۶۹۴ بار خوانده شده

بخش ۸ - فریفتن روستایی شهری را و بدعوت خواندن بلابه و الحاح بسیار

ای برادر بود اَنْدر مامَضی
شهری‌یی با روستایی آشنا

روستایی چون سویِ شهر آمدی
خَرْگَه انْدَر کویِ آن شهری زدی

دو مَهْ و سه ماه مِهْمانَش بُدی
بر دُکانِ او و بر خوانَش بُدی

هر حَوایج را که بودَش آن زمان
راست کردی مَردِ شهری رایِگان

رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ می‌نایی سویِ دِهْ فُرْجه‌جو

اَللّهْ اَللّهْ جُمله فرزندان بیار
کین زمانِ گُلْشَن است و نوبهار

یا به تابستان بیا، وَقتِ ثَمَر
تا بِبَندم خِدمَتَت را من کَمَر

خَیْل و فرزندان و قَوْمَت را بیار
در دِهِ ما باش سه ماه و چهار

که بهاران خِطّهٔ دِهْ خَوش بُوَد
کِشتزار و لالهٔ دِلکَش بُوَد

وَعده دادی شهری او را دَفْعِ حال
تا بَرآمَد بَعدِ وَعده هشت سال

او به هر سالی هَمی‌گفتی که کِی
عَزْم خواهی کرد؟ کامَد ماهِ دِیْ

او بَهانه ساختی کِامْسالْ‌مان
از فُلان خِطّه بِیامَد میهمان

سالِ دیگر گَر تَوانَم وارَهید
از مُهِمّات، آن طَرَف خواهم دَوید

گفت هستند آن عِیالَم مُنْتَظِر
بَهرِ فرزندانِ تو ای اَهْلِ بِر

باز هر سالی چو لَکْلَک آمدی
تا مُقیمِ قُبّهٔ شهری شُدی

خواجه هر سالی زِ زَرّ و مالِ خویش
خَرجِ او کردی، گُشادی بالِ خویش

آخِرین کَرَّت سه ماه آن پَهْلَوان
خوان نَهادَشْ بامْدادان و شَبان

از خَجالَت باز گفت او خواجه را
چند وَعده؟ چَند بِفْریبی مرا؟

گفت خواجه جسم و جانم وَصلْ‌جوست
لیک هر تَحویلْ اَنْدَر حُکْمِ هوست

آدمی چون کَشتی است و بادْبان
تا کِی آرَد باد را آن بادْران؟

باز سوگندان بِدادَش کِی کَریم
گیر فرزندان، بیا بِنْگَر نَعیم

دستِ او بِگْرفت سه کَرَّت به عَهْد
کَاللَّهْ اَللَّهْ زو بیا، بِنْمایْ جَهْد

بَعدِ دَه سال و به هَر سالی چُنین
لابه‌ها و وَعده‌هایِ شِکَّرین

کودکانِ خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سَفَر

حَقّ‌ها بر وِیْ تو ثابت کرده‌یی
رنج‌ها در کارِ او بَسْ بُرده‌یی

او هَمی خواهد که بعضی حَقِّ آن
واگُزارد، چون شَوی تو میهمان

بَس وَصیَّت کرد ما را او نَهان
که کَشیدَش سویِ دِهْ لابِه‌کُنان

گفت حَق است این، ولی ای سیبَوَیْه
اِتَّقِ مِنْ شَرِّ مَنْ اَحْسَنْتْ اِلَیه

دوستی تُخمِ دَمِ آخِر بُوَد
تَرسَم از وحشت که آن فاسد شود

صُحبَتی باشد چو شمشیرِ قَطوع
هَمچو دِیْ در بوستان و در زُروع

صُحبَتی باشد چو فَصلِ نوبهار
زو عِمارَت‌ها و دَخْلِ بی‌شُمار

حَزْم آن باشد که ظَنِّ بَد بَری
تا گُریزیّ و شَوی از بَد بَری

حَزْمُ سوءُ الْظَّنِّ گفته‌ست آن رَسول
هر قَدَم را دام می‌دان ای فُضول

رویِ صَحرا هست هَموار و فَراخ
هر قَدَم دامی‌ست، کم ران اوسْتاخ

آن بُزِ کوهی دَوَد که دامْ کو؟
چون بِتازَد، دامَش اُفْتَد در گِلو

آن کِه می‌گفتی که کو؟ اینک بِبین
دشت می‌دیدی، نمی‌دیدی کَمین

بی‌کَمین و دام و صَیّاد ای عَیار
دُنْبه کِی باشد میانِ کشت‌زار؟

آن کِه گُستاخ آمدند اَنْدَر زمین
استخوان و کَلّه‌هاشان را بِبین

چون به گورستان رَوی ای مُرتَضی
استخوانْشان را بِپُرس از مامَضی

تا به ظاهر بینی آن مَستانِ کور
چون فُرو رفتند در چاهِ غُرور

چَشم اگر داری تو کورانه مَیا
وَرْنَداری چَشم، دست آور عَصا

آن عَصایِ حَزْم و اِسْتِدلال را
چون نداری دید، می‌کُن پیشوا

وَرْ عَصایِ حَزْم و اِسْتِدلال نیست
بی‌عَصاکَش بر سَرِ هر رَهْ مَایست

گامْ زان‌سان نِهْ که نابینا نَهَد
تا که پا از چاه و از سگ وارَهَد

لَرزْلَرْزان و به تَرس و اِحتیاط
می‌نَهَد پا تا نَیُفتَد در خُباط

ای زِ دودی جَسته در ناری شُده
لُقمه جُسته، لُقمهٔ ماری شُده
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۷ - بیان آنک الله گفتن نیازمند عین لبیک گفتن حق است
گوهر بعدی:بخش ۹ - قصهٔ اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.