۵۵۴ بار خوانده شده

بخش ۱۱ - باقی قصهٔ اهل سبا

آن سَبا زَاهْلِ صِبا بودند و خام
کارَشان کُفرانِ نِعْمَت با کِرام

باشد آن کُفرانِ نِعْمَت در مِثال
که کُنی با مُحسنِ خود تو جِدال

که نمی‌باید مَرا این نیکُوی
من به رَنجَم زین، چه رَنْجَم می‌شوی؟

لُطْف کُن این نیکُوی را دور کُن
من نخواهم چَشم، زودَم کور کُن

پس سَبا گُفتند باعِدْ بَیْنَنا
شَیْنُنا خَیْرٌ لَنا خُذْ زَیْنَنا

ما نمی‌خواهیم این ایوان و باغ
نه زَنانِ خوب و نه اَمْن و فَراغ

شهرها نزدیکِ هَمدیگر بَد است
آن بیابان است خوش، کان‌جا دَد است

یَطْلُبُ الاِنْسانُ فِی الصَّیْفِ الشِّتا
فَاِذا جاءَ الشِّتا اَنْکَرَ ذا

فَهْوَ لا یَرْضی بِحالٍ اَبَدا
لا بِضیقٍ لا بِعَیْشٍ رَغَدا

قُتِلَ الاِنْسانُ ما اَکْفَرَهُ
کُلَّما نالَ هُدًی اَنْکًرَهُ

نَفْس زین‌سان است، زان شُد کُشتنی
اُقْتُلوا اَنْفُسَکُمْ گفت آن سَنی

خارِ سه‌سوی است هر چون کِشْ نَهی
دَرخَلَد، وَزْ زَخْمِ او تو کِی جَهی؟

آتشِ تَرکِ هَوا در خارْ زَن
دست اَنْدَر یارِ نیکوکار زن

چون زِ حَد بُردند اَصْحابِ سَبا
که به پیشِ ما وَبا بِهْ از صَبا

ناصِحانْشان در نَصیحَت آمدند
از فُسوق و کُفر مانِع می‌شُدند

قَصدِ خونِ ناصِحان می‌داشتند
تُخمِ فِسْق و کافِری می‌کاشتند

چون قَضا آید شود تَنگْ این جهان
از قَضا حَلْوا شود رَنجِ دَهان

گفت اذا جاءَ الْقَضا ضاقَ الْفَضا
تُحْجَبُ الْاَبْصارُ اِذْ جاءَ الْقَضا

چَشمْ بسته می‌شود وَقتِ قَضا
تا نَبینَد چَشمْ کُحْلِ چَشم را

مَکرِ آن فارِس چو اَنْگیزید گَرد
آن غُبارَت زِاسْتِغاثَت دور کرد

سویِ فارِس رو، مَرو سویِ غُبار
وَرْنه بر تو کوبَد آن مَکْرِ سوار

گفت حَق آن را کِه این گُرگَش بِخَورْد
دید گَردِ گُرگ، چون زاری نکرد؟

او نمی‌دانست گَردِ گُرگ را؟
با چُنین دانشْ چرا کرد او چَرا؟

گوسفندان بویِ گُرگِ با گَزَند
می‌بِدانَند و به هر سو می‌خَزَند

مَغزِ حیواناتْ بویِ شیر را
می‌بِدانَد، تَرک می‌گوید چَرا

بویِ شیرِ خَشمْ دیدی، بازگَرد
با مُناجات و حَذَر اَنْباز گَرد

وانَگَشتَند آن گُروه از گَردِ گُرگ
گُرگِ مِحْنَت بَعدِ گَرد آمد سُتُرگ

بَردَرید آن گوسفندان را به خشم
که زِ چوپانِ خِرَد بَسْتَند چَشم

چند چوپانْشان بِخوانْد و نامَدَند
خاکِ غَم در چَشمِ چوپان می‌زَدَند

که بُرو، ما از تو خود چوپان‌تَریم
چون تَبَع گردیم؟ هر یک سَروَریم

طُعْمهٔ گُرگیم و آنِ یارْ نه
هیزُمِ ناریم و آنِ عار نه

حَمْیَتی بُد جاهِلیَّت در دِماغ
بانگِ شومی بر دِمَنْشان کرد زاغ

بَهرِ مَظْلومان هَمی کَندَند چاه
در چَهْ افتادند و می‌گُفتند آه

پوستینِ یوسُفان بِشْکافتند
آنچه می‌کردند یک یک یافتند

کیست آن یوسُف؟ دلِ حَقْ‌جویِ تو
چون اسیری بسته اَنْدَر کویِ تو

جِبْرییلی را بر اُسْتُن بَسته‌یی
پَرّ و بالَش را به صد جا خَسته‌یی

پیشِ او گوساله بِریان آوَری
کَهْ کَشی او را به کَهْدان آوَری

که بِخور؟ این است ما را لوت و پوت
نیست او را جُز لِقاءُ اللّهْ قوت

زین شِکَنجه وْ اِمتِحان آن مُبْتَلا
می‌کُند از تو شِکایَت با خدا

کِی خدا اَفْغان ازین گُرگِ کُهُن
گویَدَش نَکْ وَقت آمد، صَبر کُن

دادِ تو واخواهم از هر بی‌خَبَر
دادْ کِه‌دْهَدْ جُز خدایِ دادگَر؟

او هَمی گوید که صَبرم شُد فَنا
در فِراقِ رویِ تو یا رَبَّنا

اَحْمَدم دَرمانْده در دستِ یَهود
صالِحَم افتاده در حَبْسِ ثَمود

ای سَعادت‌بخشِ جانِ اَنْبیا
یا بِکُش، یا بازخوانَم، یا بیا

با فِراقَت کافِران را نیست تاب
می‌گُوَد یا لَیْتَنی کُنْتُ تُراب

حالِ او این است، کو خود زان سو است
چون بُوَد بی‌تو کسی کآنِ تو است؟

حَق هَمی گوید که آری، ای نَزِه
لیک بِشْنو، صَبر آر و صَبر بِهْ

صُبح نزدیک است خامُش، کَم خُروش
من هَمی کوشَم پِیِ تو، تو مَکوش
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۱۰ - جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهٔ عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او
گوهر بعدی:بخش ۱۲ - بقیهٔ داستان رفتن خواجه به دعوت روستایی سوی ده
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.