۷۷۴ بار خوانده شده
گفت آن طالِب که آخِر یک نَفَس
ای سَواره بر نِی این سو ران فَرَس
رانْد سویِ او که هین، زوتَر بِگو
کَاسْپِ من بَسْ توسَن است و تُندخو
تا لَگَد بر تو نکوبَد زود باش
از چه میپُرسی؟ بیانش کُن تو فاش
او مَجالِ رازِ دلْ گفتن نَدید
زو بُرون شو کرد و در لاغَش کَشید
گفت میخواهم دَرین کوچه زَنی
کیست لایِق از برایِ چون مَنی؟
گفت سه گونه زناَند اَنْدَر جهان
آن دو رنج و این یکی گنجِ رَوان
آن یکی را چون بِخواهی، کُل تو راست
وان دِگَر نیمی تو را، نیمی جُداست
وان سِیُم هیچ او تو را نَبْوَد بِدان
این شِنودی دور شو، رفتم رَوان
تا تو را اَسپَم نَپَرّانَد لَگَد
که بِیُفتی، بَرنَخیزی تا اَبَد
شیخ رانْد اَنْدَر میانِ کودکان
بانگ زد باری دِگَر او را جوان
که بیا آخِر بِگو تفسیرِ این
این زنان سه نوع گفتی، بَرگُزین
رانْد سویِ او و گُفتَش بِکْر، خاص
کُل تو را باشد، زِ غَم یابی خَلاص
وان که نیمی آنِ تو، بیوه بُوَد
وان که هیچ است، آن عِیالِ با وَلَد
چون زِ شویِ اَوَّلَش کودک بُوَد
مِهْر و کُلِّ خاطِرش آن سو رَوَد
دور شو تا اسب نَنْدازد لَگَد
سُمِّ اسبِ توسَنَم بر تو رَسَد
هایْ هویی کرد شیخ و باز رانْد
کودکان را باز سویِ خویش خوانْد
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلَم مانْد ای شاهِ کیا
باز رانْد این سو بگو زوتَر چه بود
که زِ میدان آن بَچه گویم رُبود؟
گفت ای شَهْ با چُنین عقل و اَدَب
این چه شَید است؟ این چه فِعْل است؟ ای عَجَب
تو وَرایِ عقلِ کُلّی در بَیان
آفتابی در جُنون، چونی نَهان؟
گفت این اَوباشْ رایی میزَنَند
تا دَرین شهرِ خودم قاضی کُنند
دَفْع میگفتم، مرا گُفتند نی
نیست چون تو عالِمی، صاحِبْ فَنی
با وجودِ تو حرام است و خَبیث
که کم از تو در قَضا گوید حَدیث
در شَریعَت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شَهْ کنیم و پیشوا
زین ضَرورت گیج و دیوانه شُدم
لیکْ در باطِنْ هَمانَم که بُدَم
عقلِ من گنج است و من ویرانهام
گنج اگر پیدا کُنم، دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نَشُد
این عَسَس را دید و در خانه نَشُد
دانشِ من جوهر آمد، نه عَرَض
این بَهایی نیست بَهرِ هر غَرَض
کانِ قَنْدم، نِیْسِتانِ شِکَّرَم
هم زِ من میرویَد و من میخَورَم
عِلْمِ تَقْلیدیّ و تَعْلیمیست آن
کَزْ نَفورِ مُسْتَمِع دارد فَغان
چون پِیِ دانه نه بَهِر روشنیست
هَمچو طالِبعِلْمِ دنیایِ دَنیست
طالِبِ عِلْم است بَهرِ عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالَمْ خَلاص
هَمچو موشی هر طَرَف سوراخ کرد
چون که نورش رانْد از دَر گفت بَرْد
چون که سویِ دشت و نورش رَهْ نَبود
هم در آن ظُلْماتْ جَهْدی مینِمود
گَر خدایش پَر دَهَد، پَرِّ خِرَد
بِرْهَد از موشیّ و چون مُرغان پَرَد
وَرْ نَجویَد پَر، بِمانَد زیرِ خاک
ناامید از رفتنِ راهِ سِماک
عِلْمِ گُفتاری که آن بیجان بُوَد
عاشقِ رویِ خریداران بُوَد
گَرچه باشد وَقتِ بَحثِ عِلْمْ زَفْت
چون خریدارش نباشد، مُرد و رفت
مُشتریِّ من خدایست او مرا
میکَشَد بالا که اَللهُ اشْتَریٰ
خون بَهایِ من جَمالِ ذوالْجَلال
خون بَهایِ خود خورَم کَسْبِ حَلال
این خریدارانِ مُفْلِس را بِهِل
چه خریداری کُند؟ یک مُشتِ گِل
گِل مَخور، گِل را مَخَر، گِل را مَجو
زان که گِلخوار است دایم زَردْرو
دل بِخور، تا دایما باشی جوان
از تَجَلّی چهرهاَت چون اَرْغَوان
یارَب این بَخشِش نه حَدِّ کارِ ماست
لُطْفِ تو لُطْفِ خَفی را خود سِزاست
دست گیر از دستِ ما، ما را بِخَر
پَرده را بَردار و پَردهیْ ما مَدَر
باز خَر ما را ازین نَفْسِ پَلید
کارْدَش تا استخوانِ ما رَسید
از چو ما بیچارگانْ این بَندِ سخت
کی گُشایَد؟ ای شَهِ بیتاج و تَخت
این چُنین قُفْلِ گِران را ای وَدود
کی تَوانَد جُز که فَضْلِ تو گُشود؟
ما زِ خود سویِ تو گردانیم سَر
چون تویی از ما به ما نزدیک تَر
این دُعا هم بَخشِش و تَعلیمِ توست
گَرنه در گُلْخَنْ گُلِسْتان از چه رُست؟
در میانِ خون و روده فَهْم و عقل
جُز زِ اِکْرامِ تو نَتْوان کرد نَقْل
از دو پاره پیهْ این نورِ رَوان
موجِ نورَش میزَنَد بر آسْمان
گوشتپاره که زبان آمد ازو
میرَوَد سَیلابِ حِکْمَت هَمچو جو
سویِ سوراخی که نامَش گوشهاست
تا به باغِ جان که میوهش هوشهاست
شاهْراهِ باغِ جانها شَرعِ اوست
باغ و بُستانهایِ عالَمْ فَرعِ اوست
اَصْل و سَرچشمهیْ خوشی آن است آن
زود تَجْری تَحْتَهَا الْاَنْهار خوان
اگر سوالی داری، اینجا بپرس.
ای سَواره بر نِی این سو ران فَرَس
رانْد سویِ او که هین، زوتَر بِگو
کَاسْپِ من بَسْ توسَن است و تُندخو
تا لَگَد بر تو نکوبَد زود باش
از چه میپُرسی؟ بیانش کُن تو فاش
او مَجالِ رازِ دلْ گفتن نَدید
زو بُرون شو کرد و در لاغَش کَشید
گفت میخواهم دَرین کوچه زَنی
کیست لایِق از برایِ چون مَنی؟
گفت سه گونه زناَند اَنْدَر جهان
آن دو رنج و این یکی گنجِ رَوان
آن یکی را چون بِخواهی، کُل تو راست
وان دِگَر نیمی تو را، نیمی جُداست
وان سِیُم هیچ او تو را نَبْوَد بِدان
این شِنودی دور شو، رفتم رَوان
تا تو را اَسپَم نَپَرّانَد لَگَد
که بِیُفتی، بَرنَخیزی تا اَبَد
شیخ رانْد اَنْدَر میانِ کودکان
بانگ زد باری دِگَر او را جوان
که بیا آخِر بِگو تفسیرِ این
این زنان سه نوع گفتی، بَرگُزین
رانْد سویِ او و گُفتَش بِکْر، خاص
کُل تو را باشد، زِ غَم یابی خَلاص
وان که نیمی آنِ تو، بیوه بُوَد
وان که هیچ است، آن عِیالِ با وَلَد
چون زِ شویِ اَوَّلَش کودک بُوَد
مِهْر و کُلِّ خاطِرش آن سو رَوَد
دور شو تا اسب نَنْدازد لَگَد
سُمِّ اسبِ توسَنَم بر تو رَسَد
هایْ هویی کرد شیخ و باز رانْد
کودکان را باز سویِ خویش خوانْد
باز بانگش کرد آن سایل بیا
یک سوآلَم مانْد ای شاهِ کیا
باز رانْد این سو بگو زوتَر چه بود
که زِ میدان آن بَچه گویم رُبود؟
گفت ای شَهْ با چُنین عقل و اَدَب
این چه شَید است؟ این چه فِعْل است؟ ای عَجَب
تو وَرایِ عقلِ کُلّی در بَیان
آفتابی در جُنون، چونی نَهان؟
گفت این اَوباشْ رایی میزَنَند
تا دَرین شهرِ خودم قاضی کُنند
دَفْع میگفتم، مرا گُفتند نی
نیست چون تو عالِمی، صاحِبْ فَنی
با وجودِ تو حرام است و خَبیث
که کم از تو در قَضا گوید حَدیث
در شَریعَت نیست دستوری که ما
کمتر از تو شَهْ کنیم و پیشوا
زین ضَرورت گیج و دیوانه شُدم
لیکْ در باطِنْ هَمانَم که بُدَم
عقلِ من گنج است و من ویرانهام
گنج اگر پیدا کُنم، دیوانهام
اوست دیوانه که دیوانه نَشُد
این عَسَس را دید و در خانه نَشُد
دانشِ من جوهر آمد، نه عَرَض
این بَهایی نیست بَهرِ هر غَرَض
کانِ قَنْدم، نِیْسِتانِ شِکَّرَم
هم زِ من میرویَد و من میخَورَم
عِلْمِ تَقْلیدیّ و تَعْلیمیست آن
کَزْ نَفورِ مُسْتَمِع دارد فَغان
چون پِیِ دانه نه بَهِر روشنیست
هَمچو طالِبعِلْمِ دنیایِ دَنیست
طالِبِ عِلْم است بَهرِ عام و خاص
نه که تا یابد ازین عالَمْ خَلاص
هَمچو موشی هر طَرَف سوراخ کرد
چون که نورش رانْد از دَر گفت بَرْد
چون که سویِ دشت و نورش رَهْ نَبود
هم در آن ظُلْماتْ جَهْدی مینِمود
گَر خدایش پَر دَهَد، پَرِّ خِرَد
بِرْهَد از موشیّ و چون مُرغان پَرَد
وَرْ نَجویَد پَر، بِمانَد زیرِ خاک
ناامید از رفتنِ راهِ سِماک
عِلْمِ گُفتاری که آن بیجان بُوَد
عاشقِ رویِ خریداران بُوَد
گَرچه باشد وَقتِ بَحثِ عِلْمْ زَفْت
چون خریدارش نباشد، مُرد و رفت
مُشتریِّ من خدایست او مرا
میکَشَد بالا که اَللهُ اشْتَریٰ
خون بَهایِ من جَمالِ ذوالْجَلال
خون بَهایِ خود خورَم کَسْبِ حَلال
این خریدارانِ مُفْلِس را بِهِل
چه خریداری کُند؟ یک مُشتِ گِل
گِل مَخور، گِل را مَخَر، گِل را مَجو
زان که گِلخوار است دایم زَردْرو
دل بِخور، تا دایما باشی جوان
از تَجَلّی چهرهاَت چون اَرْغَوان
یارَب این بَخشِش نه حَدِّ کارِ ماست
لُطْفِ تو لُطْفِ خَفی را خود سِزاست
دست گیر از دستِ ما، ما را بِخَر
پَرده را بَردار و پَردهیْ ما مَدَر
باز خَر ما را ازین نَفْسِ پَلید
کارْدَش تا استخوانِ ما رَسید
از چو ما بیچارگانْ این بَندِ سخت
کی گُشایَد؟ ای شَهِ بیتاج و تَخت
این چُنین قُفْلِ گِران را ای وَدود
کی تَوانَد جُز که فَضْلِ تو گُشود؟
ما زِ خود سویِ تو گردانیم سَر
چون تویی از ما به ما نزدیک تَر
این دُعا هم بَخشِش و تَعلیمِ توست
گَرنه در گُلْخَنْ گُلِسْتان از چه رُست؟
در میانِ خون و روده فَهْم و عقل
جُز زِ اِکْرامِ تو نَتْوان کرد نَقْل
از دو پاره پیهْ این نورِ رَوان
موجِ نورَش میزَنَد بر آسْمان
گوشتپاره که زبان آمد ازو
میرَوَد سَیلابِ حِکْمَت هَمچو جو
سویِ سوراخی که نامَش گوشهاست
تا به باغِ جان که میوهش هوشهاست
شاهْراهِ باغِ جانها شَرعِ اوست
باغ و بُستانهایِ عالَمْ فَرعِ اوست
اَصْل و سَرچشمهیْ خوشی آن است آن
زود تَجْری تَحْتَهَا الْاَنْهار خوان
این گوهر را بشنوید
این گوهر را با صدای خود، برای دیگران به یادگار بگذارید.
برای ضبط گوهر با صدای خود، لطفا به حساب کاربری وارد شوید.
گوهر قبلی:بخش ۵۸ - خواندن محتسب مست خراب افتاده را به زندان
گوهر بعدی:بخش ۶۰ - تتمهٔ نصیحت رسول علیه السلام بیمار را
نظرها و حاشیه ها
شما نخستین حاشیه را بنویسید.