْ فَرازِ عَرش باشد نه به پَست

در گِلِ تیره یَقین هم آب هست
لیکْ زان آبَت نَشایَد آبْ‌دست

زان که گَر آب است مَغْلوبِ گِل است
پَس دِل خود را مگو کین هم دل است

آن دلی کَزْ آسْمان‌ها بَرتَر است
آن دلِ اَبْدال یا پیغامبر است

پاکْ گشته آن زِ گِل صافی شُده
در فُزونی آمده وافی شُده

تَرکِ گِل کرده سویِ بَحْر آمده
رَسْته از زندانِ گِل بَحْری شُده

آبِ ما مَحْبوسِ گِلْ مانده‌ست هین
بَحْرِ رَحمَت جَذْب کُن ما را زِ طین

بَحْر گوید منْ تو را در خود کَشَم
لیکْ می‌لافی که من آبِ خَوشَم

لافِ تو مَحْروم می‌دارد تو را
تَرکِ آن پِنْداشت کُن در من دَرآ

آبِ گِل خواهد که در دریا رَوَد
گِل گرفته پایِ آب و می‌کَشَد

گَر رَهانَد پایِ خود از دستِ گِل
گِل بِمانَد خُشک و او شُد مُسْتَقِل

آن کَشیدن چیست از گِلْ آب را؟
جَذْبِ تو نُقْل و شَرابِ ناب را

هم چُنین هر شَهْوتی اَنْدَر جهان
خواهْ مال و خواهْ جاه و خواهْ نان

هر یکی زین‌ها تورا مَستی کُند
چون نَیابی آن خُمارَت می‌زَنَد

این خُمارِ غَمْ دلیلِ آن شُده‌ست
که بِدان مَفْقودْ مَستی‌اَت بُده‌ست

جُز به اندازه‌یْ ضَرورت زین مگیر
تا نگردد غالِب و بر تو امیر

سَر کَشیدی تو که من صاحِبْ‌دِلَم
حاجَتِ غَیری ندارم واصِلَم

آن چُنان که آب در گِلْ سَر کَشَد
که مَنَم آب و چرا جویَم مَدَد؟

دلْ تو این آلوده را پِنْداشتی
لاجَرَم دلْ زَاهْلِ دلْ بَرداشتی

خود رَوا داری که آن دل باشد این
کو بُوَد در عشقِ شیر و اَنْگَبین؟

لُطْفِ شیر و اَنْگَبین عَکسِ دِل است
هر خوشی را آن خوش از دلْ حاصِل است

پس بُوَد دلْ جوهر و عالَمْ عَرَض
سایهٔ دلْ چون بُوَد دل را غَرَض؟

آن دلی کو عاشقِ مال است و جاه
یا زَبونِ این گِل و آبِ سیاه

یا خیالاتی که در ظُلْمات او
می‌پَرَستَدْشان برایِ گفت و گو

دل نباشد غیرِ آن دریایِ نور
دلْ نَظَرگاهْ خدا وآنگاه کور؟

نه دل اَنْدَر صد هزارانْ خاص و عام
در یکی باشد کُدام است؟ آن کدام؟

ریزهٔ دل را بِهِل دل را بِجو
تا شود آن ریزه چون کوهی ازو

دلْ مُحیط است اَنْدَرین خِطّه‌یْ وجود
زَرْ هَمی‌اَفْشانَد از اِحْسان و جود

از سَلامِ حَقْ سَلامی‌ها نِثار
می‌کُند بر اَهْلِ عالَمْ اِخْتیار

هر کِه را دامَن دُرُست است و مُعَد
آن نِثارِ دلْ بر آن کَس می‌رَسَد

دامَنِ تو آن نیاز است و حُضور
هین مَنِه در دامَن آن سَنگِ فُجور

تا نَدَرَّد دامَنَت زان سنگ‌ها
تا بِدانی نَقْد را از رَنگ‌ها

سنگ پُر کردی تو دامَن از جهان
هم زِ سنگِ سیم و زَرْ چون کودکان

از خیالِ سیم و زَرْ چون زَر نبود
دامَنِ صِدْقَت دَرید و غَم فُزود

کِی نِمایَد کودکان را سَنگْ سَنگ
تا نگیرد عقلْ دامَنْشان به چَنگ؟

پیرْ عقل آمد نه آن مویِ سپید
مو نمی‌گُنجَد دَرین بَخت و امید
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰۱ - تصورات مرد حازم
گوهر بعدی:بخش ۱۰۳ - انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهٔ غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.