۴۳۰ بار خوانده شده

بخش ۱۰۰ - کشیدن موش مهار شتر را و معجب شدن موش در خود

موشَکی در کَفْ مَهارِ اُشتُری
دَر رُبود و شُد رَوانْ او از مِری

اُشتُر از چُستی که با او شُد رَوان
موش غِرِّه شُد که هَستَم پَهْلوان

بر شُتُر زد پَرتوِ اَنْدیشه‌اَش
گفت بِنْمایَم تو را، تو باش خَوش

تا بیامَد بر لبِ جویِ بزرگ
کَنْدَرو گشتی زَبونْ پیلِ سُتُرگ

موش آن‌جا ایستاد و خُشک گشت
گفت اُشتُر ای رَفیقِ کوه و دشت

این تَوَقّف چیست؟ حیرانی چرا؟
پا بِنِه مَردانه، اَنْدَر جو دَرآ

تو قَلاووزیّ و پیش‌آهنگِ من
درمیانِ رَهْ مَباش و تَنْ مَزَن

گفت این آبِ شِگَرف است و عمیق
من هَمی‌تَرسَم زِ غَرقابْ ای رَفیق

گفت اُشتُر تا بِبینَم حَدِّ آب
پا دَرو بِنْهاد آن اُشتُر شِتاب

گفت تا زانوست آب ای کورْ موش
از چه حیران گشتی و رفتی زِ هوش؟

گفت مورِ توست و ما را اَژدَهاست
که زِ زانو تا به زانو فَرق‌هاست

گَر تو را تا زانو است ای پُر هُنر
مَر مرا صد گَزْ گُذشت از فَرقِ سَر

گفت گُستاخی مَکُن بارِ دِگَر
تا نَسوزَد جسم و جانَت زین شَرَر

تو مِری با مِثْلِ خود موشان بِکُن
با شُتُر مَر موش را نَبْوَد سُخُن

گفت توبه کردم از بَهرِ خدا
بُگْذَران زین آبِ مُهْلِک مَر مرا

رَحْم آمد مَر شُتُر را گفت هین
بَرجِه و بر کودْبانِ من نِشین

این گُذشتن شُد مُسَلَّم مَر مرا
بُگْذرانَم صد هزاران چون تو را

چون پَیَمْبَر نیستی، پَس روْ به راه
تا رَسی از چاهْ روزی سویِ جاه

تو رَعیَّت باش، چون سُلطان نه‌یی
خود مَران، چون مَردِ کَشتیبان نه‌یی

چون نه‌یی کامل، دُکان تنها مگیر
دستْ‌خوش می‌باش تا گَردی خَمیر

اَنْصِتوا را گوش کُن، خاموش باش
چون زبانِ حَق نگَشتی، گوش باش

وَرْ بگویی شَکلِ اِسْتِفْسار گو
با شَهَنشاهان تو مِسْکین‌وار گو

اِبْتِدایِ کِبْر و کین از شَهْوت است
راسِخیِّ شَهْوتَت از عادت است

چون زِ عادت گشت مُحْکَم خویِ بَد
خشم آید بر کسی کِتْ واکَشَد

چون که تو گِل‌خوار گشتی هر کِه او
واکَشَد از گِلْ تو را، باشد عَدو

بُت‌پَرَستانْ چون که گِردِ بُت تَنَنْد
مانِعانِ راهِ خود را دُشمن‌اَند

چون که کرد اِبْلیسْ خو با سَروَری
دید آدم را حقیر او از خَری

که بِهْ از من سَروَری دیگر بُوَد
تا که او مَسْجودِ چون من کَس شود؟

سَروَری زَهْر است جُز آن روح را
کو بُوَد تِریاق‌لانی زِابْتِدا

کوه اگر پُر مار شُد، باکی مَدار
کو بُوَد در اَنْدَرون تِریاقْ‌زار

سَروَری چون شُد دِماغَت را نَدیم
هر کِه بِشْکَسْتَت شود خَصْمِ قَدیم

چون خِلافِ خویِ تو گوید کسی
کینه‌ها خیزد تو را با او بَسی

که مرا از خویِ من بَرمی‌کَنَد
خویش را بر من چو سَروَر می‌کُند

چون نباشد خویِ بَد سَرکَش دَرو
کِی فُروزَد از خِلافْ آتش دَرو؟

با مُخالفْ او مُدارایی کُند
در دلِ او خویش را جایی کُند

زان که خویِ بَد نَگَشْته‌ست اُسْتوار
مورِ شَهْوت شُد زِ عادت هَمچو مار

مارِ شَهْوت را بِکُش در اِبْتِلا
وَرْنه اینک گشت مارَت اَژدَها

لیک هر کَس مور بیند مارِ خویش
تو زِ صاحِبْ‌دل کُن اِسْتِفْسارِ خویش

تا نَشُد زَرْ مِس، نَدانَد من مِسَم
تا نَشُد شَهْ دل نَدانَد مُفْلِسَم

خِدمَتِ اِکْسیر کُن مِسْ‌وار تو
جور می‌کَش ای دل از دِلْدار تو

کیست دِلْدار؟ اَهْلِ دل، نیکو بِدان
که چو روز و شب جَهانَند از جهان

عَیْب کَم گو بَندهٔ اَلله را
مُتَّهَم کَم کُن به دُزدی شاه را
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۹۹ - گفتن عایشه رضی الله عنها مصطفی را علیه السلام کی تو بی مصلی بهر جا نماز می‌کنی چونست
گوهر بعدی:بخش ۱۰۱ - کرامات آن درویش کی در کشتی متهمش کردند
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.