۸۷۳ بار خوانده شده
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشقنامه خواندن و مطالعه کردن عشقنامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یارْ پیشِ خود نِشانْد
نامه بیرون کرد و پیشِ یار خوانْد
بیتها در نامه و مَدْح و ثَنا
زاری و مِسْکینی و بَسْ لابِهها
گفت معشوق این اگر بَهرِ من است
گاهِ وَصلْ این عُمر ضایِع کردن است
من به پیشَت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نِشانِ عاشقان
گفت اینجا حاضری امّا وَلیک
من نمییابَم نَصیبِ خویشْ نیک
آن چه میدیدم زِ تو پارینه سال
نیست این دَم گَرچه میبینم وِصال
من ازین چَشمه زُلالی خَوردهام
دیده و دل زآبْ تازه کردهام
چَشمه میبینم وَلیکِن آبْ نی
راهِ آبَم را مگر زد رَهزَنی
گفت پس من نیستم معشوقِ تو
من به بُلْغار و مُرادت در قُتُو
عاشقی تو بر من و بر حالَتی
حالَت اَنْدَر دست نَبْوَد یا فَتی
پس نِیَم کُلّیِّ مَطْلوبِ تو من
جُزوِ مَقْصودم تو را اَنْدَرزَمَن
خانهٔ معشوقهاَم معشوق نی
عشق بر نَقْد است بر صندوق نی
هست معشوق آن کِه او یک تو بُوَد
مُبْتَدا و مُنْتَهایَت او بُوَد
چون بِیابیاَش نَمانی مُنتَظِر
هم هویدا او بُوَد هم نیز سِر
میرِ اَحْوال است نه موقوفِ حال
بَندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کُند
چون بخواهد جسمها را جان کُند
مُنْتَها نَبْوَد که موقوف است او
مُنْتَظِر بِنْشَسته باشد حالجو
کیمیایِ حال باشد دستِ او
دست جُنبانَد شود مِسْ مَستِ او
گَر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نَشْتَر نَرگس و نَسرین شود
آن کِه او موقوفِ حال است آدمیست
کو به حال اَفْزون و گاهی در کَمیست
صوفی اِبْنُ الْوَقْت باشد در مَنال
لیکْ صافی فارغ است از وَقت و حال
حالها موقوفِ عَزْم و رایِ او
زنده از نَفْخِ مَسیحآسایِ او
عاشقِ حالی نه عاشقْ بر مَنی
بر امیدِ حالْ بر من میتَنی
آن که یک دَمْ کم دَمی کامل بُوَد
نیست مَعْبودِ خَلیل آفِلْ بُوَد
وان کِه آفِل باشد و گَهْ آن و این
نیست دِلْبَر لا اُحِبُّ الْآفِلین
آن کِه او گاهی خوش و گَهْ ناخَوش است
یک زمانی آب و یک دَمْ آتش است
بُرجِ مَهْ باشد وَلیکِن ماه نه
نَقْشِ بُت باشد ولی آگاه نه
هست صوفیِّ صَفاجو اِبْنِ وَقت
وَقت را هَمچون پدر بِگْرفته سخت
هست صافی غَرقِ عشقِ ذوالْجَلال
اِبْنِ کَس نه فارغ از اوقات و حال
غَرقهٔ نوری که او لَمْ یولَد است
لَمْ یَلِدْ لَمْ یولَد آنِ ایزد است
رو چُنین عشقی بِجو گَر زندهیی
وَرْنه وَقتِ مُختلِف را بَندهیی
مَنْگَر اَنْدَر نَقْشِ زشت و خوبِ خویش
بِنْگَر اَنْدَر عشق و در مَطْلوبِ خویش
مَنْگَر آن که تو حَقیری یا ضَعیف
بِنْگَر اَنْدَر هِمَّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطَلَب
آب میجو دایما ای خُشکْلَب
کان لبِ خُشکَت گواهی میدَهَد
کو به آخِر بر سَرِ مَنْبَع رَسَد
خُشکیِ لب هست پیغامی زِ آب
که به مات آرَد یَقین این اِضْطِراب
کین طَلَبکاری مُبارک جُنْبِشیست
این طَلَب در راهِ حَقْ مانع کُشیست
این طَلَب مِفْتاحِ مَطْلوباتِ توست
این سپاه و نُصْرتِ رایاتِ توست
این طَلَب هَمچون خُروسی در صیاح
میزَنَد نَعْره که میآید صَباح
گَرچه آلَت نیسْتَت تو میطَلَب
نیست آلَت حاجَتْ اَنْدَر راهِ رَب
هر کِه را بینی طَلَبکار ای پسر
یارِ او شو پیشِ او اَنْداز سَر
کَزْ جَوارِ طالِبان طالِب شَوی
وَزْ ظِلالِ غالِبان غالِب شَوی
گَر یکی موری سُلَیمانی بِجُست
مَنْگَر اَنْدَر جُستنِ او سُستْ سُست
هرچه داری تو زِ مال و پیشهیی
نه طَلَب بود اَوَّل و اَنْدیشهیی؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
نامه بیرون کرد و پیشِ یار خوانْد
بیتها در نامه و مَدْح و ثَنا
زاری و مِسْکینی و بَسْ لابِهها
گفت معشوق این اگر بَهرِ من است
گاهِ وَصلْ این عُمر ضایِع کردن است
من به پیشَت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نِشانِ عاشقان
گفت اینجا حاضری امّا وَلیک
من نمییابَم نَصیبِ خویشْ نیک
آن چه میدیدم زِ تو پارینه سال
نیست این دَم گَرچه میبینم وِصال
من ازین چَشمه زُلالی خَوردهام
دیده و دل زآبْ تازه کردهام
چَشمه میبینم وَلیکِن آبْ نی
راهِ آبَم را مگر زد رَهزَنی
گفت پس من نیستم معشوقِ تو
من به بُلْغار و مُرادت در قُتُو
عاشقی تو بر من و بر حالَتی
حالَت اَنْدَر دست نَبْوَد یا فَتی
پس نِیَم کُلّیِّ مَطْلوبِ تو من
جُزوِ مَقْصودم تو را اَنْدَرزَمَن
خانهٔ معشوقهاَم معشوق نی
عشق بر نَقْد است بر صندوق نی
هست معشوق آن کِه او یک تو بُوَد
مُبْتَدا و مُنْتَهایَت او بُوَد
چون بِیابیاَش نَمانی مُنتَظِر
هم هویدا او بُوَد هم نیز سِر
میرِ اَحْوال است نه موقوفِ حال
بَندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کُند
چون بخواهد جسمها را جان کُند
مُنْتَها نَبْوَد که موقوف است او
مُنْتَظِر بِنْشَسته باشد حالجو
کیمیایِ حال باشد دستِ او
دست جُنبانَد شود مِسْ مَستِ او
گَر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نَشْتَر نَرگس و نَسرین شود
آن کِه او موقوفِ حال است آدمیست
کو به حال اَفْزون و گاهی در کَمیست
صوفی اِبْنُ الْوَقْت باشد در مَنال
لیکْ صافی فارغ است از وَقت و حال
حالها موقوفِ عَزْم و رایِ او
زنده از نَفْخِ مَسیحآسایِ او
عاشقِ حالی نه عاشقْ بر مَنی
بر امیدِ حالْ بر من میتَنی
آن که یک دَمْ کم دَمی کامل بُوَد
نیست مَعْبودِ خَلیل آفِلْ بُوَد
وان کِه آفِل باشد و گَهْ آن و این
نیست دِلْبَر لا اُحِبُّ الْآفِلین
آن کِه او گاهی خوش و گَهْ ناخَوش است
یک زمانی آب و یک دَمْ آتش است
بُرجِ مَهْ باشد وَلیکِن ماه نه
نَقْشِ بُت باشد ولی آگاه نه
هست صوفیِّ صَفاجو اِبْنِ وَقت
وَقت را هَمچون پدر بِگْرفته سخت
هست صافی غَرقِ عشقِ ذوالْجَلال
اِبْنِ کَس نه فارغ از اوقات و حال
غَرقهٔ نوری که او لَمْ یولَد است
لَمْ یَلِدْ لَمْ یولَد آنِ ایزد است
رو چُنین عشقی بِجو گَر زندهیی
وَرْنه وَقتِ مُختلِف را بَندهیی
مَنْگَر اَنْدَر نَقْشِ زشت و خوبِ خویش
بِنْگَر اَنْدَر عشق و در مَطْلوبِ خویش
مَنْگَر آن که تو حَقیری یا ضَعیف
بِنْگَر اَنْدَر هِمَّتِ خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی میطَلَب
آب میجو دایما ای خُشکْلَب
کان لبِ خُشکَت گواهی میدَهَد
کو به آخِر بر سَرِ مَنْبَع رَسَد
خُشکیِ لب هست پیغامی زِ آب
که به مات آرَد یَقین این اِضْطِراب
کین طَلَبکاری مُبارک جُنْبِشیست
این طَلَب در راهِ حَقْ مانع کُشیست
این طَلَب مِفْتاحِ مَطْلوباتِ توست
این سپاه و نُصْرتِ رایاتِ توست
این طَلَب هَمچون خُروسی در صیاح
میزَنَد نَعْره که میآید صَباح
گَرچه آلَت نیسْتَت تو میطَلَب
نیست آلَت حاجَتْ اَنْدَر راهِ رَب
هر کِه را بینی طَلَبکار ای پسر
یارِ او شو پیشِ او اَنْداز سَر
کَزْ جَوارِ طالِبان طالِب شَوی
وَزْ ظِلالِ غالِبان غالِب شَوی
گَر یکی موری سُلَیمانی بِجُست
مَنْگَر اَنْدَر جُستنِ او سُستْ سُست
هرچه داری تو زِ مال و پیشهیی
نه طَلَب بود اَوَّل و اَنْدیشهیی؟
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۲ - حکایت
گوهر بعدی:بخش ۵۴ - حکایت آن شخص کی در عهد داود شب و روز دعا میکرد کی مرا روزی حلال ده بی رنج
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.