۷۱۱ بار خوانده شده

بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده

خواجه و بَچْگانْ جِهازی ساختند
بر سُتوران جانِبِ دِه تاختند

شادمانه سویِ صَحرا رانْدَند
سافِروا کَی تَغْنَموا بر خواندند

کَزْ سفرها ماهْ کیخسرو شود
بی‌سفرها ماهْ کِی خسرو شود؟

از سَفَر بَیْدَق شود فَرزینِ راد
وَزْ سَفَر یابید یوسُفْ صد مُراد

روزْ روی از آفتابی سوختند
شبْ زِ اَخْتَر راه می‌آموختند

خوب گشته پیشِ ایشان راهِ زشت
از نَشاطِ دِه شُده رَهْ چون بهشت

تَلْخ از شیرینْ‌لبان خوش می‌شود
خارْ از گُلْزارْ دِلکَش می‌شود

حَنْظَل از معشوقْ خرما می‌شود
خانه از هم‌خانه صَحرا می‌شود

ای بَسا از نازنینانْ خارْکَش
بر امیدِ گُل‌عِذارِ ماهْ‌وَش

ای بَسا حَمّال گشته پُشتْ‌ریش
از برایِ دِلبَرِ مَهْ‌روی خویش

کرده آهنگر جَمالِ خود سیاه
تا که شب آید بِبوسَد رویِ ماه

خواجه تا شب بر دُکانی چارْمیخ
زان که سَروی در دِلَش کردست بیخ

تاجِری دریا و خشکی می‌رود
آن به مِهْرِ خانه‌شینی می‌دَوَد

هر کِه را با مُرده سودایی بُوَد
بر امیدِ زنده‌سیمایی بُوَد

آن دُروگَر رویْ آورده به چوب
بر امیدِ خِدمَتِ مَهْ‌رویِ خوب

بر امیدِ زنده‌یی کُن اِجْتِهاد
کو نگردد بَعدِ روزی دو جَماد

مونِسی مَگْزین خَسی را از خَسی
عارِیَت باشد دَرو آن مونسی

اُنْسِ تو با مادر و بابا کجاست؟
گَر به جُز حَق مونِسانَت را وَفاست

اُنسِ تو با دایه و لالا چه شد؟
گَر کسی شاید به غیرِ حَق عَضُد

اُنسِ تو با شیر و با پِستان نمانْد
نَفرَت تو از دبیرستان نمانْد

آن شُعاعی بود بر دیوارشان
جانِبِ خورشید وارَفت آن نِشان

بر هر آن چیزی که اُفْتَد آن شُعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شُجاع

عشقِ تو بر هر چه آن موجود بود
آن زِ وَصفِ حَق زَرْاَنْدود بود

چون زَری با اَصل رفت و مِس بِماند
طَبْع سیر آمد طَلاقِ او بِرانْد

از زَراندودِ صِفاتَش پا بِکَش
از جَهالَت قَلْب را کَم گویْ خَوش

کان خوشی در قَلب‌ها عاریَّت است
زیرِ زینَت مایهٔ بی زینَت است

زَر زِ رویِ قَلْب در کان می‌رَوَد
سویِ آن کان رو تو هم کان می‌رَوَد

نور از دیوار تا خور می‌رود
تو بِدان خور رو که دَرخور می‌رَوَد

زین سِپَس بِسْتان تو آب از آسْمان
چون ندیدی تو وَفا در ناوْدان

مَعْدنِ دُنْبه نباشد دامِ گُرگ
کِی شِناسد مَعْدن آن گُرگِ سِتُرگ؟

زَر گُمان بُردند بَسته در گِرِه
می‌شِتابیدند مَغْروران به دِهْ

همچُنین خندان و رَقْصان می‌شُدند
سویِ آن دولابْ چَرخی می‌زدند

چون هَمی‌دیدند مُرغی می‌پَرید
جانِبِ دِهْ صَبرْ جامه می‌دَرید

هر کِه می‌آمد زِ دِه از سویِ او
بوسه می‌دادند خوش بر روی او

گَر تو رویِ یارِ ما را دیده‌یی
پس تو جان را جان و ما را دیده‌یی
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده
گوهر بعدی:بخش ۱۷ - نواختن مجنون آن سگ را کی مقیم کوی لیلی بود
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.