۳۰۷ بار خوانده شده
بینی اَنْدَر دَلْق مِهْتَر زادهیی
سَر بِرِهنه در بَلا افتادهیی
در هوایِ نابِکاری سوخته
اَقْمِشه وْ اَمْلاکِ خود بِفْروخته
خان و مان رفته شُده بَدنام و خوار
کامِ دشمن میرَوَد اِدْبیرْوار
زاهِدی بینَد بگوید ای کیا
هِمَّتی میدار از بَهِر خدا
کَنْدَرین اِدْبارِ زشت افتادهام
مال و زَرّ و نِعْمَت از کَف دادهام
هِمَّتی تا بوک من زین وارَهَم
زین گِلِ تیره بُوَد که بَر جَهَم
این دُعا میخواهد او از عام و خاص
کَالْخلاصُ وَ الْخلاصُ وَ الْخلاص
دستْ باز و پایْ باز و بَندْ نی
نه مُوَکَّلْ بر سَرَش نه آهَنی
از کُدامین بَند میجویی خَلاص؟
وَزْ کُدامین حَبْس میجویی مَناص؟
بَندِ تَقدیر و قَضایِ مُخْتَفی
که نَبینَد آن به جُز جانِ صَفی
گَرچه پیدا نیست آن در مَکْمَن است
بَتَّر از زندان و بَندِ آهن است
زان که آهَنگر مَر آن را بِشْکَند
حُفْره گَر هم خِشْتِ زندان بَر کَند
ای عَجَب این بَندِ پنهانِ گِران
عاجِز از تَکْسیرِ آن آهنگران
دیدنِ آن بَند اَحمَد را رَسَد
بر گِلویِ بَسته حَبْلٌ مِن مَسَد
دید بر پُشتِ عِیالِ بولَهَب
تَنگِ هیزُم گفت حَمّالهیْ حَطَب
حَبْل و هیزُم را جُز او چَشمی ندید
که پَدید آید بَرو هر ناپَدید
باقیانَش جُمله تاویلی کُنند
کین زِ بیهوشیست و ایشانْ هوشْمند
لیک از تاثیرِ آن پُشتَش دوتو
گشته و نالان شُده او پیشِ تو
که دُعایی هِمَّتی تا وا رَهَم
تا ازین بَندِ نَهان بیرون جَهَم
آن کِه بینَد این عَلامَتها پَدید
چون نَدانَد او شَقی را از سَعید؟
داند و پوشَد به اَمرِ ذوالْجَلال
که نباشد کشفِ رازِ حَقْ حَلال
این سُخَن پایان ندارد آن فقیر
از مَجاعَت شُد زَبون و تَنْ اسیر
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
سَر بِرِهنه در بَلا افتادهیی
در هوایِ نابِکاری سوخته
اَقْمِشه وْ اَمْلاکِ خود بِفْروخته
خان و مان رفته شُده بَدنام و خوار
کامِ دشمن میرَوَد اِدْبیرْوار
زاهِدی بینَد بگوید ای کیا
هِمَّتی میدار از بَهِر خدا
کَنْدَرین اِدْبارِ زشت افتادهام
مال و زَرّ و نِعْمَت از کَف دادهام
هِمَّتی تا بوک من زین وارَهَم
زین گِلِ تیره بُوَد که بَر جَهَم
این دُعا میخواهد او از عام و خاص
کَالْخلاصُ وَ الْخلاصُ وَ الْخلاص
دستْ باز و پایْ باز و بَندْ نی
نه مُوَکَّلْ بر سَرَش نه آهَنی
از کُدامین بَند میجویی خَلاص؟
وَزْ کُدامین حَبْس میجویی مَناص؟
بَندِ تَقدیر و قَضایِ مُخْتَفی
که نَبینَد آن به جُز جانِ صَفی
گَرچه پیدا نیست آن در مَکْمَن است
بَتَّر از زندان و بَندِ آهن است
زان که آهَنگر مَر آن را بِشْکَند
حُفْره گَر هم خِشْتِ زندان بَر کَند
ای عَجَب این بَندِ پنهانِ گِران
عاجِز از تَکْسیرِ آن آهنگران
دیدنِ آن بَند اَحمَد را رَسَد
بر گِلویِ بَسته حَبْلٌ مِن مَسَد
دید بر پُشتِ عِیالِ بولَهَب
تَنگِ هیزُم گفت حَمّالهیْ حَطَب
حَبْل و هیزُم را جُز او چَشمی ندید
که پَدید آید بَرو هر ناپَدید
باقیانَش جُمله تاویلی کُنند
کین زِ بیهوشیست و ایشانْ هوشْمند
لیک از تاثیرِ آن پُشتَش دوتو
گشته و نالان شُده او پیشِ تو
که دُعایی هِمَّتی تا وا رَهَم
تا ازین بَندِ نَهان بیرون جَهَم
آن کِه بینَد این عَلامَتها پَدید
چون نَدانَد او شَقی را از سَعید؟
داند و پوشَد به اَمرِ ذوالْجَلال
که نباشد کشفِ رازِ حَقْ حَلال
این سُخَن پایان ندارد آن فقیر
از مَجاعَت شُد زَبون و تَنْ اسیر
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
گوهر بعدی:بخش ۷۲ - مضطرب شدن فقیر نذر کرده بکندن امرود از درخت و گوشمال حق رسیدن بی مهلت
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.