۷۳۴ بار خوانده شده

بخش ۱ - سر آغاز

ای ضیاءُ الْحَقْ حُسامُ الدّین بیار
این سِوُم دَفتر که سُنَّت شُد سه بار

بَرگُشا گنجینهٔ اَسْرار را
در سِوُم دَفتر بِهِل اَعْذار را

قُوَّتَت از قُوَّتِ حَق می‌زِهَد
نَزْ عروقی کَزْ حَرارت می‌جَهَد

این چراغِ شَمْسْ کو روشن بُوَد
نَزْ فَتیل و پنبه و روغن بُوَد

سَقْفِ گَردون کو چُنین دایم بُوَد
نَزْ طَناب و اُسْتُنی قایم بُوَد

قُوَّتِ جِبْریل از مَطْبَخ نبود
بود از دیدارِ خَلّاقِ وجود

هم‌چُنان این قُوَّتِ اَبْدالِ حَق
هم زِ حَق دان، نَزْ طَعام و از طَبَق

جسم‌شان را هم زِ نور اِسْرِشته‌اَند
تا زِ روح و از مَلَک بُگْذشته‌اند

چون که موصوفی به اوصافِ جَلیل
زآتشِ اَمْراض بُگْذَر چون خَلیل

گردد آتش بر تو هم بَرْد و سلام
ای عَناصر مَر مِزاجَت را غُلام

هر مِزاجی را عناصر مایه است
وین مِزاجَت بَرتَر از هر پایه است

این مِزاجَت از جهانِ مُنْبَسِط
وَصْفِ وحدت را کُنون شُد مُلتَقِط

ای دریغا عَرصهٔ اَفْهامِ خَلْق
سخت تَنگ آمد، ندارد خَلْقْ حَلْق

ای ضیاءُ الْحَقْ به حِذْقِ رایِ تو
حَلْق بَخشَد سنگ را حَلْوایِ تو

کوهِ طور اَنْدَر تَجَلّی حَلْق یافت
تا که مِیْ نوشید و مِیْ را بَرنتافت

صارَ دَکًّا مِنْهُ وَانْشَقَّ الْجَبَلْ
هَلْ رَاَیْتُمْ مِنْ جَبَل رَقْصَ الْجَمَل

لُقمه‌بَخشی آید از هر کَس به کَس
حَلْق‌بَخشی کارِ یَزدان است و بَس

حَلْق بَخشَد جسم را و روح را
حَلْق بَخشَد بَهرِ هر عُضوَت جُدا

این گَهی بَخشَد که اِجْلالی شَوی
وَزْ دَغا و از دَغَل خالی شَوی

تا نگویی سِرِّ سُلطان را به کَس
تا نَریزی قند را پیشِ مَگَس

گوشِ آن کَس نوشَد اَسْرارِ جَلال
کو چو سوسن صدزبان اُفْتاد و لال

حَلْق بَخشَد خاک را لُطْفِ خدا
تا خورَد آب و بِرویَد صد گیا

باز خاکی را بِبَخشَد حَلْق و لب
تا گیاهَش را خورَد اَنْدَر طَلَب

چون گیاهَش خورْد، حیوان گشت زَفْت
گشت حیوان لُقمهٔ انسان و رفت

باز خاک آمد، شُد اَکّالِ بَشَر
چون جُدا شُد از بَشَر روح و بَصَر

ذَرّه‌ها دیدم دَهانْشان جُمله باز
گَر بگویم خورْدَشان، گردد دراز

بَرگ‌ها را برگ از اِنْعام او
دایِگان را دایه لُطْفِ عامِ او

رِزْق‌ها را رِزْق‌ها او می‌دَهَد
زان که گندم بی غذایی چون زِهَد؟

نیست شَرحِ این سُخَن را مُنتَهی
پاره‌یی گفتم، بِدانی پاره‌ها

جُمله عالَم آکِل و مَأکول دان
باقیان را مُقْبِل و مَقْبول دان

این جهان و ساکِنانَش مُنْتَشِر
وان جهان و سالِکانَش مُسْتَمِر

این جهان و عاشقانَش مُنْقَطِع
اَهْلِ آن عالَم مُخَلَّد مُجْتَمِع

پس کَریم آن است کو خود را دَهَد
آبِ حیوانی که مانَد تا اَبَد

باقیاتُ الصّالِحات آمد کَریم
رَسته از صد آفَت و اَخْطار و بیم

گَر هزاران‌اَند یک کَس بیش نیست
چون خیالاتی عَدَداَنْدیش نیست

آکِل و مَأکول را حَلْق است و نای
غالِب و مَغْلوب را عقل است و رای

حَلْق بَخشید او عَصایِ عدل را
خورْد آن چندان عَصا و حَبْل را

وَنْدَرو اَفزون نَشُد زان جُمله اَکْل
زان که حیوانی نَبودَش اَکْل و شَکْل

مَر یَقین را چون عَصا هم حَلْق داد
تا بِخورْد او هر خیالی را که زاد

پس مَعانی را چو اَعْیانْ حَلْق‌هاست
رازِقِ حَلْقِ مَعانی هم خداست

پس زِ مَهْ تا ماهی هیچ از خَلْق نیست
که به جَذْبِ مایه او را حَلْق نیست

حَلْقِ جان از فِکْرِ تَن خالی شود
آن‌گَهان روزیش اِجْلالی شود

شَرطْ تبدیلِ مِزاج آمد، بِدان
کَز مِزاجِ بَد بُوَد مرگِ بَدان

چون مِزاجِ آدمی گِل‌خوار شُد
زَرد و بَدرَنگ و سَقیم و خوار شُد

چون مِزاج زشتِ او تبدیل یافت
رَفت زشتی از رُخَش، چون شمع تافت

دایه‌‌یی کو طِفْلِ شیرآموز را
تا به نِعْمَت خوش کُند پَدْفوز را؟

گَر بِبَندَد راهِ آن پِسْتان بَرو
بَرگُشایَد راهِ صد بُستان بَرو

زان که پِسْتان شُد حِجابِ آن ضَعیف
از هزاران نِعْمَت و خوان و رَغیف

پس حَیاتِ ماست موقوفِ فِطام
اندک اندک جَهْد کُن، تَمَّ الْکَلام

چون جَنین بود آدمی، بُد خون غذا
از نَجِس پاکی بَرَد مؤمن کَذا

وَزْ فِطامِ خونْ غذایَش شیر شُد
وَزْ فِطامِ شیر لُقمه‌گیر شُد

وَزْ فِطامِ لُقمه لُقْمانی شود
طالِبِ اِشْکارِ پنهانی شود

گَر جَنین را کَس بِگُفتی در رَحِم
هست بیرون عالَمی بَسْ مُنْتَظِم

یک زمینِ خُرَّمی با عَرض و طول
اَنْدَرو صد نِعْمَت و چندین اَکول

کوه‌ها و بَحْرها و دشت‌ها
بوستان‌ها، باغ‌ها و کَشت‌ها

آسْمانی بَسْ بُلند و پُر ضیا
آفتاب و ماهْتاب و صد سُها

از جنوب و از شِمال و از دَبور
باغ‌ها دارد عَروسی‌ها و سور

در صِفَت نایَد عجایب‌هایِ آن
تو دَرین ظُلْمَت چه‌یی؟ در اِمْتِحان

خون خوری در چارْ‌میخِ تَنْگنا
در میانِ حَبْس و اَنْجاس و عَنا

او به حُکْمِ حالِ خود مُنْکِر بُدی
زین رسالت مُعْرِض و کافِر شُدی

کین مُحال است و فریب است و غُرور
زان که تصویری ندارد وَهْمِ کور

جِنْسِ چیزی چون ندید اِدْراکِ او
نَشْنَود ادراکِ مُنْکِرناکِ او

هم‌چُنان که خَلقِ عام اَنْدَر جهان
زان جهان اَبْدال می‌گویندشان

کین جهانْ چاهی‌ست بَس‌َ تاریک و تَنگ
هست بیرون عالَمی بی بو و رنگ

هیچ در گوشِ کسی زایشان نَرَفت
کین طَمَع آمد حِجابِ ژَرف و زَفْت

گوش را بَندَد طَمَع از اِسْتِماع
چَشم را بَندَد غَرَض از اِطّلاع

هم‌چُنان که آن جَنین را طَمْعِ خون
کان غذایِ اوست در اَوْطانِ دون

از حَدیثِ این جهانْ مَحْجوب کرد
غیرِ خونْ او می‌نَدانَد چاشْت خَورْد
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر بعدی:بخش ۲ - قصهٔ خورندگان پیل‌بچه از حرص و ترک نصیحت ناصح
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.