۳۴۹ بار خوانده شده
اُشتُری گُم کردهیی ای مُعْتَمَد
هر کسی زُاشْتُر نِشانَت میدَهَد
تو نمیدانی که آن اُشتُر کجاست
لیک دانی کین نِشانیها خَطاست
وان کِه اُشتُر گُم نکرد او از مِری
هَمچو آن گُم کرده جویَد اُشتُری
که بلی، من هم شُتُر گُم کردهام
هر کِه یابَد، اُجرَتَش آوردهام
تا در اُشتُر با تو اَنْبازی کُند
بَهرِ طَمْعِ اُشتُر این بازی کُند
او نِشانِ کَژْ بِنَشْناسَد زِ راست
لیک گُفتَت آن مُقَلِّد را عَصاست
هرچه را گویی خَطا بود آن نِشان
او به تَقلیدِ تو میگوید همان
چون نِشانِ راست گویند و شَبیه
پس یَقین گردد تو را لا رَیْبَ فیه
آن شِفایِ جانِ رَنْجورت شود
رنگِ روی و صِحَّت و زورَت شود
چَشمِ تو روشن شود، پایَت دَوان
جسمِ تو جان گردد و جانَت رَوان
پس بگویی راست گفتی ای اَمین
این نِشانیها بَلاغ آمد مُبین
فیهِ آیاتٌ ثِقاتٌ بَیِّنات
این بَراتی باشد و قَدْرِ نَجات
این نِشانْ چون داد، گویی پیش رو
وَقتِ آهنگ است، پیشآهنگ شو
پیرویِّ تو کُنم ای راستگو
بوی بُردی زُاشْتُرم، بِنْما که کو؟
پیشِ آنکَس که نه صاحِب اُشتُریست
کو دَرین جُستِ شُتر بَهرِ مِریست
زین نِشانِ راست نَفْزودَش یَقین
جُز زِ عَکسِ ناقه جویِ راستین
بوی بُرد از جِدّ و گرمیهایِ او
که گِزافه نیست این هَیْهایِ او
اَنْدَرین اُشتُر نبودش حَق، ولی
اُشتُری گُم کرده است او هم، بلی
طَمْعِ ناقهیْ غیرْ روپوشَش شُده
آنچ ازو گُم شُد، فراموشش شُده
هر کجا او میدَوَد، این میدَوَد
از طَمَعْ همدَردِ صاحِب میشود
کاذِبی با صادقی چون شُد رَوان
آن دروغش راستی شُد ناگهان
اَنْدَر آن صَحرا که آن اُشتُر شِتافت
اُشتُرِ خود نیز آن دیگر بِیافت
چون بِدیدَش، یاد آوَرْد آنِ خویش
بیطَمَع شُد زُاشْتُرِ آن یار و خویش
آن مُقَلِّد شُد مُحَقِّق چون بِدید
اُشتُرِ خود را که آنجا میچَرید
او طَلَبکارِ شُتُر آن لحظه گشت
مینَجُستَش تا ندید او را به دشت
بَعد ازان تنهارَوی آغاز کرد
چَشمْ سویِ ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بُگْذاشتی
تا به اکنونْ پاسِ من میداشتی
گفت تا اکنون فُسوسی بودهام
وَزْ طَمَع در چاپلوسی بودهام
این زمان همدَردِ تو گشتم که من
در طَلَب از تو جُدا گشتم به تَن
از تو میدُزدیدَمی وَصْفِ شُتُر
جانِ من دید آنِ خود، شُد چَشمْپُر
تا نیابیدم، نبودم طالِبَش
مِسْ کنون مغلوب شُد، زَر غالِبَش
سَیِّئاتَم شُد همه طاعات، شُکر
هَزْل شُد فانیّ و جِدّ اِثْبات، شُکر
سَیِّئاتَم چون وَسیلَت شُد به حَق
پس مَزَن بر سَیِّئاتَم هیچ دَق
مَر تو را صِدْقِ تو طالِب کرده بود
مَر مرا جِدّ و طَلَب صِدْقی گُشود
صِدْقِ تو آوَرْد در جُستن تو را
جُستَنَم آوَرْد در صِدْقی مرا
تُخمِ دولت در زمین میکاشتم
سُخْره و بیگار میپِنْداشتم
آن نَبُد بیگار، کَسْبی بود چُست
هر یکی دانه که کِشْتَم، صد بِرُست
دُزدْ سویِ خانهیی شُد زیرْ دست
چون دَرآمَد، دید کان خانهیْ خود است
گرم باش ای سَر تا گرمی رَسَد
با دُرُشتی ساز تا نَرمی رَسَد
آن دو اُشتُر نیست، آن یک اُشتُر است
تَنگ آمد لَفْظ، مَعنی بَسْ پُر است
لَفْظ در مَعنی همیشه نارَسان
زان پَیَمبَر گفت قَد کَلَّ لِسان
نُطقْ اُسْطُرلاب باشد در حساب
چه قَدَر داند زِ چَرخ و آفتاب؟
خاصه چَرخی کین فَلَک زو پَرّهییست
آفتاب از آفتابش ذَرّهییست
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
هر کسی زُاشْتُر نِشانَت میدَهَد
تو نمیدانی که آن اُشتُر کجاست
لیک دانی کین نِشانیها خَطاست
وان کِه اُشتُر گُم نکرد او از مِری
هَمچو آن گُم کرده جویَد اُشتُری
که بلی، من هم شُتُر گُم کردهام
هر کِه یابَد، اُجرَتَش آوردهام
تا در اُشتُر با تو اَنْبازی کُند
بَهرِ طَمْعِ اُشتُر این بازی کُند
او نِشانِ کَژْ بِنَشْناسَد زِ راست
لیک گُفتَت آن مُقَلِّد را عَصاست
هرچه را گویی خَطا بود آن نِشان
او به تَقلیدِ تو میگوید همان
چون نِشانِ راست گویند و شَبیه
پس یَقین گردد تو را لا رَیْبَ فیه
آن شِفایِ جانِ رَنْجورت شود
رنگِ روی و صِحَّت و زورَت شود
چَشمِ تو روشن شود، پایَت دَوان
جسمِ تو جان گردد و جانَت رَوان
پس بگویی راست گفتی ای اَمین
این نِشانیها بَلاغ آمد مُبین
فیهِ آیاتٌ ثِقاتٌ بَیِّنات
این بَراتی باشد و قَدْرِ نَجات
این نِشانْ چون داد، گویی پیش رو
وَقتِ آهنگ است، پیشآهنگ شو
پیرویِّ تو کُنم ای راستگو
بوی بُردی زُاشْتُرم، بِنْما که کو؟
پیشِ آنکَس که نه صاحِب اُشتُریست
کو دَرین جُستِ شُتر بَهرِ مِریست
زین نِشانِ راست نَفْزودَش یَقین
جُز زِ عَکسِ ناقه جویِ راستین
بوی بُرد از جِدّ و گرمیهایِ او
که گِزافه نیست این هَیْهایِ او
اَنْدَرین اُشتُر نبودش حَق، ولی
اُشتُری گُم کرده است او هم، بلی
طَمْعِ ناقهیْ غیرْ روپوشَش شُده
آنچ ازو گُم شُد، فراموشش شُده
هر کجا او میدَوَد، این میدَوَد
از طَمَعْ همدَردِ صاحِب میشود
کاذِبی با صادقی چون شُد رَوان
آن دروغش راستی شُد ناگهان
اَنْدَر آن صَحرا که آن اُشتُر شِتافت
اُشتُرِ خود نیز آن دیگر بِیافت
چون بِدیدَش، یاد آوَرْد آنِ خویش
بیطَمَع شُد زُاشْتُرِ آن یار و خویش
آن مُقَلِّد شُد مُحَقِّق چون بِدید
اُشتُرِ خود را که آنجا میچَرید
او طَلَبکارِ شُتُر آن لحظه گشت
مینَجُستَش تا ندید او را به دشت
بَعد ازان تنهارَوی آغاز کرد
چَشمْ سویِ ناقهٔ خود باز کرد
گفت آن صادق مرا بُگْذاشتی
تا به اکنونْ پاسِ من میداشتی
گفت تا اکنون فُسوسی بودهام
وَزْ طَمَع در چاپلوسی بودهام
این زمان همدَردِ تو گشتم که من
در طَلَب از تو جُدا گشتم به تَن
از تو میدُزدیدَمی وَصْفِ شُتُر
جانِ من دید آنِ خود، شُد چَشمْپُر
تا نیابیدم، نبودم طالِبَش
مِسْ کنون مغلوب شُد، زَر غالِبَش
سَیِّئاتَم شُد همه طاعات، شُکر
هَزْل شُد فانیّ و جِدّ اِثْبات، شُکر
سَیِّئاتَم چون وَسیلَت شُد به حَق
پس مَزَن بر سَیِّئاتَم هیچ دَق
مَر تو را صِدْقِ تو طالِب کرده بود
مَر مرا جِدّ و طَلَب صِدْقی گُشود
صِدْقِ تو آوَرْد در جُستن تو را
جُستَنَم آوَرْد در صِدْقی مرا
تُخمِ دولت در زمین میکاشتم
سُخْره و بیگار میپِنْداشتم
آن نَبُد بیگار، کَسْبی بود چُست
هر یکی دانه که کِشْتَم، صد بِرُست
دُزدْ سویِ خانهیی شُد زیرْ دست
چون دَرآمَد، دید کان خانهیْ خود است
گرم باش ای سَر تا گرمی رَسَد
با دُرُشتی ساز تا نَرمی رَسَد
آن دو اُشتُر نیست، آن یک اُشتُر است
تَنگ آمد لَفْظ، مَعنی بَسْ پُر است
لَفْظ در مَعنی همیشه نارَسان
زان پَیَمبَر گفت قَد کَلَّ لِسان
نُطقْ اُسْطُرلاب باشد در حساب
چه قَدَر داند زِ چَرخ و آفتاب؟
خاصه چَرخی کین فَلَک زو پَرّهییست
آفتاب از آفتابش ذَرّهییست
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
گوهر بعدی:بخش ۸۴ - بیان آنک در هر نفسی فتنهٔ مسجد ضرار هست
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.