۷۰۴ بار خوانده شده

بخش ۱۸ - رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را

بَعدِ ماهی چون رَسیدند آن طَرَف
بی‌نَوا ایشان سُتوران بی‌عَلَف

روستایی بین که از بَدنیَّتی
می‌کُند بَعْدَ اللَّتیّا وَالَّتی

رویْ پنهان می‌کُند زیشان به روز
تا سویِ باغَش بِنَگْشایَند پوز

آن چُنان رو که همه زَرْق و شَر است
از مُسلمانان نَهانْ اولیٰ تَر است

روی‌ها باشد که دیوانْ چون مگس
بر سَرَش بِنْشَسته باشند چون حَرَس

چون بِبینی رویِ او در تو فُتند
یا مَبین آن رو چو دیدی خوش مَخَند

در چُنان رویِ خَبیثِ عاصیه
گفت یَزدان نَسْفَعَنْ بِالنّاصِیَه

چون بِپُرسیدند و خانه‌ش یافتند
هَمچو خویشان سویِ دَر بِشْتافتند

دَر فرو بَستَند اَهْلِ خانه‌اَش
خواجه شُد زین کَژْرَوی دیوانه‌وَش

لیک هنگامِ دُرُشتی هم نبود
چون دَر اُفْتادی به چَهْ تیزی چه سود؟

بر دَرَش مانْدند ایشان پنج روز
شب به سَرما روزْ خود خورشیدسوز

نه زِ غَفلَت بود مانْدن نه خَری
بلکه بود از اِضْطِرار و بی‌خَری

با لَئیمان بَسته نیکان زِاضْطِرار
شیرْ مُرداری خورَد از جوعِ زار

او هَمی‌دیدش هَمی‌کردش سلام
که فُلانَم من مرا این است نام

گفت باشد من چه دانم تو کی یی؟
یا پَلیدی یا قَرینِ پاکی یی

گفت این دَمْ با قیامَت شُد شَبیه
تا برادر شُد یَفِرُّ مِنْ اَخیه

شَرح می‌کردش که من آنَم که تو
لوت‌ها خورْدی زِ خوانِ من دوتو

آن فُلان روزَت خریدم آن مَتاع
کُلُّ سِرِّ جاوَزَ الْاِثْنَیْنِ شاع

سِرِّ مِهْرِ ما شَنیدَسْتند خَلْق
شَرم دارد رو چو نِعْمَت خورْد حَلْق

او هَمی‌گُفتَش چه گویی تُرَّهات؟
نه تو را دانم نه نامِ تو نه جات

پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسْمان از بارِشَش دارد شِگِفت

چون رَسید آن کارْد اَنْدَر استخوان
حَلْقه زد خواجه که مِهْتَر را بِخوان

چون به صد اِلْحاح آمد سویِ دَر
گفت آخِر چیست ای جانِ پدر؟

گفت من آن حُقّه‌ها بُگْذاشتم
تَرک کردم آنچه می‌پِنْداشتم

پنج‌ساله رنج دیدم پنج روز
جانِ مِسْکینَم دَرین گرما و سوز

یک جَفا از خویش و از یار و تَبار
در گِرانی هست چون سیصد هزار

زان که دلْ نَنْهاد بر جور و جَفاش
جانْش خوگَر بود با لُطْف و وَفاش

هرچه بر مَردم بَلا و شِدَّت است
این یَقین دان کَزْ خِلافِ عادت است

گفت ای خورشیدِ مِهْرَت در زَوال
گَر تو خونم ریختی کردم حَلال

امشبِ باران به ما دِهْ گوشه‌یی
تا بیابی در قیامَت توشه‌یی

گفت یک گوشه‌ست آنِ باغْبان
هست این جا گُرگ را او پاسْبان

در کَفَش تیر و کَمان از بَهرِ گُرگ
تا زَنَد گَر آید آن گُرگِ سُتُرگ

گَر تو آن خِدمَت کُنی جا آنِ توست
وَرْنه جایِ دیگری فَرمایْ جُست

گفت صد خِدمَت کُنم تو جایْ دِهْ
آن کَمان و تیر در کَفَّم بِنِه

من نَخُسبَم حارِسیِّ رَز کُنم
گَر بَر آرَد گُرگْ سَر تیرش زَنَم

بَهرِ حَق مَگْذارم امشب ای دودِل
آبِ باران بر سَر و در زیرْ گِل

گوشه‌یی خالی شُد و او با عِیال
رفت آن جا جایِ تَنگ و بی‌مَجال

چون مَلَخ بر هَمدِگَر گشته سَوار
از نَهیبِ سَیْل اَنْدَر کُنجِ غار

شبْ همه شب جُمله گویان ای خدا
این سِزایِ ما سِزایِ ما سِزا

این سِزایِ آن کِه شُد یارِ خَسان
یا کسی کرد از برایِ ناکَسان

این سِزایِ آن کِه اَنْدَر طَمْعِ خام
تَرک گوید خِدمَتِ خاکِ کِرام

خاکِ پاکانْ لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رَز و گُلْزارَشان

بَندهٔ یک مَردِ روشنْ‌دل شوی
بِهْ که بر فَرقِ سَرِ شاهان رَوی

از مُلوکِ خاکْ جُز بانگِ دُهُل
تو نخواهی یافت ای پیکِ سُبُل

شهریان خود رَه‌زَنان نِسْبَت به روح
روستایی کیست؟ گیج و بی‌فُتوح

این سِزایِ آن کِه بی‌تَدبیرِ عقل
بانگِ غولی آمَدَش بُگْزید نَقْل

چون پَشیمانی زِ دل شُد تا شَغاف
زین سِپَس سودی ندارد اِعْتِراف

آن کَمان و تیر اَنْدَر دستِ او
گُرگ را جویان همه شب سو به سو

گُرگ بر وِیْ خود مُسَلَّط چون شَرَر
گُرگْ جویان و زِ گُرگ او بی‌خَبَر

هر پَشه هر کَیْک چون گُرگی شُده
اَنْدَر آن ویرانه‌شان زَخْمی زده

فُرصَتِ آن پَشّه رانْدن هم نبود
از نَهیبِ حَملهٔ گُرگِ عَنود

تا نَبایَد گُرگ آسیبی زَنَد
روستایی ریشِ خواجه بَر کَند

این چُنین دندان‌کَنان تا نیمْ شب
جانَشان از ناف می‌آمد به لب

ناگهان تِمْثالِ گُرگِ هِشْته‌یی
سَر بَر آوَرْد از فَرازِ پُشته‌یی

تیر را بُگْشاد آن خواجه زِ شَسْت
زَد بر آن حیوان که تا اُفْتاد پَست

اَنْدَر اُفْتادن زِ حیوان بادْ جَست
روستایی های کرد و کوفْت دست

ناجَوانمَردا که خَرکُرّه‌یْ من است
گفت نه این گُرگِ چون آهَرْمَن است

اَنْدَرو اَشْکالِ گُرگی ظاهر است
شَکلِ او از گُرگیِ او مُخْبِر است

گفت نه بادی که جَست از فَرْجِ وِیْ
می‌شِناسَم هم چُنانْک آبی زِ مِیْ

کُشته‌یی خَرکُرِّه‌اَم را در ریاض
که مَبادَت بَسْط هرگز زِ انْقِباض

گفت نیکوتَر تَفَحُّص کُن شب است
شَخص‌ها در شب زِ ناظِر مُحْجَب است

شب غَلَط بِنْمایَد و مُبْدَل بَسی
دیدِ صایِب شب ندارد هر کسی

هم شب و هم ابر و هم بارانِ ژَرْف
این سه تاریکی غَلَط آرد شِگَرف

گفت آن بر من چو روزِ روشن است
می‌شِناسَم بادِ خَرکُرِّه‌یْ من است

در میانِ بیست بادْ آن باد را
می‌شِناسَم چون مُسافر زاد را

خواجه بَر جَست و بِیامَد ناشِکِفت
روستایی را گَریبانَش گرفت

کَابْلَهِ طَرّار شَیْد آورده‌یی؟
بَنْگ و اَفْیون هر دو با هم خورده‌یی؟

در سه تاریکی شِناسی بادِ خَر
چون نَدانی مَر مرا ای خیره‌سَر؟

آن کِه داند نیمْ شب گوساله را
چون نَدانَد هَمرَهِ دَهْ‌ساله را؟

خویشتن را عارف و والِه کُنی
خاکْ در چَشمِ مُرُوَّت می‌زَنی

که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دِلَم گُنجایِ جُز اَلله نیست

آنچه دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیرِ تَحَیُّر شاد نیست

عاقل و مَجنونِ حَقَّم یاد آر
در چُنین بی‌خویشی اَم مَعْذور دار

آن کِه مُرداری خورَد یعنی نَبید
شَرعْ او را سویِ مَعْذوران کَشید

مَست و بَنگی را طَلاق و بَیْع نیست
هَمچو طِفْل است او مُعاف و مُعْتَقی‌ست

مَستی یی کایَد زِ بویِ شاهِ فَرد
صد خُمِ میْ در سَر و مَغْز آن نکرد

پس بَرو تَکْلیفْ چون باشد رَوا؟
اسبْ ساقِط گشت و شُد بی‌دست و پا

بارْ کِه نْهَد در جهان خَرکُرّه را؟
دَرس کِه دْهَد پارسی بومُرّه را؟

بار بَر گیرند چون آمد عَرَج
گفت حَق لَیْسَ عَلَی الْاَعْمیٰ حَرَج

سویِ خود اَعْمیٰ شُدم از حَقْ بَصیر
پس مُعافَم از قَلیل و از کَثیر

لافِ درویشی زنیّ و بی‌خَودی
هایْ هویِ مَسْتیانِ ایزدی

که زمین را من نَدانَم ز آسْمان
اِمْتِحانَت کرد غَیرت اِمْتِحان

بادِ خَرکُرِّهٔ چُنین رُسوات کرد
هستیِ نَفیِ تو را اِثْبات کرد

این چُنین رُسوا کُند حَقْ شَیْد را
این چُنین گیرد رَمیده ‌صَیْد را

صد هزاران اِمْتِحان است ای پسر
هر کِه گوید من شُدم سَرهنگِ دَر

گَر نَدانَد عامه او را زِامْتِحان
پُختگانِ راه جویَنْدَش نِشان

چون کُند دَعویِّ خیّاطی خَسی
اَفْکَند در پیشِ او شَهْ اَطْلَسی

که بِبُرّ این را بِغَلْطاقِ فَراخ
زِامْتِحان پیدا شود او را دو شاخ

گَر نبودی اِمْتِحانِ هر بَدی
هر مُخَنَّث در وَغا رُستَم بُدی

خود مُخَنَّث را زِرِه پوشیده گیر
چون بِبینَد زَخْم گردد چون اسیر

مَستِ حَقْ هُشیار چون شُد از دُبور؟
مَستِ حَقْ نایَد به خود تا نَفْخِ صور

بادهٔ حَق راست باشد بی‌دروغ
دوغ خورْدی دوغ خورْدی دوغْ دوغ

ساختی خود را جُنَیْد و بایَزید
رو که نَشْناسَم تَبَر را از کلید

بَدْرَگیّ و مَنْبَلیّ و حِرص و آز
چون کُنی پنهان به شَیْد ای مَکْرساز؟

خویش را مَنْصورِ حَلّاجی کُنی
آتشی در پَنبهٔ یاران زَنی

که بِنَشْناسَم عُمَر از بولَهَب
بادِ کُرِّه‌یْ خود شِناسَم نیمْ شب

ای خَری کین از تو خَر باور کُند
خویش را بَهرِ تو کور و کَر کُند

خویش را از رَهْروان کمتر شِمُر
تو حَریفِ رَهْ‌ریانی گُهْ مَخور

باز پَر از شَیْد سویِ عقلْ تاز
کِی پَرَد بر آسْمان پَرِّ مَجاز؟

خویشتن را عاشقِ حَقْ ساختی
عشقْ با دیوِ سیاهی باختی

عاشق و معشوق را در رَستْخیز
دو به دو بَندَند و پیش آرَنْد تیز

تو چه خود را گیج و بی‌خود کرده‌یی؟
خونِ رَزْ کو؟ خونِ ما را خَورده‌یی

رو که نَشْناسَم تو را از من بِجِه
عارفِ بی‌خویشَم و بُهْلولِ دِهْ

تو تَوَهُّم می‌کُنی از قُربِ حَق
که طَبَق‌گَر دور نَبْوَد از طَبَق

این نمی‌بینی که قُربِ اَوْلیا
صد کَرامَت دارد و کار و کیا

آهن از داوود مومی می‌شود
موم در دَستَت چو آهن می‌بُوَد

قُربِ خَلْق و رِزْق بر جُمله‌ست عام
قُربِ وَحیِ عشق دارند این کِرام

قُرب بر انواع باشد ای پدر
می‌زَنَد خورشید بر کُهْسار و زَر

لیکْ قُربی هست با زَرْ شید را
که ازان آگَهْ نباشد بید را

شاخِ خُشک و تَر قَریبِ آفتاب
آفتاب از هر دو کِی دارد حِجاب؟

لیکْ کو آن قُربَتِ شاخِ طَری
که ثِمارِ پُخته از وِیْ می‌خَوری؟

شاخِ خُشک از قُربَتِ آن آفتاب
غیرِ زوتَر خُشک گشتن گو بیاب

آن چُنان مَستی مَباش ای بی‌خِرَد
که به عقل آید پشیمانی خورَد

بلک ازان مَستان که چون میْ می‌خورند
عقل‌هایِ پُخته حَسرت می‌بَرند

ای گرفته هَمچو گُربه موشِ پیر
گَر ازان مِیْ شیرگیری شیر گیر

ای بِخورده از خیالی جامِ هیچ
هَمچو مَستانِ حَقایق بَر مَپیچ

می‌فُتی این سو و آن سو مَست‌وار
ای تو این سو نیستَت زان سو گُذار

گَر بِدان سو راه یابی بَعد ازان
گَهْ بدین سو گَهْ بِدان سو سَر فَشان

جُمله این سویی از آن سو گَپْ مَزَن
چون نداری مرگ هَر زه جان مَکَن

آن خَضِرجانْ کَزْ اَجَل نَهْراسَد او
شاید اَرْ مَخْلوق را نَشْناسَد او

کام از ذوقِ تَوهُّم خَوش کُنی
در دَمی در خیکِ خود پُرَّش کُنی

پس به یک سوزن تَهی گَردی زِ باد
این چُنین فَربه تَنِ عاقلْ مَباد

کوزه‌ها سازی زِ بَرف اَنْدَر شِتا
کِی کُند چون آب بیند آن وَفا؟
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
گوهر بعدی:بخش ۱۹ - افتادن شغال در خم رنگ و رنگین شدن و دعوی طاوسی کردن میان شغالان
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.