۱۰۱۵ بار خوانده شده
گفت اَمر آمد بُرو مُهْلَت تو را
من به جایِ خود شُدم رَستی زِ ما
او هَمیشُد وَاژْدَها اَنْدَر عَقِب
چون سگِ صَیّاد دانا و مُحِب
چون سگِ صَیّاد جُنْبان کرده دُم
سنگ را میکرد ریگ او زیرِ سُم
سنگ و آهن را به دَم دَر میکَشید
خُرد میخایید آهن را پَدید
در هوا میکرد خود بالایِ بُرج
که هَزیمَت میشُد از وِیْ روم و گُرج
کَفْک میانداخت چون اُشتُر زِ کام
قَطرهیی بر هر کِه زد میشُد جُذام
ژَغْ ژَغِ دَندانِ او دل میشِکَست
جانِ شیرانِ سِیَه میشُد زِ دست
چون به قَوْمِ خود رَسید آن مُجْتَبیٰ
شِدْقِ او بِگْرفت باز او شُد عَصا
تَکیه بر وِیْ کرد و میگفت ای عَجَب
پیشِ ما خورشید و پیشِ خَصْمْ شب
ای عَجَب چون مینَبینَد این سپاه
عالَمی پُر آفتابِ چاشْتگاه؟
چَشمْ باز و گوشْ باز و این ذُکا
خیرهاَم در چَشمبَندیِّ خدا
من ازیشان خیره ایشان هم زِ من
از بَهاری خارْ ایشان من سَمَن
پیشَشان بُردم بَسی جامِ رَحیق
سنگ شُد آبَش به پیشِ این فَریق
دسته گُل بَستَم و بُردم به پیش
هر گُلی چون خار گشت و نوشْ نیش
آن نَصیبِ جانِ بیخویشان بُوَد
چون که با خویشَند پیدا کِی شود؟
خُفتهٔ بیدار باید پیشِ ما
تا به بیداری بِبینَد خوابها
دُشمنِ این خوابِ خوش شُد فِکْرِ خَلْق
تا نَخُسبَد فِکْرَتَش بستهست حَلْق
حیرتی باید که روبَد فکر را
خورده حیرتْ فِکْر را و ذِکْر را
هر کِه کاملتَر بُوَد او در هُنر
او به مَعنی پس به صورتْ پیشتَر
راجِعون گفت و رُجوع این سان بُوَد
که گَلِه واگردد و خانه رَوَد
چون که واگردید گَلّه از ورود
پَس فُتَد آن بُز که پیش آهنگ بود
پیش اُفْتَد آن بُزِ لَنْگِ پَسین
اَضْحَکَ الرُّجْعیٰ وجوهَ الْعابِسین
از گِزافه کِی شُدند این قَوْم لَنْگ؟
فَخْر را دادند و بِخْریدَند نَنْگ
پا شِکَسته میرَوَند این قَوْم حَج
از حَرَج راهیست پنهان تا فَرَج
دل زِ دانشها بِشُستَند این فَریق
زان که این دانش نَدانَد آن طَریق
دانشی باید که اَصلَش زان سَر است
زان که هر فَرعی به اَصْلَش رَهْبر است
هر پَری بر عَرضِ دریا کِی پَرَد؟
تا لَدُنْ عِلْمِ لَدُنّی میبَرَد
پس چرا عِلْمی بیاموزی به مَرد
کِش بِبایَد سینه را زان پاک کرد؟
پس مَجو پیشی ازین سَر لَنْگ باش
وَقتِ وا گشتنْ تو پیش آهنگ باش
آخِرونَ السّابِقون باش ای ظَریف
بر شَجَر سابِق بُوَد میوهیْ طَریف
گَرچه میوه آخِر آید در وجود
اَوَّل است او زان که او مَقْصود بود
چون مَلایِک گویْ لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
گَر دَرین مَکْتَب ندانی تو هِجا
هَمچو اَحمَد پُرّی از نورِ حِجیٰ
گَر نباشی نامْدار اَنْدَر بِلاد
گُم نهیی اَللهُ اَعْلَمْ بِالْعِباد
اَنْدَر آن ویران که آن مَعْروف نیست
از برایِ حِفْظْ گنجینهیْ زَریست
موضِعِ مَعْروف کِی بِنْهَند گنج؟
زین قِبَل آمد فَرَج در زیرِ رنج
خاطِر آرَد بَس شِکالْ این جا وَلیک
بِسْکَلَد اِشْکال را اُسْتورِ نیک
هست عشقش آتشی اِشْکالْسوز
هر خیالی را بِروبَد نورِ روز
هم از آن سو جو جواب ای مُرتَضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مَر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دلْ شَهْرَهیست
تابِ لا شَرقیّ و لا غَربْ از مَهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای کُهِ مَعنی چه میجویی صَدا؟
هم ازان سو جو که وَقتِ دَردْ تو
میشَوی در ذِکْرِ یا رَبّی دوتو
وَقتِ دَرد و مرگ آن سو مینَمی
چون که دَردَت رفت چونی؟ اَعْجَمی
وَقتِ مِحْنَت گشتهیی اَلله گو
چون که مِحْنَت رَفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حَق را بیگُمان
هر کِه بِشْناسَد بُوَد دایم بر آن
وان کِه در عقل و گُمان هَستَش حِجاب
گاه پوشیدهست و گَهْ بِدْریده جیب
عقلِ جُزوی گاه چیره گَهْ نِگون
عقلِ کُلّی ایمِن از رَیْبُ الْمَنون
عقلْ بِفْروش و هُنر حیرت بِخَر
رو به خواری نه بُخارا ای پسر
ما چه خود را در سُخَن آغشتهایم
کَزْ حِکایَتْ ما حِکایَت گشتهایم
من عَدَم وَافْسانه گردم در حَنین
تا تَقَلُّب یابَم اَنْدَر ساجِدین
این حِکایَت نیست پیشِ مَردِ کار
وَصْفِ حال است و حُضورِ یارِ غار
آن اساطیر اَوَّلین که گفت عاق
حَرفِ قرآن را بُد آثارِ نِفاق
لامَکانی که دَرو نورِ خداست
ماضی و مُسْتَقبَل و حال از کجاست؟
ماضی و مُسْتَقبَلَش نِسْبَت به توست
هر دو یک چیزاَند پِنْداری که دوست
یک تَنی او را پدر ما را پسر
بامْ زیرِ زَیْد و بر عَمْرو آن زَبَر
نِسْبَتِ زیر و زَبَر شُد زان دو کَس
سَقْف سویِ خویش یک چیز است بَس
نیست مِثْلِ آن مِثال است این سُخَن
قاصِر از مَعنّیِ نو حَرفِ کُهَن
چون لبِ جو نیست مَشْکا لب بَبَند
بیلب و ساحِل بُدهست این بَحْرِ قَند
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
من به جایِ خود شُدم رَستی زِ ما
او هَمیشُد وَاژْدَها اَنْدَر عَقِب
چون سگِ صَیّاد دانا و مُحِب
چون سگِ صَیّاد جُنْبان کرده دُم
سنگ را میکرد ریگ او زیرِ سُم
سنگ و آهن را به دَم دَر میکَشید
خُرد میخایید آهن را پَدید
در هوا میکرد خود بالایِ بُرج
که هَزیمَت میشُد از وِیْ روم و گُرج
کَفْک میانداخت چون اُشتُر زِ کام
قَطرهیی بر هر کِه زد میشُد جُذام
ژَغْ ژَغِ دَندانِ او دل میشِکَست
جانِ شیرانِ سِیَه میشُد زِ دست
چون به قَوْمِ خود رَسید آن مُجْتَبیٰ
شِدْقِ او بِگْرفت باز او شُد عَصا
تَکیه بر وِیْ کرد و میگفت ای عَجَب
پیشِ ما خورشید و پیشِ خَصْمْ شب
ای عَجَب چون مینَبینَد این سپاه
عالَمی پُر آفتابِ چاشْتگاه؟
چَشمْ باز و گوشْ باز و این ذُکا
خیرهاَم در چَشمبَندیِّ خدا
من ازیشان خیره ایشان هم زِ من
از بَهاری خارْ ایشان من سَمَن
پیشَشان بُردم بَسی جامِ رَحیق
سنگ شُد آبَش به پیشِ این فَریق
دسته گُل بَستَم و بُردم به پیش
هر گُلی چون خار گشت و نوشْ نیش
آن نَصیبِ جانِ بیخویشان بُوَد
چون که با خویشَند پیدا کِی شود؟
خُفتهٔ بیدار باید پیشِ ما
تا به بیداری بِبینَد خوابها
دُشمنِ این خوابِ خوش شُد فِکْرِ خَلْق
تا نَخُسبَد فِکْرَتَش بستهست حَلْق
حیرتی باید که روبَد فکر را
خورده حیرتْ فِکْر را و ذِکْر را
هر کِه کاملتَر بُوَد او در هُنر
او به مَعنی پس به صورتْ پیشتَر
راجِعون گفت و رُجوع این سان بُوَد
که گَلِه واگردد و خانه رَوَد
چون که واگردید گَلّه از ورود
پَس فُتَد آن بُز که پیش آهنگ بود
پیش اُفْتَد آن بُزِ لَنْگِ پَسین
اَضْحَکَ الرُّجْعیٰ وجوهَ الْعابِسین
از گِزافه کِی شُدند این قَوْم لَنْگ؟
فَخْر را دادند و بِخْریدَند نَنْگ
پا شِکَسته میرَوَند این قَوْم حَج
از حَرَج راهیست پنهان تا فَرَج
دل زِ دانشها بِشُستَند این فَریق
زان که این دانش نَدانَد آن طَریق
دانشی باید که اَصلَش زان سَر است
زان که هر فَرعی به اَصْلَش رَهْبر است
هر پَری بر عَرضِ دریا کِی پَرَد؟
تا لَدُنْ عِلْمِ لَدُنّی میبَرَد
پس چرا عِلْمی بیاموزی به مَرد
کِش بِبایَد سینه را زان پاک کرد؟
پس مَجو پیشی ازین سَر لَنْگ باش
وَقتِ وا گشتنْ تو پیش آهنگ باش
آخِرونَ السّابِقون باش ای ظَریف
بر شَجَر سابِق بُوَد میوهیْ طَریف
گَرچه میوه آخِر آید در وجود
اَوَّل است او زان که او مَقْصود بود
چون مَلایِک گویْ لا عِلْمَ لَنا
تا بگیرد دستِ تو عَلَّمْتَنا
گَر دَرین مَکْتَب ندانی تو هِجا
هَمچو اَحمَد پُرّی از نورِ حِجیٰ
گَر نباشی نامْدار اَنْدَر بِلاد
گُم نهیی اَللهُ اَعْلَمْ بِالْعِباد
اَنْدَر آن ویران که آن مَعْروف نیست
از برایِ حِفْظْ گنجینهیْ زَریست
موضِعِ مَعْروف کِی بِنْهَند گنج؟
زین قِبَل آمد فَرَج در زیرِ رنج
خاطِر آرَد بَس شِکالْ این جا وَلیک
بِسْکَلَد اِشْکال را اُسْتورِ نیک
هست عشقش آتشی اِشْکالْسوز
هر خیالی را بِروبَد نورِ روز
هم از آن سو جو جواب ای مُرتَضیٰ
کین سؤال آمد از آن سو مَر تو را
گوشهٔ بیگوشهٔ دلْ شَهْرَهیست
تابِ لا شَرقیّ و لا غَربْ از مَهیست
تو ازین سو و از آن سو چون گدا
ای کُهِ مَعنی چه میجویی صَدا؟
هم ازان سو جو که وَقتِ دَردْ تو
میشَوی در ذِکْرِ یا رَبّی دوتو
وَقتِ دَرد و مرگ آن سو مینَمی
چون که دَردَت رفت چونی؟ اَعْجَمی
وَقتِ مِحْنَت گشتهیی اَلله گو
چون که مِحْنَت رَفت گویی راه کو؟
این از آن آمد که حَق را بیگُمان
هر کِه بِشْناسَد بُوَد دایم بر آن
وان کِه در عقل و گُمان هَستَش حِجاب
گاه پوشیدهست و گَهْ بِدْریده جیب
عقلِ جُزوی گاه چیره گَهْ نِگون
عقلِ کُلّی ایمِن از رَیْبُ الْمَنون
عقلْ بِفْروش و هُنر حیرت بِخَر
رو به خواری نه بُخارا ای پسر
ما چه خود را در سُخَن آغشتهایم
کَزْ حِکایَتْ ما حِکایَت گشتهایم
من عَدَم وَافْسانه گردم در حَنین
تا تَقَلُّب یابَم اَنْدَر ساجِدین
این حِکایَت نیست پیشِ مَردِ کار
وَصْفِ حال است و حُضورِ یارِ غار
آن اساطیر اَوَّلین که گفت عاق
حَرفِ قرآن را بُد آثارِ نِفاق
لامَکانی که دَرو نورِ خداست
ماضی و مُسْتَقبَل و حال از کجاست؟
ماضی و مُسْتَقبَلَش نِسْبَت به توست
هر دو یک چیزاَند پِنْداری که دوست
یک تَنی او را پدر ما را پسر
بامْ زیرِ زَیْد و بر عَمْرو آن زَبَر
نِسْبَتِ زیر و زَبَر شُد زان دو کَس
سَقْف سویِ خویش یک چیز است بَس
نیست مِثْلِ آن مِثال است این سُخَن
قاصِر از مَعنّیِ نو حَرفِ کُهَن
چون لبِ جو نیست مَشْکا لب بَبَند
بیلب و ساحِل بُدهست این بَحْرِ قَند
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۴۲ - جواب فرعون موسی را و وحی آمدن موسی را علیهالسلام
گوهر بعدی:بخش ۴۴ - فرستادن فرعون به مداین در طلب ساحران
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.