۱۲۰۴ بار خوانده شده

بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را

گفت پیغامبر مَر آن بیمار را
چون عِیادت کرد یارِ زار را

که مگر نوعی دُعایی کرده‌یی
از جَهالَت زَهْربایی خَورده‌یی؟

یاد آوَر چه دُعا می‌گفته‌یی
چون زِ مَکْرِ نَفْسْ می‌آشفته‌یی

گفت یادم نیست، اِلّٰا هِمَّتی
دار با من، یادم آید ساعتی

از حُضورِ نوربَخْشِ مُصْطَفیٰ
پیشِ خاطِر آمد او را آن دُعا

تافْت زان روزَن که از دل تا دل است
روشنی که فَرقِ حَقّ و باطِل است

گفت اینک یادم آمد ای رَسول
آن دُعا که گفته‌ام من بوالْفُضول

چون گرفتارِ گُنَه می‌آمدم
غَرقه دست اَنْدَر حَشایش می‌زدم

از تو تَهدید و وَعیدی می‌رَسید
مُجرِمان را از عَذابِ بَسْ شَدید

مُضْطَرِب می‌گشتم و چاره نبود
بَندْ مُحْکم بود و قُفْلِ ناگُشود

نی مَقامِ صَبر و نی راهِ گُریز
نی امیدِ توبه، نی جایِ سِتیز

من چو هاروت و چو ماروت از حَزَن
آه می‌کردم که ای خَلّاقِ من

از خَطَر هاروت و ماروت آشکار
چاهِ بابِل را بِکَردند اختیار

تا عَذابِ آخِرَت این‌جا کَشَند
گُرْبُزَند و عاقل و ساحِروَش‌اَند

نیک کردند و به جایِ خویش بود
سَهْل‌تر باشد زِ آتش رنجِ دود

حَد ندارد وَصْفِ رَنجِ آن جهان
سَهْل باشد رنجِ دنیا پیشِ آن

ای خُنُک آن کو جِهادی می‌کُند
بر بَدَن زَجریّ و دادی می‌کُند

تا زِ رنجِ آن جهانی وارَهَد
بر خود این رنجِ عبادت می‌نَهَد

من هَمی گفتم که یارَب آن عذاب
هم دَرین عالَم بِران بر من شِتاب

تا در آن عالَم فَراغَت باشَدَم
در چُنین دَرخواستْ حَلْقه می‌زَدَم

این چُنین رَنْجوری‌یی پیدام شُد
جانِ من از رنجْ بی‌آرام شُد

مانده‌ام از ذِکْر و از اَوْرادِ خَود
بی‌خَبَر گشتم زِ خویش و نیک و بَد

گَر نمی‌دیدم کُنون من رویِ تو
ای خُجَسته، وِیْ مُبارک بویِ تو

می‌شُدم از بَندْ من یک‌بارگی
کردی‌اَم شاهانه این غمْ‌خوارگی

گفت هی هی این دُعا دیگر مَکُن
بَرمَکَن تو خویش را از بیخ و بُن

تو چه طاقت داری ای مورِ نَژَند
که نَهَد بر تو چُنان کوهِ بُلند؟

گفت توبه کردم ای سُلطان که من
از سَرِ جَلْدی نَلافَم هیچ فَن

این جهانْ تیه است و تو موسیّ و ما
از گُنَه در تیه مانده مُبْتَلا

قومِ موسی راهْ می‌پیموده‌اند
آخِر اَنْدَر گامِ اَوَّل بوده‌اند

سال‌ها رَهْ می‌رَویم و در اَخیر
هم چُنان در مَنْزِلِ اَوَّل اسیر

گَر دلِ موسیٰ زِ ما راضی بُدی
تیه را راه و کَران پیدا شُدی

وَرْ به کُلْ بیزار بودی او زِ ما
کِی رَسیدی خوانَمان هیچ از سَما؟

کی زِ سنگی چَشمه‌ها جوشان شُدی؟
در بیابان‌ْمان اَمانِ جان شُدی؟

بَلْ به جایِ خوانْ خود آتش آمدی
اَنْدَرین مَنْزِل لَهَب بر ما زدی

چون دودل شُد موسی اَنْدَر کارِ ما
گاهْ خَصْمِ ماست و گاهی یارِ ما

خَشمَش آتش می‌زَنَد در رَخْتِ ما
حِلْمِ او رَد می‌کُند تیرِ بَلا

کِی بُوَد که حِلْم گردد خشم نیز؟
نیست این نادر زِ لُطْفَت ای عزیز

مَدْحِ حاضر وحشت است از بَهرِ این
نامِ موسیٰ می‌بَرَم قاصِد چُنین

وَرْنه موسیٰ کِی رَوا دارد که من
پیشِ تو یاد آوَرَم از هیچ تَن؟

عَهْدِ ما بِشْکَست صد بار و هزار
عَهْدِ تو چون کوهْ ثابت، بَرقَرار

عَهْدِ ما کاه و به هر بادی زَبون
عَهْدِ تو کوه و زِ صد کُهْ هم فُزون

حَقِّ آن قُوَّت که بر تَلْوینِ ما
رَحمَتی کُن ای امیرِ لَوْن‌ها

خویش را دیدیم و رُسواییِّ خویش
اِمْتِحانِ ما مَکُن ای شاهْ بیش

تا فَضیحَت‌هایِ دیگر را نَهان
کرده باشی ای کَریمِ مُسْتَعان

بی‌حَدی تو در جَمال و در کَمال
در کَژْی ما بی‌حَدیم و در ضَلال

بی حَدیِّ خویشْ بُگْمار ای کَریم
بر کَژیِّ بی‌حَدِ مُشتی لَئیم

هین که از تَقْطیعِ ما یک تارْ مانْد
مصر بودیم و یکی دیوار مانْد

اَلْبَقیّه، اَلْبَقیّه، ای خَدیو
تا نگردد شاد کُلّی جانِ دیو

بَهرِ ما نی، بَهرِ آن لُطْفِ نَخُست
که تو کردی گُمرهان را باز جُست

چون نِمودی قُدرتَت، بِنْمایْ رَحْم
ای نَهاده رَحْم‌ها در لَحْم و شَحْم

این دُعا گَر خشم اَفْزایَد تو را
تو دُعا تَعلیم فَرما مِهْتَرا

آن‌چُنان کآدم بِیُفتاد از بهشت
رَجْعَتَش دادی که رَسْت از دیوِ زشت

دیو کِه بْوَد کو زِ آدم بُگْذَرد؟
بر چُنین نَطْعی ازو بازی بَرَد؟

در حقیقت نَفْعِ آدم شُد همه
لَعْنَتِ حاسِد شُده آن دَمدَمه

بازی‌یی دید و دو صد بازی نَدید
پس سُتونِ خانهٔ خود را بُرید

آتشی زد شب به کِشتِ دیگران
باد آتش را به کِشتِ او بِران

چَشم‌بَندی بود لَعْنَت دیو را
تا زیانِ خَصْم دید آن ریو را

خود زیانِ جانِ او شُد ریوِ او
گویی آدم بود دیوِ دیوِ او

لَعْنَت این باشد که کَژْبینَش کُند
حاسِد و خودبین و پُرکینَش کُند

تا نَدانَد که هر آن کِه کرد بَد
عاقِبَت باز آید و بر وِیْ زَنَد

جُمله فَرزین‌بَندها بیند به عکس
مات بر وِیْ گردد و نُقْصان و وَکْس

زان که گَر او هیچ بیند خویش را
مُهْلِک و ناسور بینَد ریش را

دَرد خیزد زین چُنین دیدن دَرون
دَردْ او را از حِجاب آرَد بُرون

تا نگیرد مادران را دَردِ زَهْ
طِفْل در زادن نَیابَد هیچ رَهْ

این اَمانَت در دل و دلْ حامله‌ست
این نَصیحَت‌ها مِثالِ قابله‌ست

قابله گوید که زن را دَرد نیست
دَرد باید، دَردْ کودک را رَهی‌ست

آن کِه او بی‌دَرد باشد، رَهْ‌زَن است
زان که بی‌دَردی اَنَاالْحَق گفتن است

آن اَنَا بی‌وَقت گفتن لَعْنَت است
آن اَنَا در وَقت گفتن، رَحمَت است

آن اَنَایْ منصورْ رَحمَت شُد یَقین
آن اَنَایْ فرعونْ لَعْنَت شُد بِبین

لاجَرَم هر مُرغِ بی‌هنگام را
سَر بُریدن واجب است اِعْلام را

سَر بُریدن چیست؟ کُشتن نَفْس را
در جِهاد و تَرک گفتن تَفْس را

آن‌چُنان که نیشِ گَزْدُم بَرکَنی
تا که یابَد او زِ کُشتن ایمِنی

بَرکَنی دندانِ پُر زَهری زِ مار
تا رَهَد مار از بَلایِ سنگسار

هیچ نَکْشَد نَفْس را جُز ظِلِّ پیر
دامَنِ آن نَفْس‌کُش را سخت گیر

چون بگیری سخت، آن توفیقِ هو‌ست
در تو هر قُوَّت که آید، جَذْبِ اوست

ما رَمَیْتَ اذْ رَمَیْتَ راست دان
هر چه کارَد جان، بُوَد از جانِ جان

دستْ گیرنده وِیْ است و بُردبار
دَم به دَمْ آن دَم ازو امّید دار

نیست غَمْ گَر دیر بی‌او مانده‌یی
دیرگیر و سخت‌گیرش خوانْده‌یی

دیر گیرد، سخت گیرد رَحْمَتَش
یک دَمَت غایب ندارد حَضرتَش

وَرْ تو خواهی شَرحِ این وَصل و وَلا
از سَرِ اندیشه می‌خوان وَالضُّحیٰ

وَرْ تو گویی هم بَدی‌ها از وِیْ است
لیکْ آن نُقْصانِ فَضْلِ او کِی است؟

این بَدی دادن کَمالِ اوست هم
من مِثالی گویَمَت ای مُحتَشَم

کرد نَقّاشی دو گونه نَقْش‌ها
نَقْش‌هایِ صاف و نَقْشی بی‌صَفا

نَقْشِ یوسُف کرد و حورِ خوشْ‌سِرِشت
نَقْش عِفْریتان و اِبْلیسانِ زشت

هر دو گونه نَقْشْ اُستادیِّ اوست
زشتیِ او نیست، آن رادیِّ اوست

زشت را در غایَتِ زشتی کُند
جُمله زشتی‌ها به گِردَش بَرتَنَد

تا کَمالِ دانِشَش پیدا شود
مُنْکِرِ اُستادی‌اَش رُسوا شود

وَرْ نَدانَد زشت کردنْ ناقِص است
زین سَبَب خَلّاقِ گَبْر و مُخْلِص است

پس ازین رو کُفر و ایمان شاهِدَند
بر خداوندیش و هر دو ساجِدَند

لیکْ مؤمن دان که طَوْعًا ساجِد است
زان که جویایِ رضا و قاصِد است

هست کَرْهًا گَبْر هم یَزدان‌پَرَست
لیکْ قَصْدِ او مُرادی دیگر است

قَلْعهٔ سُلطانْ عِمارَت می‌کُند
لیکْ دَعویِّ اِمارَت می‌کُند

گشته یاغی تا که مُلْکِ او بُوَد
عاقِبَت خود قَلْعه سُلطانی شود

مؤمنْ آن قَلْعه برایِ پادشاه
می‌کُند مَعْمور، نه از بَهرِ جاه

زشت گوید ای شَهِ زشت‌آفرین
قادِری بر خوب و بر زشتِ مَهین

خوب گوید ای شَهِ حُسن و بَها
پاکْ گردانیدی‌اَم از عَیْب‌ها
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
این گوهر را بشنوید

این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.

برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.

گوهر قبلی:بخش ۵۹ - دوم بار در سخن کشیدن سایل آن بزرگ را تا حال او معلوم‌تر گردد
گوهر بعدی:بخش ۶۱ - وصیت کردن پیغامبر علیه السلام مر آن بیمار را و دعا آموزانیدنش
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.