۷۴۱ بار خوانده شده

بخش ۴۹ - اختلاف کردن در چگونگی و شکل پیل

پیلْ اَنْدَر خانه‌یی تاریک بود
عَرضه را آورده بودَندَش هُنود

از برایِ دیدنَش مَردم بَسی
اَنْدَر آن ظُلْمَت هَمی‌شُد هر کسی

دیدنَش با چَشمْ چون ممکن نبود
اَنْدَر آن تاریکی‌اَش کَف می‌بِسود

آن یکی را کَف به خُرطوم اوفْتاد
گفت هَمچون ناودان است این نِهاد

آن یکی را دست بر گوشَش رَسید
آن بَرو چون بادْبیزن شُد پَدید

آن یکی را کَفْ چو بر پایَش بِسود
گفت شَکلِ پیلْ دیدم چون عَمود

آن یکی بر پُشتِ او بِنْهاد دست
گفت خود این پیلْ چون تَختی بُده‌ست

هم چُنین هریک به جُزوی که رَسید
فَهْمِ آن می‌کرد هرجا می‌شَنید

از نَظَرگَهْ گُفتَشان شُد مُخْتَلِف
آن یکی دالَش لَقَب داد این اَلِف

در کَفِ هر کَس اگر شمعی بُدی
اِخْتِلاف از گُفتَشان بیرون شُدی

چَشمِ حِسْ هَمچون کَفِ دست است و بَسْ
نیست کَف را بر همه‌یْ او دَسترَس

چَشمِ دریا دیگر است و کَف دِگَر
کَفْ بِهِل وَزْ دیدهٔ دریا نِگَر

جُنبِشِ کَف‌ها زِ دریا روز و شب
کَفْ هَمی‌بینیّ و دریا نه عَجَب

ما چو کَشتی‌ها به هم بَر می‌زَنیم
تیره‌چَشمیم و در آبِ روشنیم

ای تو در کَشتیِّ تَنْ رفته به خواب
آب را دیدی نِگَر در آبِ آب

آب را آبی‌ست کو می‌رانَدَش
روح را روحی‌ست کو می‌خوانَدَش

موسی و عیسی کجا بُد کافْتاب
کِشتِ موجودات را می‌داد آب؟

آدم و حَوّا کجا بُد آن زمان
که خدا اَفْکَند این زِهْ در کَمان؟

این سُخَن هم ناقص است و اَبْتَر است
آن سُخَن که نیست ناقِصْ آن سَر است

گَر بگوید زان بِلَغْزَد پایِ تو
وَرْ نگوید هیچ ازان ای وایِ تو

وَرْ بگوید در مِثالِ صورتی
بر همان صورت بِچَفْسی ای فَتی

بَسته‌پایی چون گیا اَنْدَر زمین
سَر بِجُنبانی به بادی بی‌یَقین

لیکْ پایَت نیست تا نَقْلی کُنی
یا مگر پا را ازین گِل بَر کَنی

چون کَنی پا را؟ حَیاتَت زین گِل است
این حَیاتَت را رَوِش بَسْ مُشکل است

چون حَیات از حَق بگیری ای رَوی
پس شَوی مُسْتَغنی از گِل می‌رَوی

شیرخواره چون زِ دایه بِسْکُلَد
لوت‌خواره شُد مَر او را می‌هِلَد

بَستهٔ شیرِ زمینی چون حُبوب
جو فِطامِ خویش از قوتُ الْقُلوب

حَرفِ حِکْمَت خور که شُد نورِ سَتیر
ای تو نورِ بی‌حُجُب را ناپَذیر

تا پَذیرا گردی ای جان نور را
تا بِبینی بی‌حُجُب مَسْتور را

چون ستاره سَیْر بر گَردون کُنی
بلکه بی‌گَردونْ سَفَر بی‌چون کُنی

آن چُنان کَزْ نیست در هست آمدی
هین بِگو چون آمدی؟ مَست آمدی

راههایِ آمدن یادَت نَمانْد
لیکْ رَمزی بر تو بَر خواهیم خوانْد

هوش را بُگْذار و آن گَهْ هوش‌دار
گوش را بَر بَند و آن گَهْ گوش دار

نه نگویم زان که خامی تو هنوز
در بهاری تو نَدیدَسْتی تَموز

این جهان هَمچون درخت است ای کِرام
ما بَرو چون میوه‌هایِ نیمْ‌خام

سخت گیرد خام‌ها مَر شاخ را
زان که در خامی نَشایَد کاخ را

چون بِپُخت و گشت شیرین لبْ‌گَزان
سُست گیرد شاخ‌ها را بَعد ازان

چون ازان اِقْبالْ شیرین شُد دَهان
سَرد شُد بر آدمی مُلْکِ جهان

سخت‌گیریّ و تَعَصُّب خامی است
تا جَنینی کارْ خونْ‌آشامی است

چیزِ دیگر مانْد امّا گُفتَنَش
با تو روحُ الْقُدْس گوید بی‌مَنَش

نه تو گویی هم به گوشِ خویشتن
نه من و نه غیرِ من ای هم تو من

هَمچو آن وقتی که خواب اَنْدَر رَوی
تو زِ پیشِ خود به پیشِ خود شَوی

بِشْنَوی از خویش و پِنْداری فُلان
با تو اَنْدَر خواب گفته‌ست آن نَهان

تُو یکی تو نیستی ای خوشْ رَفیق
بلکه گَردونیّ و دریایِ عَمیق

آن تُویِ زَفْتَت که آن نُهصَد تو است
قُلْزُم است وغَرقه گاهِ صد تو است

خود چه جایِ حَدِّ بیداری‌ست و خواب
دَم مَزَن وَاللهُ اَعْلَمْ بِالصَّواب

دَم مَزَن تا بِشْنَوی از دَم زَنان
آنچه نامَد در زبان و در بَیان

دَم مَزَن تا بِشْنَوی زان آفْتاب
آنچه نامَد درکتاب و در خِطاب

دَم مَزَن تا دَم زَنَد بَهرِ تو روح
آشنا بُگْذار در کَشتیِّ نوح

هَمچو کَنْعان کاشْنا می‌کرد او
که نخواهم کَشتیِ نوحِ عَدو

هی بیا در کَشتیِ بابا نِشین
تا نگردی غَرقِ طوفانْ ای مَهین

گفت نه من آشِنا آموختم
من به جُز شمعِ تو شمع اَفْروختم

هین مَکُن کین موجْ طوفانِ بَلاست
دست و پا و آشِنا امروز لاست

بادِ قَهْر است و بَلایِ شمع کُش
جُز که شمعِ حَق نمی‌پایَد خَمُش

گفت نه رفتم برآن کوهِ بُلند
عاصِم است آن کُهْ مرا از هر گَزَند

هین مَکُن که کوه کاه است این زمان
جُز حَبیبِ خویش را نَدْهَد اَمان

گفت من کِی پَندِ تو بِشْنوده‌ام
که طَمَع کردی که من زین دوده‌ام؟

خوش نیامد گفتِ تو هرگز مرا
من بَری‌اَم از تو در هر دو سَرا

هین مَکُن بابا که روزِ ناز نیست
مَر خدا را خویشی و اَنْباز نیست

تا کُنون کردیّ و این دَمْ نازُکی‌ست
اَنْدَرین دَرگاهْ گیرا نازِ کیست؟

لمْ یَلِدْ لَمْ یولَد است او از قِدَم
نه پدر دارد نه فرزند و نه عَم

نازِ فرزندان کجا خواهد کَشید؟
نازِ بابایان کجا خواهد شَنید؟

نیستم مَوْلود پیرا کم بِناز
نیستم والِد جوانا کَم گُراز

نیستم شوهر نِیَم من شَهْوتی
ناز را بُگْذار این جا ای سِتی

جُز خُضوع و بَندگیّ و اِضْطِرار
اَنْدَرین حَضرت ندارد اِعْتِبار

گفت بابا سال‌ها این گفته‌یی
باز می‌گویی به جَهْلْ آشفته‌یی

چند ازین‌ها گفته‌یی با هرکسی
تا جوابِ سَرد بِشْنودی بَسی؟

این دَمِ سَردِ تو در گوشم نرفت
خاصه اکنون که شُدم دانا و زَفْت

گفت بابا چه زیان دارد اگر
بِشْنَوی یک بار تو پَندِ پدر؟

هم چُنین می‌گفت او پَندِ لَطیف
هم چُنان می‌گفت او دَفْعِ عَنیف

نه پدر از نُصْحِ کَنْعان سیر شُد
نه دَمی در گوشِ آن اِدْبیر شُد

اَنْدَرین گفتن بُدند و موجِ تیز
بر سَرِ کَنْعان زد وشُد ریزْ ریز

نوح گفت ای پادشاهِ بُردبار
مَر مرا خَر مُرد و سَیْلَت بُرد بار

وَعده کردی مَر مرا تو بارها
که بِیابَد اَهْلَت از طوفانْ رَها

دلْ نَهادم بر امیدَت منْ سَلیم
پس چرا بِرْبود سَیل از من گِلیم؟

گفت او از اَهْل و خویشانَت نبود
خود ندیدی تو سپیدی او کَبود؟

چون که دَندانِ تو کِرمَش دَر فُتاد
نیست دَندان بَرکَنَش ای اوسْتاد

تا که باقی تَن نگردد زار ازو
گَرچه بود آنِ تو شو بیزار ازو

گفت بیزارم زِ غَیرِ ذاتِ تو
غَیر نَبْوَد آن کِه او شُد ماتِ تو

تو هَمی‌دانی که چونَم با تو من
بیست چَندانَم که با بارانْ چَمَن

زنده از تو شاد از تو عایِلی
مُغْتَذی بی‌واسطه وْ بی‌حایلی

مُتَّصِل نه مُنْفَصِل نه ای کَمال
بلک بی‌چون و چگونه وِ اعْتِلال

ماهیانیم و تو دریایِ حَیات
زنده‌ایم از لُطْفَت ای نیکو صِفات

تو نگُنجی در کِنارِ فِکْرَتی
نی به مَعْلولی قَرینْ چون عِلَّتی

پیش ازین طوفان و بَعدِ این مرا
تو مُخاطب بوده‌یی در ماجَرا

با تو می‌گفتم نه با ایشان سُخَن
ای سُخَن‌بَخشِ نو و آنِ کُهَن

نه که عاشقْ روز و شب گوید سُخَن
گاه با اَطْلال و گاهی با دِمَن؟

رویْ با اَطْلال کرده ظاهرا
او کِه را می‌گوید آن مِدْحَت؟ کِه را؟

شُکرْ طوفان را کُنون بُگْماشتی
واسطه‌یْ اَطْلال را بَر داشتی

زان که اَطْلالِ لَئیم و بَد بُدند
نه نِدایی نه صَدایی می‌زدند

من چُنان اَطْلال خواهم در خِطاب
کَزْ صَدا چون کوه واگوید جواب

تا مُثَنّا بِشْنَوَم من نامِ تو
عاشقم برنامِ جانْ آرامِ تو

هرنَبی زان دوست دارد کوه را
تا مُثَنّا بِشْنَود نامِ تو را

آن کُهِ پَستِ مِثالِ سَنْگلاخ
موش را شاید نه ما را در مُناخ

من بگویم او نگردد یارِ من
بی صَدا مانَد دَمِ گُفتارِ من

با زمین آن بِهْ که هَموارش کُنی
نیست هَمدَم با قَدَم یارش کُنی

گفت ای نوح اَرْ تو خواهی جُمله را
حَشْر گَردانَم بَر آرَم از ثَریٰ

بَهرِ کَنْعانی دلِ تو نَشْکَنم
لیکَت از اَحْوالْ آگَهْ می‌کُنم

گفت نه نه راضی اَم که تو مرا
هم کُنی غَرقه اگر باید تو را

هر زمانم غَرقه می‌کن من خَوشَم
حُکْمِ تو جان است چون جان می‌کَشَم

نَنْگَرَم کَس را وَگَر هم بِنْگَرَم
او بَهانه باشد و تو مَنْظَرَم

عاشقِ صُنْعِ تواَم در شُکر و صَبر
عاشقِ مَصْنوع کِی باشم چو گَبْر؟

عاشقِ صُنْعِ خدا با فَر بُوَد
عاشقِ مَصْنوعِ او کافَر بُوَد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۴۸ - جمع آمدن ساحران از مداین پیش فرعون و تشریفها یافتن و دست بر سینه زدن در قهر خصم او کی این بر ما نویس
گوهر بعدی:بخش ۵۰ - توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.