۴۵۴ بار خوانده شده

بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا

بازْ گوید بَطّ را  کَزْ آب خیز
تا بِبینی دشت‌ها را قَندْریز

بَطِّ عاقل گویَدَش ای بازْ دور
آبْ ما را حِصْن و اَمن است و سُرور

دیو چون باز آمد ای بَطّان شِتاب
هین به بیرون کَم رَوید از حِصْنِ آب

بازْ را گویید رو رو، بازگَرد
از سَرِ ما دست دار ای پایْ‌مَرد

ما بَری از دَعوتَت، دَعوت تو را
ما نَنوشیم این دَمِ تو کافرا

حِصْنْ ما را قَند و قَندِسْتان تو را
من نخواهم هَدیه‌اَت، بِسْتان، تو را

چون که جان باشد، نَیایَد لوت کَم
چون که لشکر هست، کَم نایَد عَلَم

خواجهٔ حازِم بَسی عُذْر آورید
بَس بَهانه کرد با دیوِ مَرید

گفت این دَمْ کارها دارم مُهِم
گَر بِیایَم، آن نگردد مُنْتَظِم

شاهْ کارِ نازُکَم فرموده است
زِانْتِظارَم شاهْ شب نَغْنوده است

من نَیارَم تَرکِ اَمرِ شاه کرد
من نَتانَم شُد بَرِ شَهْ رویْ‌زَرد

هر صَباح و هر مَسا سَرهنگِ خاص
می‌رَسَد از من، هَمی‌جوید مَناص

تو رَوا داری که آیَم سویِ دِهْ
تا در اَبْرو اَفْکَند سُلطانْ گِرِه؟

بعد ازان دَرمانِ خَشمَش چون کُنم؟
زنده خود را زین مگر مَدْفون کُنم

زین نَمَط او صد بَهانه باز گفت
حیله‌ها با حُکْمِ حَقْ نَفْتاد جُفت

گَر شود ذَرّاتِ عالَم حیله‌پیچ
با قَضایِ آسْمان هیچَند هیچ

چون گُریزد این زمین از آسْمان؟
چون کُند او خویش را از وِیْ نَهان؟

هرچه آید زآسْمانْ سویِ زمین
نه مَفَر دارد، نه چاره، نه کَمین

آتش از خورشید می‌بارَد بَرو
او به پیشِ آتشَش بِنْهاده رو

وَرْ هَمی طوفان کُند باران بَرو
شهرها را می‌کُند ویران بَرو

او شُده تَسلیمِ او اَیّوب‌وار
که اسیرم، هرچه می‌خواهی ببار

ای کِه جُزوِ این زمینی سَر مَکَش
چون که بینی حُکْمِ یَزدان، دَرمَکَش

چون  خَلَقْناکُم  شِنودی مِنْ تُراب
خاکْ‌باشی جُست از تو، رو مَتاب

بین که اَنْدَر خاکْ تُخْمی کاشتم
گَردِ خاکیّ و، مَنَش اَفْراشتم

حَملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کُنم بر جُمله میرانَت امیر

آب از بالا به پَستی دَررَوَد
آن‌گَهْ از پَستی به بالا بَر رَوَد

گندم از بالا به زیرِ خاک شُد
بَعد ازان او خوشه و چالاک شُد

دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بَعد ازان سَرها بَرآوَرْد از دَفین

اَصلِ نِعْمَت‌ها زِ گَردون تا بخاک
زیر آمد، شُد غذایِ جانِ پاک

از تَواضُع چون زِ گَردون شُد به زیر
گشت جُزوِ آدمی حَیِّ دلیر

پس صِفاتِ آدمی شُد آن جَماد
بر فَرازِ عَرشْ پَرّان گشت شاد

کَزْ جهانِ زنده زَ اَوّل آمدیم
باز از پَستی سویِ بالا شُدیم

جُمله اَجْزا در تَحَرُّک در سُکون
ناطِقان که انّا اِلَیه راجِعون

ذِکْر و تَسْبیحاتِ اَجزایِ نَهان
غُلغُلی اَفْکَند اَنْدَر آسْمان

چون قَضا آهنگِ نارَنْجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد

با هزاران حَزْمْ خواجه مات شُد
زان سَفَر در مَعْرَضِ آفات شُد

اِعْتِمادَش بر ثباتِ خویش بود
گَرچه کُهْ بُد، نیمْ سَیْلَش دَر رُبود

چون قَضا بیرون کند از چَرخ سَر
عاقلان گردند جُمله کور و کَر

ماهیان اُفْتَند از دریا بُرون
دام گیرد مرغِ پَرّان را زَبون

تا پَریّ و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابِل دَررَوَد

جُز کسی کَنْدَر قَضا اَنْدَر گُریخت
خونِ او را هیچ تَربیعی نریخت

غیرِ آن که در گُریزی در قَضا
هیچ حیله نَدْهَدَت از وِیْ رَها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
گوهر بعدی:بخش ۱۴ - قصهٔ اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.