۵۱۵ بار خوانده شده
هم زِ ابراهیمِ اَدْهَم آمدهست
کو زِ راهی بر لبِ دریا نِشَست
دَلْقِ خود میدوخت آن سُلطانِ جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بَندگانِ شیخ بود
شیخ را بِشْناخت، سَجْده کرد زود
خیره شُد در شیخ و اَنْدَر دَلْقِ او
شَکلِ دیگر گشته خُلق و خَلْقِ او
کو رَها کرد آن چُنان مُلْکی شِگَرف
بَرگُزید آن فَقرِ بَس باریکْحَرف
تَرک کرد او مُلْکِ هفت اِقْلیم را
میزَنَد بر دَلْقْ سوزنْ چون گدا
شیخ واقِف گشت از اَنْدیشهاَش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاَش
چون رَجا و خَوْف در دلها رَوان
نیست مَخْفی بر وِیْ اَسْرارِ جهان
دلْ نِگَه دارید ای بیحاصِلان
در حُضورِ حَضرتِ صاحِبْدِلان
پیشِ اَهْلِ تَنْ اَدَب بر ظاهر است
که خدا زیشان نَهان را ساتِر است
پیشِ اَهْلِ دلْ اَدَب بر باطِن است
زان که دِلْشان بر سَرایر فاطِن است
تو به عکسی، پیشِ کوران بَهرِ جاه
با حُضور آیی، نِشینی پایگاه
پیشِ بینایان کُنی تَرکِ اَدَب
نارِ شَهْوت را ازان گشتی حَطَب
چون نداری فِطْنَت و نورِ هُدیٰ
بَهرِ کورانْ روی را میزَن جَلا
پیشِ بینایانْ حَدَث در رویْ مال
ناز میکُن با چُنین گَندیده حال
شیخْ سوزن زود در دریا فَکَند
خواست سوزن را به آوازِ بُلند
صد هزارانْ ماهیِ اَللّٰهییی
سوزنِ زَر در لبِ هر ماهییی
سَر بَرآوَرْدند از دریایِ حَق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حَق
رو بِدو کرد و بِگُفتَش ای امیر
مُلکِ دل بِهْ یا چُنان مُلْکِ حَقیر؟
این نِشانِ ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطِنْ دَر رَوی بینی، تو بیست
سویِ شهر از باغْ شاخی آوَرَند
باغ و بُستان را کجا آنجا بَرَند؟
خاصه باغی کین فَلَک یک بَرگِ اوست
بلکه آن مَغز است و این عالَم چو پوست
بَر نمیداری سویِ آن باغْ گام
بویْ اَفْزون جوی و کُن دَفْعِ زُکام
تا که آن بو جاذبِ جانَت شود
تا که آن بو نورِ چَشمانَت شود
گفت یوسُف اِبْنِ یَعقوبِ نَبی
بَهرِ بو اَلْقوا عَلیٰ وَجْهِ اَبی
بَهرِ این بو گفت اَحْمَد در عِظات
دایما قُرَّةُ عَیْنی فِی الصَّلٰوة
پنج حِس با هَمدِگَر پیوستهاند
رُسته این هر پنج از اَصْلی بُلند
قُوَّتِ یک قُوَّتِ باقی شود
مابَقی را هر یکی ساقی شود
دیدنِ دیده فَزایَد عشق را
عشق در دیده فَزایَد صِدْق را
صِدْقْ بیداریِّ هر حِسْ میشود
حِسّها را ذوقْ مونِس میشود
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
کو زِ راهی بر لبِ دریا نِشَست
دَلْقِ خود میدوخت آن سُلطانِ جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
آن امیر از بَندگانِ شیخ بود
شیخ را بِشْناخت، سَجْده کرد زود
خیره شُد در شیخ و اَنْدَر دَلْقِ او
شَکلِ دیگر گشته خُلق و خَلْقِ او
کو رَها کرد آن چُنان مُلْکی شِگَرف
بَرگُزید آن فَقرِ بَس باریکْحَرف
تَرک کرد او مُلْکِ هفت اِقْلیم را
میزَنَد بر دَلْقْ سوزنْ چون گدا
شیخ واقِف گشت از اَنْدیشهاَش
شیخ چون شیر است و دلها بیشهاَش
چون رَجا و خَوْف در دلها رَوان
نیست مَخْفی بر وِیْ اَسْرارِ جهان
دلْ نِگَه دارید ای بیحاصِلان
در حُضورِ حَضرتِ صاحِبْدِلان
پیشِ اَهْلِ تَنْ اَدَب بر ظاهر است
که خدا زیشان نَهان را ساتِر است
پیشِ اَهْلِ دلْ اَدَب بر باطِن است
زان که دِلْشان بر سَرایر فاطِن است
تو به عکسی، پیشِ کوران بَهرِ جاه
با حُضور آیی، نِشینی پایگاه
پیشِ بینایان کُنی تَرکِ اَدَب
نارِ شَهْوت را ازان گشتی حَطَب
چون نداری فِطْنَت و نورِ هُدیٰ
بَهرِ کورانْ روی را میزَن جَلا
پیشِ بینایانْ حَدَث در رویْ مال
ناز میکُن با چُنین گَندیده حال
شیخْ سوزن زود در دریا فَکَند
خواست سوزن را به آوازِ بُلند
صد هزارانْ ماهیِ اَللّٰهییی
سوزنِ زَر در لبِ هر ماهییی
سَر بَرآوَرْدند از دریایِ حَق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حَق
رو بِدو کرد و بِگُفتَش ای امیر
مُلکِ دل بِهْ یا چُنان مُلْکِ حَقیر؟
این نِشانِ ظاهر است، این هیچ نیست
تا به باطِنْ دَر رَوی بینی، تو بیست
سویِ شهر از باغْ شاخی آوَرَند
باغ و بُستان را کجا آنجا بَرَند؟
خاصه باغی کین فَلَک یک بَرگِ اوست
بلکه آن مَغز است و این عالَم چو پوست
بَر نمیداری سویِ آن باغْ گام
بویْ اَفْزون جوی و کُن دَفْعِ زُکام
تا که آن بو جاذبِ جانَت شود
تا که آن بو نورِ چَشمانَت شود
گفت یوسُف اِبْنِ یَعقوبِ نَبی
بَهرِ بو اَلْقوا عَلیٰ وَجْهِ اَبی
بَهرِ این بو گفت اَحْمَد در عِظات
دایما قُرَّةُ عَیْنی فِی الصَّلٰوة
پنج حِس با هَمدِگَر پیوستهاند
رُسته این هر پنج از اَصْلی بُلند
قُوَّتِ یک قُوَّتِ باقی شود
مابَقی را هر یکی ساقی شود
دیدنِ دیده فَزایَد عشق را
عشق در دیده فَزایَد صِدْق را
صِدْقْ بیداریِّ هر حِسْ میشود
حِسّها را ذوقْ مونِس میشود
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۹۲ - قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
گوهر بعدی:بخش ۹۴ - آغاز منور شدن عارف بنور غیببین
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.